Saturday, April 30, 2011

952. ویسکی حتی از شراب هم بهتر عمل میکنه!




بلوزم اتو نشده. 45 دقیقه دیگه باید برم سر کار. از یه خواب 12 ساعته بیدار شدم و ولو شدم اینجا کیک کاپوچینو میخورم با چای و حال ندارم پاشم حاضر شم. از این لاابالی گری خوشحال نیستم ولی عذاب وجدان هم ندارم.
دیشب گفتن که فرمهای دانشگاه رو برای این یکی رشته اشتباه پر کردم و باید یه فرمهای دیگه ای رو پر کنم. خوبه که هنوز وقت داره، شوکه شدم. خلاصه شب نشستیم با مهتاب، اون رشته ها رو چک می کرد برای من، من هم دستورالعمل های سفارت ایران رو براش معنی می کردم برای تعویض شناسنامه و پاسپورتش. کلا زندگی کردن من حاصل تیم وُرک خوب خانواده ست!
همینقدر که بیشتر از 15 ساعت بین دوتا پروازم فاصله باشه خودش حس خوبیه. امشب میرم خارطوم. دعا کنید نخورنمون.



Thursday, April 28, 2011

951. من بنده آن دَمَم که...





When you know he doesn't wake up with your kiss
But still kiss him lightly , Warily

بیدار بشی
ببوسیش
بخوابی

دنیا از آنِ توست




Wednesday, April 27, 2011

950. Try harder



949.



رفتم به یکی از اینا که مسوول برنامه ریزی پروازهامونه میگم چرا به من پرواز کابل نمیدین، ما language speaker هستیم برای این پرواز. هرهر میخنده مردک خنگ! میگم چطور نمیدونی، اینا هم زبونشون فارسیه. با تعجب میگه: شوخی میکنی؟ واقعا نمیدونست... یعنی اطلاعات عمومی جغرافیا و فرهنگ در این شرکت صفره! (اون دفعه که خلبانمون میگه چقدر مسافر ایرانی داریم! میگم اینا افغانی هستن، میگه نه، اونایی که تو باهاشون حرف میزدی، ایرانیها رو میگم!!! خیر سرش خلبان باسابقه مدرس ه، مصری البته، توقع زیادی نباید داشت) انگار فقط ما ایرانیها از همه جا خبر داریم، شایدم از فضولیمونه.

خلاصه که اگه دیدین خبری از من نیست بدونین که توسط بقیه همکارای ایرانیم سر به نیست شدم. به یارو گفتم که صداش رو درنیاره که من بهش گفتم، و اصلا به من بده این پرواز رو فقط، به بقیه گیر نده. بقیه بچه ها چندان علاقه ای ندارن بهش. به نظر من که خیلی هم خوبه. همه یه سری آدم خوش اخلاق طفلکی حرف گوش کن که فقط فارسی بلدن و بقیه خیلی بد باهاشون رفتار میکنن بیچاره ها. این دو سری که توی پروازهای سوریه من بودن انقدر ذوق میکردن باهاشون فارسی حرف میزدم. تازه پروازش هم ساعت 3 صبحه و پرواز شب حساب میشه و پولش بهتره. فقط اونجا یه کم قضیه سکیوریتیش پیچیده ست، که مهم نیست. یه ذره هم فرودگاهش گاهی خطریه که اونم زیاد جدی نیست. فوقش میزنن میترکوننمون راحت میشیم.

به قول دوستی، افغانیها فارسی رو با لهجه بریتیش صحبت میکنن، ایرانیها با لهجه امریکن.

پ.ن. تمام این ماه غیر از دوتا پرواز ایران و دوتا هند، دیگه همش پروازای عربی داشتم! پکیدم واقعا. امروز دیگه رسما داشتم باهاشون عربی حرف میزدم


Tuesday, April 26, 2011

948.



+
یا اونی که سی وی ت رو فرستاد برای اون شرکته، بدون اینکه بدونی لابد...
اسمش هم دیگه یادم نیست که لعنتش کنم. به دعای گربه سیاه که بارون نمیاد، ولی اقلا دل خودم خنک بشه.

میدونم که خودت بلدبودی. تخصصت رفتن ه اصلا. اشتباه من بود که دیر باور کردم.

پ.ن. وقتی دلت نمیاد خودش رو سرزنش کنی و همه چی رومیندازی گردن شرایط و این و اون!
وقتی که خیلی خری


947. دختره ی 42 کیلویی




از وقتی از تهران برگشتم این اولین شب ه که تنهام و مسافری هم قرار نیست بیاد.
اصلا دلم نمیخواد برم توی پذیرایی. خیلی خالیه.
حس خوبی ندارم امشب ... نیست که خیلی هم خوب مهمون داری کردم!


پ.ن. یک هفته گذشته یه روز چک فلایت بود و استرس داشتم و غذا نخوردم. یه روز خسته بودم غذا نخوردم، دو روز ناراحت بودم غذا نخوردم، یه روز پرواز بحرین بود با جمیع رییس روسا باز استرس داشتم غذا نخوردم. یه روز دیر بیدار شدم اشتها نداشتم... خلاصه که به زودی فقط وبلاگ ازم باقی میمونه. نه صدایی نه تصویری.
الان که غذا خوردم همش احساس میکردم که نفسم داره بند میاد!


946. معمولیت



_ چند روزی بیشتر به جشن عروسی پرنس ویلیام با نامزدش باقی نمانده است. عروس جدید خانواده سلطنتی، کیت میدلتون، از خانواده ای کاملا عادی اما میلیونر است...

با این خبرنگاریتون!!! از کی تا حالا به میلیونرها میگن "خانواده کاملا عادی" ؟! اصلا بعید نیست که اینا اصلا از خاندان سلطنتی پولدارتر باشن...

خوشم اومد فقط خانواده های سلطنتی رو به عروسی دعوت کردن و رییس جمهورا رو بازی ندادن. خیلی کار شیکی بود.


945. ببخشید، کنعان از کدوم طرف میرن؟




بیهوده انتظار نکشید
رسم زمانه کنونی چنین است
که عزیز مصر شدن را به عزیز دل بودن ترجیح میدهند
باقی همه بهانه است... نازنین



944.

مامان هم رفت. بازم ژوکر موند و حوضش، مردابش.
بازم خوبه این یکی دو روز آخر جن ها ولم کردن یه کم خوش اخلاق شدم، اقلا کمتر وجدان درد بگیرم.

باز من موندم و فکر و ذکر کارهای کانادا و برنامه های مزخرف شرکت و خلاصه روزمرگی همیشگی.

Saturday, April 23, 2011

943.



چیزی مسخره تر از دلتنگی 6 صبح وجود داره؟
جدا شدن از تخت خالی به اندازه کافی سخت هست، چه برسه به ...


Thursday, April 21, 2011

942. Maroon5




این گروهه اینجا توی دوبی کنسرت برگزار کرده، اون وقت میرم توی یوتیوب آهنگاش رو گوش بدم یکی درمیون فیلترن!
واقعا مملکته اومدیم؟!



941. لیوه وابیدم



بعد از قریب به هزارسال تلویزیون رو روشن کردم. هر چند دقیقه یه بار کنترل رو تکون میدم که نره رو اسکرین سیور!
بازهم یاد ایام شد.

پ.ن. لیوِه وابیدن: خُل شدن (به زبان شیرین مادری)



940.



میگم بلیتهای کنسرت روخوب فروختم، 50 درهم کمتر از قیمت خرید. میگه بازاریابیت خوب نیستا، موقع شروع برنامه بود باید گرونتر میفروختی. فکر کردم: اگه بازاریابیم خوب بود که تاحالا خودم رو به یکی انداخته بودم (شکسته نفسی میکنم البته، "یکی" خیلی هم دلش بخواد، لابد). همینم که اصن پاشدم رفتم تا اونجا واسه فروختنشون کلی از خودم استعداد به خرج دادم!

به لطف حضور همیشه درصحنه چینی ها، بلیت ها رو زود رد کردم رفت. مُردم بسکه دور زدم دنبال جای پارک.با چشمهای بادومی گرد شده بهِم گفتن، واقعا نمیخوای بری خودت؟ جدی یه لحظه هوس کردم برم ... شاید اگه یکی بود که میشناختم میرفتم خودم، ولی اینا رو فقط بخاطر دخترک داشتم میرفتم ببینم.
توفیق اجباری شد که برم این ساختمون تجارت جهانیشون رو هم ببینم. عجب جای خفنیه. وسط ساختمونهای خوشگل گندددده... اینم از تجربه جدید امروز!

پ.ن. بلیت کنسرت با بلیت رفت و برگشت هواپیما یه قیمته! مملکته دارن؟!


939. من به ایرانی بودنم افتخار میکنم، نخسوزن به پاسپورت فوق معتبرم




با این همه بدبختی خواهرم رو راضی کردم که بیاد که این بچه بره کنسرت. این همه اومدن و سه ساعت هم معطل شدن، بعدشم خیلی شیک تقاضای ویزاشون رو رد کردن و برشون گردوندن خونشون. به همین سادگی، به همین مسخرگی.

یعنی آدم با آفتابه شیرموز بخوره ولی همچین بلایی سرش نیاد. خستگی سفر یه طرف، بغض وغصه اون بچه یه طرف، حرص خوردن من که از پرواز شب اومدم و 3 ساعت بیشتر نخوابیدم و 6 ساعت یه لنگه پا توی فرودگاه چک و چونه زدم اون یکی طرف،حسن ختامش هم که چمدوناشون رو نفرستادن باهاشون یه طرف دیگه .

برم ببینم اقلا میتونم این بلیتهای کذایی رو بفروشم یا نه! فقط امیدوارم تو راه خوابم نبره، با این ترافیک لعنتی شارجه دوبی... کسی بلیت کنسرت نمیخواد؟


جناب آقای خدا خان! همچنان دمت گرم


Wednesday, April 20, 2011

938. لذت یعنی خلسه بعد از تموم شدن درد



یا شدت درد واقعا زیاد شده، یا ظرفیت من خیلی اومده پایین.
سه تا بروفن و یه دیازپام یه کم زیاده...
تمام بدنم کوفته ست ازبس تخت رو درنوردیدم!

کار بعدی که انتخاب خواهم کرد باید کم استرس باشه.
ب ا ی د
بیچاره شدم دیشب ...

پ.ن. خلسه بعد از اثرکردن قرصها و بیحالی بعد از یکساعت به خود پیچیدن و به بالش چنگ زدن... یه بی وزنی خوبی داره
پ.ن.2 یاد این افتادم. یادش بخیر جوونی!



Tuesday, April 19, 2011

937. خود انتقام گیری


* بدون دخل و تصرف و سانسور و ادیت. به همون مزخرفی واقعی خودم.


مامان اینجاست. هر روز غذای خوشمزه دارم و کلیه فعالیتهام محدود (تر) شده به قطع و وصل کردن سیم شارژ لب تاپ! بعد هر بعد از ظهر که بیدار میشم غُر میزنم که چرا فن رو نزدی یا چرا در اتاق رو نبستی که من حالا با بوی غذا بیدار شدم (بعله، من یک عدد بی چشم و رو هستم. بوی غذا اشتهام رو کورتر میکنه. آشپزخونه باید تا حد ممکن از اتاق خواب دور باشه). بعد تمام روز نشسته توی پذیرایی و کتابهای مزخرف من رو میخونه (که خودم نخوندمشون). منِ خاک بر سر هم نشستم اینور توی حال روی میزی که بالاخره بعد از دوسال مرتبش کردم. توی اینترنت می چرخم و به کارهایی که باید بکنم فکر میکنم و تلفنهایی که باید بزنم. دیروز که غیر از غرولند کردنم دیگه ده کلمه هم حرف نزدیم. عصر هم سرش درد میکرد و نیومد بیرون، خودم رفتم خرید خونه و بلیت کنسرت پنجشنبه برای خودم و اون بچه طفلک که انقدر ذوق کرده. امروز هم که هی توی تخت غلت زدم و به عبث جون کندم که خودم رو بخوابونم که امشب بعد از هزار سال پرواز شب دارم و بیچاره میشم. نشد که بخوابم که!
هی یه ساعت یه بار میگم فیلم بزارم ببینی؟ میگه نه، دارم کتاب میخونم... چرا من نمیتونم مهربون باشم اصن، چرا انقدر زمخت و بد اخلاقم و بلد نیستم برم بشینم پیشش و خودم رو لوس کنم؟ تمام هنرم رو در ابراز محبت جایی خرج کردم که جاش نبود و برای آدمی که لازمش نداشت. احتمالا اون موقع هم انقدر مصنوعی و گل درشت بود که دل اون رو هم زد. (یه بار یکی که میشناختمون بهم گفت فکر نمیکردم تو اینجوری باشی. بهش گفتم خودم هم فکر نمیکردم!)
حالا اینجا که باید یه غلط مثبت بکنم، نمیتونم. هرچی هم میگذره بدتر و سخت تر میشم. یعنی همش فقط اثرات تنها زندگی کردنه؟ فکر نکنم. نمیدونم. هیچ وقت خیلی مهربون نبودم و اهل قربون صدقه رفتن و این حرفا نبودم ولی دیگه اینجوری هم سِتم نبودم به گمونم. حالا نوه ش بیاد چند روزی پیشش، این نامهربونیهای من رو جبران کنه بلکه! کلی زور زدم که خواهرم راضی بشه بیاد و با کلکِ "بلیت نیست" و اینا دو روز بیشتر نگرشون دارم که اقلا مامان یه کم دلش خوش بشه.

چقدر آسمون ریسمون بهم بافتم! برم ببینم این کالج جرج براون چی میگه، بالاخره ما رو میطلبه بریم شرمون رو بکنیم یا نه ...

پ.ن. الان مامان گفت که بلیت برگشتش رو همین سه شنبه بگیرم. تُف توووو روم که انقدر نچسبم هیشکی نمیتونه دو هفته تحملم کنه



Monday, April 18, 2011

936. کشششششش میاد



سردرد مزمن...

مزمن
م زم ن

م زم ن

م
ز
م
ن


اینجور وقتا بیشتر از همیشه دلم میخواد موهام رو از ته بزنم، سرم رو هم حتی...



Sunday, April 17, 2011

935. روز به روز نفس کشیدن سخت تر میشه



خاک بر سر این کشورهای مسخره با اون قوانین مسخره ترشون که برگرفته از به اصطلاح کاملترین دین ه! که من خرس گنده هنوز نمیتونم مسوولیت یه نوجوون 15 ساله رو به عهده بگیرم و حتما باید با مامان باباش بیاد تا بهش ویزا بدن. بنده هم بوقم اینجا! تازه یارو میگه باید بیان، شاید بهشون ویزا بدن، شاید هم ندن و برشون گردونن. میگم قبلا اومدن و گرفتن. میگه بستگی به اون روز و اون آدمش داره! باز خوبه انقدر صداقت داشت راستش رو گفت...
یه بار من خواستم نقش خاله مهربون رو بازی کنم و یه کاری برای این بچه بکنم. اگه آخرش به کنسرتش رسید!





934. سرم خیلی سنگینه




خواب دیدم توی پروازم نشسته، به کویت! انقدر بی ربط بود که توی همون خواب هم میفهمیدم نمیتونه واقعی باشه، ولی هرچی زور میزدم بیدار بشم نمیشد که نمیشد. انگار چشمام به هم چسبیده بود. اصلا هم من رو نمیشناخت. فقط همین قسمتش درست بود. هی به خودم میگفتم: پرواز کوتاهه الان تموم میشه، الان تموم میشه... ولی هی کِش میومد انگار!
خیلی وقت بود خوابش رو ندیده بودم. نمیتونم بگم حس خوبی بود یا بد!
سرم خیلی درد میکنه...


Friday, April 15, 2011

933. check flight



فردا check flight دارم. یعنی یک عدد checker (از بچه های قدیمی شرکت که مدرس هم هست و مصیبت هم ایضا) میاد توی پرواز و همه چی رو زیر نظر میگیره و آخرش هم یه عالمه بهانه های بنی اسراییلی میگیره و گزارش میکنه و دهنمون سرویس میشه! بسی خوش خواهد گذشت.
استرس گرفتم در حد مرگ، مثل روز اولین پرواز سینیوری، ولی اون موقع آدمش خوب بود. دیشب هم کم خوابیدم و بد، تا صبح استرس داشتم که بیدار نمیشم! دارم میمیرم از بیخوابی. کتاب مصیبت رو گذاشتم جلوم، نمیدونم از کجا شروع کنم. پرواز هم صبح زوده و باید زود بخوابم که اقلا فردا توی پرواز چرت نزنم.
دعا کنید بخیر بگذره...

پ.ن. داشتم فکر میکردم کاش بود و یه کم بهم آرامش میداد، بعد دیدم همون بهتر که نیست. حتما تو دلش کلی بهم میخندید.
آرامشی که یکی دیگه بهت بده، به درد نمیخوره.


Thursday, April 14, 2011

932.



مامان و مهمونا روگذاشتم هتل، بعد خودم هم با تورشون هی میرم این ور اون ور ببینیم این دبی که میگن چطوریه!
یه خانواده ترک تبریز هست تو گروهشون که خیلی باحالن. همش باهم ترکی حرف میزنن، کلی جیگرم حال اومد این دو روز.خیلی وقته که دلم تنگ شده بود برای ترکی شنیدن.


Wednesday, April 13, 2011

931. جناب اعتماد به نفس




امروز جدا به این نتیجه رسیدم که [به عنوان یک ته تغاری لوس عزیزدردونه تنبل] خیلی خوب خودم رو جمع و جور کردم و زندگیم رو راست و ریس کردم (نسبتا) حالا بماند که چه اعصابی از خواهران طفلکیم خووورررد کردم تا به اینجا، ولی واقعا به خودم امیدوار شدم. به نظر خیلی ها "از من بعید بود".

پ.ن. فقط پنچر گیری نکردم، اونم قصدش رو داشتم ولی واقعا دیگه زورم نرسید!
یادم باشه فردا یه بستنی برای خودم بگیرم.




Monday, April 11, 2011

930.




مهمونام فردا دارن میرن. راستش من خیلی آدم مهمون نوازی نیستم ولی ناراحتم که دارن میرن. خوب بود این مدت که بودن، هرچند که همش سرِکار بودن و این دو روز هم که مریض بودم قرنطینه کرده بودم خودم رو(تازه همین دو روز کلی هم غصه خوردم تنهایی)، ولی بازم همون وقتایی که باهم بودیم خوش گذشت. شاید چون خودشون میدونن همه چی رو و این ور اون ور میرن و کاری به من ندارن، چون من همش نگران اینم که وقتی کسی میاد پیشم به اندازه کافی بهش خوش نمیگذره و عذاب وجدان دارم دائم که کجا ببرمش و چکار کنم. ولی اینا وقتی میان تازه من رو میبرن این ور اون ور که به من خوش بگذره!





Sunday, April 10, 2011

929. برق بدون رعد!




میبینه نصف شبه مردم خوابن، گذاشته رو سایلنت
چه خدای با فکری



928. ئی زندگیه؟ تو به ای میگی زندگی؟




زنگ میزنن به آدم میبینن صداش خواب آلوده، میگن ای وای ببخشید خواب بودی؟! تعارف میزنی که آره، اشکالی نداره. امرتون؟ کارش رو میگه و بعدش : خوب، دیگه چه خبر؟ همه چی خوبه؟ سرما خوردی؟ چرااااااا؟ اینو بخور، اونو بخور. پاشو بیا اینجا فلان چیز رو داریم، پاشو بیا دیگه، لوس نشو، حتما؟ تعارف میکنی؟...
نکنید تو رو به امام... هی نگید آخه مگه الان وقت خوابه! ما که زندگی درست و درمون آدمیزادی نداریم که با این پروازهای صبح و شب و بعد از ظهر قر و قاطی، ولی هر آدم نرمالی هم هروقت خوابش بیاد میتونه بخوابه، اصلا خوابم هم نمیاد ولی مریضم دلم میخواد ولو بشم توی تخت. تقصیر من احمقه که موبایل رو خاموش نمیکنم. یکی نیست بگه آخه چه کار واجبی ممکنه با تو داشته باشن؟ دکتری؟ کدخدای محلی؟ چه کاره ای آخه. حالا دوساعت هم موبایلت خاموش باشه...
تکنولوژی پیشرفت کرده به خدا. یه چیزی هست به اسم اس ام اس. استفاده کنید ازش. اگه یارو زنده بود و بیدار بود ودستش بند نبود و دلش خواست جواب میده، اصلا چشمش کور خودش زنگ میزنه.

اصلا امسال من از اولش با خواب مشکل داشتم. از روز اول عید هر روز صبح بابا گیر میداد که چقدر میخوابی، مگه اومدی مرخصی که بخوابی! (محبت میخواست بکنه مثلا) بعدش هم که رفت سرکار، به یه بهانه ای زنگ میزد که: اِ! تو که هنوز خوابی... وقتی هم برگشتم هر روز صبح از یه بانکی یا از مخابرات زنگ میزدن که فلان آفِر رو داریم، بهمان وام رو میدیم. کم کم داشتم فکر میکردم که بابا باهاشون هماهنگ کرده صبح به صبح بیدارم کنن!


پ.ن. یه دوستی بود هروقت نمیخواست موبایلش رو جواب بده میگفت موبایلم جا مونده بود توی ماشین! منم باید موبایل رو خاموش بکنم بگم پرواز بودم. والله به خدا با این ابزار ارتباط جمعیشون...



927.



یکی از فانتزیهام همچنان اینه که موهام رو از ته بزنم (4، 5، ؟! نمیدونم شماره چند میشه)
بعد خوب فعلا نمیشه، یا من هنوز جراتش رو ندارم یا حوصله اون شونصد سالی رو که به اندازه بلاتکلیفی میرسه ندارم یا هرچی.
به جاش نشستم ناخن هام رو از ته کوتاه کردم. زشت شد. همیشه به نظرم دست قشنگ و ناخن مرتب فاکتور مهمی بوده. الان یه جور احساس "ساختار شکنانه" بهم دست داده! با پررویی راضیم از خودم و گندی که زدم.


پ.ن. خوبی سرطان گرفتن (غیر از اینکه مُسری نیست) اینه که آدم چون شیمی درمانی میکنه، بهانه خوبیه که با خیال راحت بره کچل کنه.


Saturday, April 09, 2011

926.




هوا رو مولکول مولکول رد میکنه، ولی در حد یه شیر آب واشِر پوسیده شُرِه میکنه لامصب.
دماغ ه داریم؟!



925. اتفاقا اصل کار، گوینده ست




حرفهایی که همیشه منتظر بودی از دهنش بشنوی و نشنیدی
حالا شنیدن اون حرفا از دهن یه آدم دیگه حالت رو بهم میزنه... نکنه اون هم وقتی اینا رو از من میشنید همین قدر براش دوست نداشتنی و روو اعصاب بود؟ لابد بوده دیگه که اینجوری شده.
انگارهیچ وقت هیچی سرجاش نیست. انگار خدا (کی؟!) نشسته اون بالا، دنیا هم یه پازل ه و ما هم تیکه هاش. هی یه تیکه رو برمیداره میزاره کنار یه تیکه دیگه، یه کم از دور نگاش میکنه و بالا پایینش میکنه، بعد از یه مدت میبینه همه چی مرتبه و بازی داره تموم میشه و ممکنه حوصله ش سر بره؛ میزنه همه چی رو میریزه به هم، تیکه هه رو برمیداره میزاره یه جای دیگه! من رو فعلا گذاشته بیرون خوشبختانه. عمرا اگه دیگه قاطی این بازی بشم.

باز یکی توهم " نیمه گمشده" زده. من کلا سرتا پام یک چهارم بیشتر نیست، نیمه کجا بود تو هم دلت خوش ه!

پ.ن. تیکه پازل بودن، غمگینه


924. تجویزات



رفتم دکتر (یه بلانسبتی ، چیزی) برای سرماخوردگی ویرووسی به من آنتی بیوتیک داده! عمرا اگه من بخورمش.
یه شربت هم داده برای سرفه . احتقان وهمه چی کلا. باتوجه به سابقه خراب من در زمینه انواع حساسیت های دارویی، بروشورش رو خوندم که اقلا بدونم برای چه علایمی باید آماده باشم. دیدم نوشته 6 درصد الکل داره! ایول... اسمیرینف آیس میخورم خوب به جای این، اقلا خوشمزه ست.


پ.ن. دیشب با بچه ها رفتیم بار. وقتی مشروب سفارش دادیم فقط از من کارت شناسایی خواست! اول جا خوردم و ناراحت شدم، بعد یادم افتاد که باید خوشحال بشم. کلی مایه انبساط خاطر دوستان شد خلاصه. باید بیشتر بار برم، اعتماد به نفس آدم میره بالا


923. مثبت اندیشیهای یک "دیرباور"




درسته که نفسم بالا نمیاد و تبم پایین نمیره، ولی در عوض گلودردم خوب شد.
بدجوری رووو اعصابم بود.

پ.ن. بعد از عمری پرواز داکا داشتم، میخواستم برم چندتا فیلم بخرم. بخشکی شانس!


922. شیر شتر بخور




خوبیِ جمعه ها اینه که میدونی همه جا تعطیله و با خیال راحت بی خیال شونصدتا تلفنی میشی که باید بزنی.
بدی شنبه ها اینه که یه جاهایی بازن و یه جاهایی تعطیل. نمیدونی به کدوم زنگ بزنی و کدوم کار رو بزاری برای فردا و عذاب وجدانش هم ول نمیکنه.

پهلوون بازی ها و "برای خواب همیشه وقت هست، دو روز خوش باشیم" ها آخرش کار دستم داد. چپ کردم و یکی دو روزی باید ریپورت سیک کنم! همین حالا که حقوقم هم خوب نبوده و این ماه هم نیست! نتیجه بی مسوولیتی و بی فکری همینه...

Friday, April 08, 2011

921.

8April - 8April

یکسال گذشت
از اولین و آخرین باری که قول داد وعمل نکرد.
365 روز...
به همین سادگی، به همین بی مزگی

Tuesday, April 05, 2011

920.



خوش گذرونی به من نیومده انگار. دلم میخواد زودتر از پرواز برگردم و چندتا از قرصهام رو باهم بخورم و توی تخت وسط بالشها مچاله بشم، به مدت خیلی طولانی.


Monday, April 04, 2011

919.



1.اوضاع شرکت چندان جالب نیست. ظاهرا که آهِ ما بالاخره دامنشون رو گرفته. پروازها کم و بیش کنسل میشن و برای اولین بار در تاریخ 8-9 ساله شرکت دچار "زیادبود" نیرو شدن. گفتن هرکس مرخصی بدون حقوق میخواد میتونه بگیره! خلاصه که موندیم روی دستشون. نتیجه اینکه هرماه مقادیر متنابهی standby خواهیم داشت توی برنامه. پرواز زیاد نداریم و مَخلص کلام اینکه پول در نمیاد ! بی برنامگیهاشون بالاخره تَقِش دراومد. در همین هیر و بیر کار کانادای من هم که فعلا اینجوری شده از خوش شانسی فراوانم!

2. مهماندار مثل آمبولانس ه، یا ماشین آتش نشانی. وقتی میگه بزار رد بشم باید بزارین رد بشه، هی نایستین وسط کابین و راه رو بند بیارین. دیروز یکی حالش بد شده بود - توو کتاب نبود ، نمیفهمیدیم چشه!- تا من از اون آخر هواپیما برسم این اولش، جونم اومد توی دهنم. بخیر گذشت نهایتا. چون نفهمیدیم چشه تشخیص دادم که احتمالا قضیه سایکولوژیکال بوده... نتیجه اخلاقی این که قبل از مسافرت با همسرتون دعوا نکنید که ناراحت باشه و بعد توی هواپیما حالش بد بشه. جا داشت اون آقای همسر رو یه فصل بگیرم بزنم از بس که عین خیالش هم نبود!



Saturday, April 02, 2011

918. نحسی سیزده بالاخره من رو گرفت



از دانشگاهی که توی تورنتو بود و اقدام کرده بودم برام نامه اومده که درخواستم رد شده! صرفا چون درس زیست رو پاس نکردم (به اندازه کافی، وگرنه یه دونه زیست که داشتم قاطی درسهای دبیرستان). الان در شوک به سر میبرم کاملا. مثل حس شب سال تحویله که گفتن نمره زبانت به ما نرسیده و دو روز زودتر از تموم شدن مهلت، رد کردن درخواستم رو! روز اول عید به دنبال پرینت کردن و اسکن کردن نامه درخواست تجدید نظر بودم! عجب شروع خوبی واقعا. تقصیر بریتیش کانسیل بود که از من اضافه پول گرفت که چهار روزه بفرسته به جای یک هفته ای. ولی ده روزه شد! بابت این که پس فردا میرم خدمتشون میرسم.
امروز دیگه کاملا آب پاکی رو ریختن رو دستم. تموم شد رفت.
الان فعلا هَنگ کردم اصلا نمیدونم چه خبره و باید چه غلطی بکنم!
حالمان بد است و از خودمان به هم میخورد ...

اینکه میگن هرکی لیاقتش همونیه که داره... این خیلی بده... نکنه راست میگن؟! چرا من همش میخورم توی در و دیوار آخه پس؟!

پ.ن. مثل حس اون موقع بود که گفت میخواد بره. همه حسهای بد یه جورن. مثل پتک میخورن تو سر آدم


Friday, April 01, 2011

917. شتر سواری دولا دولا



روزی که برگشتم مثل همیشه رفتم از دیوتی فری فرودگاه مشروب بخرم. معمولا می پرسن کجایی هستی و داری میری یا اومدی. وقتی گفتم که مهماندار هستم (ما یه کم تخفیف داریم) و مسئول تخفیف رو صدا زد، یارو اول اومد گفت که اصلا مسافر ورودی نمی تونه مشروب بخره (!). گفتم من میرم دوبی (شارجه کاملا ممنوعه، حتی اگر کاملا بسته هم باشه نمیشه با مشروب از شارجه رد بشی، مثلا). گفت خیلی وقته اینجوریه، گفتم من 4 ساله که اینجام و اقلا 10 بار این کار رو کردم و آخریش هم همین یک ماه پیش بود. بعد گفت نه، برای پرسنل نمیشه!!! خلاصه که الکی میخواست یکی به دو بکنه و گیر بده. اتفاقا اصلا هم واجب نبود که بخرم، خونه هنوز یه چیزایی داشتم، ولی منم افتادم سر لج و خریدم. آخرش هم گفت ولی با مسوولیت خودته. گفتم مگه قبلا مسوولیتش با شما بود؟! شانس ما هرجا میریم میشه مثل ایران، قوانین نیم بند یک بام و دو هوا!
رفتم ماشین رو آوردم از شرکت که چمدونها رو بزارم توش. جلوی فرودگاه که خواستم پارک کنم پلیسه اومده میگه صدای ضبطت رو کم کن (شیشه ماشین پایین بود). رفتم شرکت یکی از همکارا رو دیدم جریان رو بهش گفتم. میگم دو هفته من رفتم ایران اینجا انقلاب شده؟ میگه دو هفته رفتی ایران اومدی حالا برگشتی لات بازی درمیاری؟!
خلاصه که اینجا یک مملکت شتر گاو پلنگ است که همه چی مثلا آزاده و عملا ممنوعه.

پ.ن. هنوز ملافه تخت رو عوض نکردم. هرچی با خودم کلنجار میرم، زورم به خودم نمیرسه. کمر درد چمدونها تازه شروع شده و اصلا حس کشتی گرفتن با تشک رو دیگه ندارم. آخرش تنبلی به "بهداشت" چربید... جوونی کجایی که یادت بخیر. پارسال که برگشتم، روز سیزده بدر 8 ساعت مداوم خونه تکونی کردم. مهمان عزیزی در راه بود و انگیزه داشتم. الان دیگه خود خدا هم بخواد بیاد همچین حرکتی نمیتونم بکنم.