Monday, July 29, 2013

3342. It's getting interesting...



حسابای بانکیم رو نگاه کردم و فهمیدم که فقط برای ثبت نام امسال پول دارم. بعدش باید ترک تحصیل کنم :))
دوبی یه شوخی ای داشتیم، میگفتیم اگه یه ماه نریم سرکار باید بریم زیر پل قرهود بخوابیم (یه پل جدیدالتاسیس بود)
حالا حکایت منه. این ترم رو که ثبت نام کنم و این سفرم رو برم و بلیت ایران رو هم بخرم، دیگه میتونم حسابم رو ببندم کلا...
پ.ن. خیلی مسخره ن که به ما وام نمیدن!


3341. ماجراهاي نسل اول مهاجران


در اينكه روشهاي تربيت كودك در جهان اول با مملكت ما فرق داره شكي نيست. عجيب هم نيست. طبعا دوتا جامعه متفاوت رويكرد متفاوتي هم به اين مساله دارن. البته واقعيت اينه كه الان توي همون ايران هم تا حد زيادي امكانات يادگيري روشها تربيتي و برخورد مناسب با كودكان  براي خانواده ها وجود داره، اگر كسي براش مهم باشه ميره دنبالش و استفاده ميكنه. مشكل اينه كه اونجا مردم ديگه كنترل زيادي روي مهدكودكها و مدارس و اثراتي كه اونها روي بچه هاشون ميذارن، ندارن. اينجا طبعا به دليل عدم وجود تعارض شديد بين محيط داخل خونه و بيرون از خونه، اين مشكل هم خيلي خيلي كمرنگ تره.
طبيعيه كه با ديدن وضعيت كودكان اينجا ياد بچگيهاي خودمون بيفتيم، ولي منطقي نيست كه بابت تك تك اون اتفاقات و روزها هم عصباني باشيم. همونطور كه زندگي ما در مملكت خودمون شبيه زندگي والدينمون نبوده، طبعا زندگي بچه هامون هم سي و چندسال بعد و در يك دنياي كاملا متفاوت هيچ شباهتي به زندگي ما نخواهد داشت. اين معنيش اين نيست كه ما بايد از همه عالم و آدم شاكي باشيم بابت "كودكي از دست رفته"! خوب ميتونيد شاكي باشيد البته، ولي فقط اعصاب خودتون خرد ميشه. به هرحال همين آدم بزرگهاي اينجا هم كودكيشون به اندازه بچه هاشون در زمان فعلي شسته رفته نبوده قطعا. 
معلمهايي داشتم كه بچه ها رو مسخره ميكردن بخاطر شكل ظاهريشون يا مثلا شكل امضاي والدينشون يا با فرق گذاشتنهاي عامدانه بيخودي بين بچه ها حسادت إيجاد ميكردن. تازه من مثلا بچه زرنگ بودم، ولي بأزم صابونشون به تنم ميخورد به اندازه كافي. تو همون عالم بچگي هم برام عجيب بود كه يه معلم چطور ممكنه همچين چيزي رو نفهمه مثلا... ولي خيلي وقته كه از دستشون عصباني نيستم، دلم براشون ميسوزه، براي بچه هاشون بيشتر كه يك عمر قرار بوده با اينها زندگي كنن. همون وقتي كه مدرسه ميرفتم هميشه ميگفتم كه من امكان نداره بچه م رو اينجا بفرستم مدرسه. 
حالا هم كلا قصد "تشكيل كانون گرم خانواده" رو ندارم، ولي به هرحال فكر ميكنم بچه همين قدر كه توي خونه ش آرامش داشته باشه، همين قدر كه توي خونه به خودش و به همه افراد خانواده احترام گذاشته بشه (آزاد بودن لزوما به معني محترم بودن نيست)، همين قدر كه داد و دعوا نبينه و پدرش مادرش رو جلوي بچه ها كتك نزنه، در همين حد هم كه امكانات داشته باشه سلامت روحيش تا حد خيلي زيادي تامين شده. در اينجا جامعه خيلي مشكل دار نيست خوشبختانه.
وسواسهامون براي تربيت بي عيب و نقص بچه ها، نبايد انقدر احساسات منفي رو در خودمون بيدار كنه كه بخواهيم از همه چيز انتقام بگيريم. كافيه كه هرچيزي رو كه تجربه كرديم و برامون ناراحت كننده بوده و انقدر تأثير داشته كه هنوز فراموشش نكرديم، نذاريم براي بچه هامون پيش بياد.
آرامشتون رو حفظ كنيد، لبخند بزنيد و از اينكه فرزند دلبندتون در هواي تمييز و محيط نسبتا آروم بزرگ ميشه لذت ببريد.  ياد تون هم باشه هيچ وقت هيچ منتي بر سرش نداريد كه "سختيهاي مهاجرت رو تحمل كرديد تا اون آينده بهتري داشته باشه". حداقل نه وقتي كه چندين سال بعد از مهاجرت بچه دار شديد.

Friday, July 26, 2013

3340. One more left...


این هم از Nutrition.
 سه تا از درسهای تابستونیم تموم شدن و آناتومی 2 مونده فقط. باورم نمیشه. کلاس تابستون خوبه. دانشگاه قشنگه و خوبه که بهار و تابستون آدم هفته ای دو سه روز یه سری بزنه. درسها خیلی فشرده بودن. مخصوصا این مدت که بچه ها بودن که حسابی از همه چی پرت افتادم.
فعلا نتایج خوب بوده تا اینجا، غیر از میان ترم آناتومی 2 متاسفانه. حالا باید همه انرژیم رو بذارم روی این دیگه. اگه پاس نشه... اصلا فکرش رو هم نمیتونم بکنم. همه چی نابود میشه کلا.
تازه میخواستم درسهای سال قبل رو هم یه مروری بکنم خیر سرم!

3339. Beautiful surprise !

صبح بيدار شدم و ميبينم از رسپشن ساختمون زنگ زدن كه بيايد اين رو تحويل بگيريد


!!!
جيم، پيرمرد خوش تيپ و شوخ مسئول رسپشن، كلي سر به سرم گذاشت و گفت " يني من ديگه نبايد أميدوار باشم؟ حيف كه من سي سال جوونتر نيستم". بهش ميگم حتما اشتباه شده، فكر نكنم مال ما باشه. ميگه هم اسم تو نداريم ديگه.
اسم فرستنده نداشت! فقط براي امتحاناتم آرزوي موفقيت كرده بود...
رز نارنجي :) فوق العاده بود
دستش درد نكنه به هرحال
پ.ن. كاش قبل از اينكه بسته بنديش رو  باز كنم عكس ميگرفتم. خيلي قشنگ بود. 

Wednesday, July 24, 2013

3338.



این که همش میگیم "از هردستی بدی، ازهمون دست میگیری" همش حرف مفته. آدمهایی مثل ما که نمیتونن حق طرف رو بذارن کف دستش هی میشینن برا دلخوشی خودشون اینا رو میگن. هیچم از این خبرا نیست. آدم نامرد رو هرچی بیشتر رعایتش رو بکنی وقیح تر میشه و بیشتر اذیت میکنه. هرکی هرجوری هست همون طور میمونه. نه ما درست میشیم که بتونیم با اینها مثل خودشون رفتار کنیم، نه اونا با خوشرفتاری خجالت میکشن.
هرچی هم که بگی من برای دل خودم و بخاطر شخصیت خودم این کار رو میکنم، باز وقتی پدرسوختگی ببینی تا اعماق وجودت میسوزه.
یه کم کمتر بزرگواری به خرج بدید، باور کنید همه لیاقتش رو ندارن...



Tuesday, July 23, 2013

3337. Go get a life please!



يك آدمي رو هزار سال پيش با بدبختي إز زندگيتون حذف ميكنيد(خودش حذف كرد، بعد پشيمون شد). محترمانه خداحافظی میکنید. خودش و تمام آشنايانش رو در تمام فضاهاي مجازي بلاك ميكنيد. دوتا قاره پا ميشيد ميايد اينورتر،.باز ميبينيد تو يه فضاي ديگه اومده شما رو إد كرده! اي بابا... ملت چرا ازدواج نميكنن برن به زندگيشون برسن آخه؟! دهن من رو سرويس كردي آنچنان كه كل أون مدت رو إز ذهنم پاك كردم، حالا اومدي بگي چي؟! چرا بايد مهم باشه كه من كجام و چه غلطي ميكنم؟ تو فرض كن يه سينگل مام هستم با سه تا بچه قد و نيم قد اصلا. چي ميخواي هي سرك ميكشي آخه ؟!!!!
به خودم اميدوار شدم، اونقدرا هم كه فكر ميكردم چسبناک نبودم .  بدتر إز من هم هست!
پ.ن.  وقتي  هيچكدوم إز پيغامهاتون در عرض چندين سال جوابي دريافت نميكنن، طبعا إد بك هم نخواهيد شد. غرور داشته باشيد. كنجد هم بخوريد، براي حافظه خوب است.


Saturday, July 20, 2013

3336. تكنولوژي مايه دردسر


بدبختيمون با سر و صداي لباسشويي كم بود، حالا ماشين ظرفشويي هم اضافه شد! ساعت ١١:٣٠ شب تصميم گرفتن "امتحانش كنن ببينن چشه" ( زمانبندي بيست طبق معمول! تازه با هشدارهايي كه درباره پر سر و صدا بودنش داده بودم و البته كه حرف ما خريداري نداره كلا). هيچي ديگه، خلاصه كلام اينكه الآن يك ساعته كه داره خودش رو به در و ديوار ميكوبه تا چهارتا بشقاب بشوره! فرش ميخواست بشوره تا حالا تموم شده بود...
باز جاي شكرش باقيه كه مثل لباس شويي و خشك كن نميشه هي درش رو باز و بسته كرد و چندتا تق و توق هم به آلودگيهاي صوتيش أضافه كرد! 
كار إز ديوار گذشته، يه ساختمون بدين من سرم رو بكوبم توش :/


Thursday, July 18, 2013

3335. breaking news


همین امشب فهمیدم که دقیقا یک هفته دیگه امتحان فاینال تغذیه دارم! چه خبرتونه بابا؟! پریروز میدترم آناتومی بود.
گذاشتن رو رگبار لامصبا...

Wednesday, July 17, 2013

3334. بعد إز هرگز


امروز رفتم خريد . بعد اومدم ماكاروني درست كردم با سالاد كاهو. يه سالاد اولويه هم درست كردم كه فردا ساندويچ ببريم سركار و دانشگاه. هندونه رو قاچ كردم و يخچال رو نسبتا مرتب كردم. يه دستي به سر و گوش خونه كشيدم و يه عالمه ظرفي رو كه كثيف كرده بودم شستم. بعدش بالاخره ساعت ٨:٣٠ كارها تموم شد و با چاييم نشستم به ديدن سريالهاي ضبط شده و منتظر اومدن ماني. داشتم باخودم فكر ميكردم چقدر اين تصوير آشناست: غذا درست كردن و منتظر اومدنش بودن... هيچ وقت غذا حاضر نبود وقتي ميرسيد، بس كه من فس فس ميكنم هميشه! آشنا ولي دوووووور. 
فقط امروز بعد إز كارها ديگه حال حموم كردن نداشتم، برخلاف اون موقع ها...

پ.ن. احساس اين نوعروسا بهم دست داده بود :)))


Monday, July 15, 2013

3333. قورباغه را قورت بده


قبلا گفته بودم كه دكتر و آرايشگر بايد همزبون خودت باشن كه درست و حسابي منظور همديگه رو بفهميد. اينجا كلينيك دانشگاه پزشك ايراني نداره و من هم تا حالا باهاشون كنار اومدم ( خوب البته براي مشكل خاصي تا حالا بهشون مراجعه نكردم) در تورنتو به اندازه كافي پزشك ايراني هست احتمالا، ولي اين دفعه ميخوام برم يه چشم پزشك كانادايي. دليلش هم صرفا اينه كه ميخوام خودم رو هل بدم تا كاري رو كه خيلي باهاش راحت نيستم انجام بدم، شايدم چون راهش نزديكه يا شايدم چون كم كم نميبينم ديگه و نميتونم خيلي منتظر نوبت گرفتن إز دكتر ايراني بمونم. 
بالاخره اگر قراره اينجا زندگي كنم و در اين سيستم كار بكنم، بايد بتونم با اكثريت جامعه خودم رو وفق بدم. هميشه كه تورنتو نخواهم بود، بهتره إز الآن تمرين كنم. 


3332.


حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره از بس مث این پیرزنا همش مریضم!
یکی نیست بگه تو که درس نمیخونی اقلا بگیر بخواب مث آدم...



Sunday, July 14, 2013

3331. حسی که نیست


یک خستگی و خمودگی بدی دارم. سر درد و خستگی چشم. نمیدونم مال بدو بدوهای این دو سه هفته ست یا مال امتحان فردا که درسش رو نخوندم. دلم میخواد برم توی بالکن دراز بکشم و رمان بخونم و چرت بزنم. ولی بدبختانه امتحان آناتومی دارم و صندلی هم نداریم توی بالکن. باید برم یک صندلی/تخت براش بگیرم. چه حالی میده بعد ازظهرها همونجا بخوابم...
 توی اتاق بی پنجره خل میشم به زودی. همیشه آرزوم این بود که خونه ای که توش هستم بالکن داشته باشه. اون از شارجه که بالکنش به هیچ دردی نمیخورد رسما. اینم از اینجا !
پ.ن. یه جور بدی دلم گرفته...





3330. وقتی که هیچ جا جای تو نیست



هرکس باید پیش خواهر خودش باشه.
ضربدری پر و پخش شدیم تو دنیا، چه وضعشه آخه!
کاش همین دسامبر بیان بمونن دیگه...


3329. درد بی مکانی


چه خوب نوشته این +

وقتي يك رابطه تازه تمام مي شود كنارغم تمام شدن اش دردي هست كه من اسمش را مي گذارم " بي مكاني " ؛ اين يعني طرف مقابلت كه از اين ثانيه به بعد ديگر پارتنر نيست ولي همچنان موجودي ويژه است و تو دوست اش داري ، را بايد كجاي زندگي ات قرار دهي . اين بي مكاني معمولا توي رابطه هايي است كه ناب بوده و بعد از مدتي هر دو نفر ديگر نخواسته اند ادامه اش بدهند به هر دليلي ؛ يعني فرد هنوز برايت يك عزيز است اما از دست رفته ... معشوق/معشوقه اش نيستي ديگر ولي در درريف دوستانت هم قرار ندارد يعني نمي تواني از فردا كه مثلا به او زنگ زدي مثل بقيه با او حرف بزني ... اين بي مكاني اما درد دارد؛ اينكه مثلا وقتي برايش تكست مي دهي كه حالش را بپرسي نوشته ات را بايد بارها پاك مي كني و فعل ها و كلمه ها را جابجا كني ... براي يك دوست راحت مي نويسي ... معشوق/معشوقه اش هم ديگر نيستي كه بي دريغ كلمه نثار كني و كم بياوري ... اسمش را از مموري موبايلت حذف نمي كني اما شايد فرم اسم را تغيير بدهي .مثلا آن ميم مالكيت را برداري يا بگذاري اش توي فيورت گروپ دوستانت ... اين بي مكاني است كه باعث مي شود به خودت بگويي ديگر زندگي خصوصي اش به خودش مربوط است ولي هنوز معده ات درد بگيرد وقتي بداني با فلاني خوابيده است ... روز و شب ديگر زنگ نزني هفته ها حتي ، اما يواشكي و كنجكاو نوشته ها يش را بخواني و اشك گاهي چشمانت را پر كند ... بي مكاني مجبورت مي كند يادگاري هايش راجمع كني كه جلوي چشمت نباشد ولي گاهي بروي سر وقت جعبه يادگاري و دست خط اش را نگاه كني و دوباره بگذاري اش جايي كه تا مدت ها نبيني.

تمام شدن رابطه باعث نمي شود يادت برود تكيه كلام ها را ، عادت ها را ، علاقمندي ها را .... من بي مكاني ها را دوست دارم حتي اگر گلويم را بگيرد و يك لايه اشك چشم هايم را تار كند ... بي مكاني جايي است كه خودت را روي خاطره ها پرت مي كني و غرق مي شوي ساعت ها، روزها و وقتي تمام شود دوباره پوست مي اندازي ... خودت را آماده مي كني كه يادت بيايد بزرگ شدن خيلي سخت است. خيلي !

Saturday, July 13, 2013

3328. سرعت عمل


کلا هفت هشت ماهه میشناسمش دورادور، یک ساله اومده کانادا. با پارتنرش در آلمان برک آپ کرده بود و اومده بود. تو این چند ماهی که من خبر دارم (که تازه یک ماهش رو هم ایران رفته بوده) با سه تا آدم مختلف آشنا شده و چه قربون صدقه ها که درباره هرکدومشون ننوشته و هر دفعه گفته که دیگه آدم زندگیم رو پیدا کردم و هیشکی این نمیشه و ... این نفر آخر رو هم که دیگه رسما آقای نامزد خطاب میکرد(!) و از مادر شوهرش تعریف میکرد و از دعوتهای وقت و بی وقتش. دیگه کم کم منتظر تعیین تاریخ عروسی بودیم که امروز دیدم باز نالان و سوزان از غم فراق نوشته!
 خوب مگه دنبالتون کردن آخه؟! شیش ماه نیست طرف رو میشناسی، آقای نامزد آخه؟!!!  اگه هیچی ازش نمیدونستم میگفتم از این دختر آویزوناست که عرضه هیچ کاری ندارن و هی میخوان یه مرد کنارشون باشه فقط. ولی اینجوری نیست. خیلی هم دست و پا داره اتفاقا. خیلی هم غُد ه تازه. نمیفهمم ملت چه جوری انقدر راحت عاشق میشن و انقدر راحت تر فارغ! یه مورد دیگه هم میشناسم دقیقا همینجوری. اونم خیلی دختر با عرضه ایه (و البته خیلی هم غُد)، بعد سر یک ماه حرارت دیگ عواطفش میرسه به شونصد درجه و کل عالم رو خبر میکنه، سر دو ماه هم همه چی از هم می پاشه و رسما له میشه. باز یه ماه بعدش همون داستانه...
داشتم فکرمیکردم مردم چقدر مقاومتشون بالاست. این که آدم چند وقت با یکی باشه و بعد به هم بزنه و بره با یکی دیگه خیلی عجیب نیست، اشکالی هم نداره. بالاخره باید همدیگه رو بشناسن ببینن به درد هم میخورن یا نه. ولی اینکه به این سرعت انقدر شدیـــــد عاشق بشی و بعدم به همون سرعت بری سراغ یکی دیگه یه کم عجیبه برام. یا اون اظهار علاقه ها کاذبه یا سوز و ناله بعدشون یا اینکه ملت سرخوشن کلا یا من خیلی از مرحله پرتم.
پ.ن. دو هفته پیش هم مادام موسیو اومده بودن باهم تورنتو و با بچه های تورنتو برنامه گذاشته بودن که من درگیر مهمونام بودم و نشد برم ببینمشون. ولی براش خوشحال بودم که دیگه تنها نیست اونجا. اینم آخر عاقبتش!
پ.ن.2. واقعا چطور میشه با چندماه آشنایی تصمیم بگیری با یکی بری زیر یه سقف، چه برسه به اینکه ثبت رسمی هم بکنی این اشتباه رو؟!
پ.ن.3. میدونم که من اصلا صلاحیت اظهار نظر در این موارد رو ندارم، ولی واقعا خیلی برام عجیب بود.

3327. Damn online course


این چند روز هی مجبور شدم به استاد تغذیه (که درسش رو آنلاین داریم) ایمیل بدم. دائم باید توی بحثهای آنلاین شرکت کنیم و هر هفته یه موضوعی هست که باید بنویسیم. من دو هفته رو وقت نکرده بودم شرکت کنم و میخواستم چند شب پیش بنویسمشون که دیدم اون قسمت هفته های پیش رو همه رو بسته. خلاصه ایمیل بازی و اینا. بعدشم که assignment ش رو فرستادم تعداد کلماتش رو یادم رفت بنویسم روش، دوباره ایمیل زدم که ببخشید من یادم رفت و انقدر بود (کمتر از حد نصاب نوشته بودم و نمیخواستم فکر کنه مخصوصا ننوشتم تعدادش رو). خلاصه دیشب دیدم ایمیل زده که :
thank you joker
you are a diligent student!

به دوستم میگم: به نظرت مسخره م کرده؟ اون علامت تعجب آخرش چیه دیگه؟!
میگه: نه بابا، خوشش اومده که پیگیری لابد. حالا بذار نمره ت رو بده، اگه کم بده ینی مسخره ت کرده.
من:  :|

پ.ن. بال بال زدن بچه ها و نگرانیشون برای مشقهای من خیلی باحال بود. فراز میگفت انگار انقدر که ما نگرانیم خودت نیستی!

Sunday, July 07, 2013

3326. اولين ها

وقتي كه دو سه سال پيش دخترك را در فرودگاه شارجه ديپورت كردند و با چشماني اشكبار از غصه كنسرتي كه از دست داده بود به خانه برگشت، بهش قول دادم كه اولين كنسرتش را باهم خواهيم رفت. ديروز به قولم وفا كردم. يك ساعت يكبار مرا ميبوسيد و تشكر ميكرد و ميگفت خاطره اولين كنسرت زندگيم برايم به يادماندني شد.
پ.ن. در پارك داونز ويو، روي چمنهاي نيمه خيس منتظر شروع برنامه بوديم و من به  ارديبهشت ٨١ فكر ميكردم و تجربه اولين كنسرتم، محمد نوري. همراه خانواده لاله اينها. شب فوق العاده اي بود. خوش حالم كه اولين تجربه دخترك هم به اندازه من برايش لذت بخش بود.