Tuesday, July 29, 2014

3567. یه کار متفاوت


اون: یه کار جدید بکن، یه کاری که همیشه دوست داشتی انجام بدی ولی نشده.
من: ینی درس بخونم؟!!!


Tuesday, July 22, 2014

3566.داغون شدم اصن. له له...

امروز مثل دوتا انسان منطقي با آقاي پدر صحبت كرديم. انقدر ازم تعريف كرد كه فكر كردم اشتباه گرفته كلا!
آخرش هم گفت "تو ديدت و اعتماد به نفست خوبه. از بچگي خوب بوده. دنيا ديده اي، من روي حرف تو كه حرف نميزنم. اگر هم مخالفتي بكنم منطقي نيست و صرفا از روي نگرانيه. هر تصميمي كه بگيري من موافقم" !!! 
كل بلبل زبوني هاي بچگي رو گذاشته به حساب اعتماد به نفس گويا. بازم خدا رو شكر البته. فقط من نميدونم چطور انقدر به همه توهم اعتماد به نفس داشتن ميدم!
تجربه جالبي بود. تاحالا از اين زاويه به هم نگاه نكرده بوديم. آرا ميگه: ديدي گفتم روي تو يه حساب ديگه ميكنه كلا. گفتم خوب ميدونستم، فقط فكر ميكردم حسابش اينه كه دست شسته از من :)
بايد اعتراف كنم كه حرفهاي بابا was the best part of the story. I don't care about the rest

Monday, July 21, 2014

3565. Las Vegas: a must go trip

گفته بودم كه وگاس مث شهربازي پينوكيو ميمونه؟ دلم ميخواست گوشهام دراز ميشد و هميشه همونجا ميموندم.
يه حس جالبي كه وگاس داره اينه كه انگار كلا يك سياره ديگه ست. همه فقط توريست هستن و در حال تفريح. غير از كساني كه فروشنده هستن و به نوعي كار خدماتي دارن، آدم عادي اي كه درگير زندگي باشه نميبينيد. كاملا از دنيا و مافيها  رها ميشيد. 
رفتم قايق سواري، كاياك. اينم مث sky diving پارسال  يكي از كارهايي بود كه هميشه دوست داشتم انجام بدم و خيلي تجربه هيجان انگيزي بود. . انگار وگاس شده محل تحقق آرزوهاي ديرين من. در وگاس هيچ چيز غيرممكن نيست (كه صد البته بدون همسفرخوب ممكن نبود). يك نمايش ديگه هم از cirque de soleil رفتيم. اين هم شده جزو سنتهاي سفر وگاس ظاهرا. سالهاست كه هميشه اونجا برنامه دارن، نمايشهاي مختلفشون در هتل هاي مختلف برقراره. هرجايي رو كه پارسال فرصت نشد ببينيم امسال ديديم. من بازم دوست دارم هر سال يه سري برم لأس وگاس (چندان استقبال نشد از پيشنهادم!) 
يك سفر احتمالي دوماهه تبديل شد به يك زنگ تفريح يك هفته اي در لأس وگاس. و البته كه براي خودش خاطره خوبي شد. 
اميدوارم ماجراهاي بعدي اين استراحت كوتاه رو از دماغمون درنياره.

Tuesday, July 08, 2014

3564. خاطراتی که دمشان را در سرمه زده و به چشمانت میکشند


بالاخره بعد از دوسال و نیم رفتم سراغ کارتونهای وسایلم که از دوبی آورده بودم. قصدم صرفا پیدا کردن یه جاشمعی بود که مدادهای  آرایشی (که آخرش هم استفاده نمیشن) رو بریزم توش و بذارم روی کتابخونه ای که نقش میز توالت رو هم به عهده داره.
ولی نتیجه پیدا کردن خورده ریزهایی بود که من رو یاد خونه م انداخت و قاب عکسهام... یه بیست دقیقه ای توی همون زیر زمین نشستم و یکی یکی بازشون کردم و دوباره پیچیدمشون توی پلاستیکهای حباب دار و گذاشتمشون توی کارتن. نه دلش رو داشتم که عکسها رو دربیارم، نه باورم میشد که اینها هنوز اونجان. خیلی حسش عجیب بود، انگار مال هزارسال پیش بود همه چیز.
من آدم عکس و قاب عکسم. هرچی هم که تکنولوژی پیشرفت کنه، بازهم باید عکس رو چاپ کنم و قاب کنم و جلوی چشمم باشه.