Saturday, October 31, 2015

3590. This is the one experience that I will not forget

"The next time you go to just quickly give medication to a patient please, for their sake and your own follow you six rights, really look to see what you are giving, you have the time and the patient deserves your time. I know from experience the terrible guilt, disappointment and anguish that can follow you once you realize that you have made a medication error. It can happen to any nurse, none of us are exempt, we are all human."


ديروز اولين اشتباه داروييم رو انجام دادم و واقعا اميدوارم آخريش باشه! آخر شيفت كه مخدرها رو شمرديم فهميدم كه مورفين يكي از مريضها رو ندادم. ١٣ تا قرص و يه پودر و دوتا اسپري داشت، و اين يكي رو چون توي يه كشوي جدا نگه
داري ميشه يادم رفت. درواقع اسمش خيلي شبيه يكي ديگه از قرصهاش بود و زير هم نوشته شده بودن، اينه كه فكر كردم اين همون قرصه و من برش داشتم! احساسش خيلي بد بود. تركيبي از ترس و نگراني و شرمندگي و عصبانيت از دست خودم، اونم در روزي كه موفق شده بودم همه ٣٠ تا مريض رو سر وقت جمع و جور كنم و خيلي هم مفتخر بودم بابتش! يه لحظه احساس كردم كه نفسم بند اومده و سرم گيج ميره، داشتم فكر ميكردم اسپري نيتروگليسيرين كدومشون دم دسته كه بردارم. فقط مراقب بودم كه اون وسط ولو نشم و آبروريزي رو كامل نكنم ديگه! نهايتا پرستارا اومدن دلداريم دادن و پرستار خودم هم مراحل ريپورت رو برام توضيح داد، فرم ريپورت رو پر كردم، با دكترش تماس گرفتم و توضيح دادم دسته گلم رو. سخت ترين قسمت اطلاع دادن به مريض بود! خوشبختانه خودش هوش و حواسش به جاست و لازم نبود به خانواده ش هم اطلاع بديم. ولي هميشه خوش اخلاق نيست معمولا و سختم بود كه باهاش حرف بزنم. سوپروايزرم پيشنهاد كرد كه باهام بياد اگه راحت نيستم، ولي ترجيح دادم اول خودم تنها برم. براش توضيح دادم. اول يه كم مكث كرد، بعد گفت پس براي همين من درد داشتم انقدر (هيچي نگفته بود تا اون موقع، وگرنه يه مسكن بهش ميداديم). گفتم متاسفم و حق داري ناراحت باشي از دستم. گفت نه، نيستم. همه مون اشتباه ميكنيم. گفتم من اجازه ندارم اشتباه كنم، مسئوليت شماها اينجا با ماست. گفت ولي براي همه ممكنه پيش بياد، ممنون كه به من گفتي. كسي چيزي بهت گفت؟ ميخواي من با سوبروايزرت صحبت كنم؟ گفتم نه، ولي مهمترين آدم در اين مورد تويي و من در قبال تو اشتباه كردم. گفت از نظر من اين قضيه تموم شده و فراموش شده. بيا بغلت كنم!!! خلاصه آخرش أشك هر دومون دراومد! بعد هم پرستارا دوره م كردن و دلداريم دادن و از خاطراتشون گفتن و اينكه هر اشتباهي باعث شد يه روش جديدي ياد بگيرن براي پيشگيريهاي بعدي.
با منيجرها هم صحبت كردم و اونا هم برخوردشون خيلي حرفه اي و خوب بود. به استادم هم اطلاع دادم، خوشحال شد كه قضيه به خوبي مديريت شده و گفت اگه لازم داشتم حتما باهاش تماس بگيرم.
امروز هم باز بايد ميرفتم. روم نميشد تو روشون نگاه كنم. ولي ميدونستم كه بايد برم و با اين حس بدم روبرو بشم تا بتونم قضيه رو پشت سر بذارم. امروز هم همه خيلي برخوردشون خوب بود و سوپروايزرم بيشتر كارهاي مديريتي بايد انجام ميداد و خواست من كمكش كنم. به همه جا سر زديم و مريضهاي مسئله دار رو بررسي كرديم. احساس كردم اتفاق ديروز واقعا در اون حدي كه من ترسيده بودم فاجعه بار نبوده (خوشبختانه!) و يه كم اعتماد به نفس له شده م ترميم شد.
ديشب خواب ديدم رفتم پرواز، كمك خلبان نداريم، يكي از مهماندارا هم نيومده، كاغذ ريپورتم رو برداشتم و ديدم كاغذ ريپورت بخشه! هي با خودم فكر ميكردم اينا كه داروهاشون پيش من نيست، اين كاغذه چرا اينجاست! بعد يهو ديدم بابا هم نشسته توي هواپيما و از دست منم عصبانيه، طبق معمول!
خلاصه این خوابه
WAS BASICALLY MY LIFE IN A NUTSHELL 

Saturday, October 03, 2015

3589. It's good to feel useful.


این ترم برنامه کلینیکم آسایشگاهه. بیشتر سالمند هستن، ولی همه شون بخاطر سن بالا اونجا نیستن. بیشترشون نوعی از آلزایمر یا اختلال حواس دارن (با کلی بیماریهای دیگه). اونهاییشون که یه کم حالشون بهتره فکر کنم بیشتر از بقیه اذیت میشن. بعضیاشون دائم جیغ و داد میکنن و گاهی شبها نمیذارن بقیه بخوابن. کلا محیط تاسف بار و غمگینیه به نظرم. پرسنل کم دارن و من سعی میکنم تا جاییکه میشه به همه کمک کنم.
گاهی با بعضیهاشون خوش و بش میکنم، طفلکها انقدر همش قیافه تکراری میبینن که بودن من براشون تنوع محسوب میشه! مثل بچه ها باید گولشون زد و نازشون رو کشید تا غذا و داروشون رو بخورن. دیروز یکی از پیرمردها خیلی سرحال نبود و گفت من این قرصها رو نمیخورم. باید بهم بگی کدومشون مال چیه، که من فقط مهم ها رو بخورم. یکی یکی براش توضیح دادم و وسطش هی غر میزد که حالم بد میشه با اینا. خلاصه راضیش کردم قرصهای فشار خون و معده و مثانه رو بخوره و از خیر مولتی ویتامینش گذشتم. وقتی غرغر میکرد با لبخند نگاهش میکردم. با دلخوری گفت حالا به من میخندی ولی من میدونم که حالم بد میشه با اینا... میخواستم کله ش رو ماچ کنم همون جا. خیلی بامزه میشن گاهی.
بدترین مورد یک آقای (به نسبت بقیه جوون) قد بلنده که من فکر میکردم سکته کرده و بعد فهمیدم ام اس داره. بیست سی سال پیش به سرعت الان ام اس رو تشخیص نمیدادن، احتمالا برای همین الان انقدر وضعش خرابه. خیلی با دقت باید بهش غذا داده بشه، چون خطر خفگیش خیلی بالاست. خیلی خیلی مختصر میتونه با آره و نه یه جوابی بده. حتی مطمئن نبودم که واقعا متوجه حرفهایی که میزنیم میشه یا نه. دیروز باید توی اتاقش میموند، چون روز قبل حالش بهم خورده بود و نگران بودن که مسری نباشه ( مطمئنم که درست بهش غذا ندادن، برای همین حالش بد شده. چون پرستار اصلی که همه رو خوب میشناسه این هفته رفته مرخصی و همه چی شیر تو شیر شده). خلاصه من گفتم که خودم بهش غذا میدم. اولین بار بود که میرفتم توی اتاقش (اگر دلیل خاصی نباشه، معمولا همه رو در طول روز بیرون از اتاقشون نگه میدارن). بالای تخت پر از عکسهای قدیمیش بود، از کوچیکیش تا عکس عروسیش و عکسهای بچگی و بزرگی دخترهاش. همونطور که حدس زده بودم مرد خوشتیپی بود. ناخودآگاه گفتم دخترهای خوشگلی داری، در کمال تعجب من جواب داد مرسی، با یه لبخند کج. از اینکه جواب داده بود جا خوردم، ولی خوشحال شدم که این چند وقت همش باهاش صحبت میکردم و موقع غذا و دارو خوردن همه چی رو براش توضیح میدادم. کلی به شیفت بعدازظهر سفارشش رو کردم، ولی سرشون شلوغ تر از اونه که واقعا حواسشون باشه بهش. امیدوارم تا پرستارم برمیگرده بلایی سر این طفلک نیارن.
دارم فکر میکنم یه روزایی اضافه بر ساعت دانشگاه برم بهشون سر بزنم و یه کمکی بکنم. هم پرسنل اونجا خیلی گرفتارن و گناه دارن هم ساکنینش! استادم که استقبال کرد از این برنامه. ببینم چطور پیش میره.
پ.ن. بیشترشون خوانواده هاشون بهشون سر میزنن، گاهی موقع نهار، گاهی آخر هفته. بعضیا هم هر روز.

Sunday, September 20, 2015

3588. Logical point of view


به فراز میگم دلت برای خواهرت تنگ نمیشه حالا که رفته یک شهر دیگه دانشگاه؟ (هرچند که تا حدی کارد و پنیر بودند تا همین اواخر)
میگه: نه، میدونم که تعطیلات میاد و میبینمش دوباره، دلتنگی نداره.
میگم ینی برای هیشکی دلت تنگ نمیشه؟ میگه چرا برای بابابهرام و مامان نونو دلم تنگ میشه ولی خوب میریم ایران میبینمشون دیگه بالاخره.
به منطق و واقع بینیش غبطه خوردم.
 اون وقت من هردفعه تلفنی با این دوتا فسقلی حرف میزنم تا نیم ساعت بعدش دارم اشکام رو پاک میکنم!



Tuesday, August 25, 2015

3587. از طلوع تا غروب

صبح كه بيدار ميشي طبق عادت موبايل رو برميداري واخبار رو بالا و پايين ميكني و با هجوم اخبار بمب گذاري، كشتار، سقوط ارزش سهام و بهاي نفت و دلار، احتمال بحران اقتصادي مجدد، آوارگان جنگي ، خشكسالي و آتش سوزي و ... روبرو ميشي. احساس ميكني در مدت چند ساعتي كه خواب بودي كل دنيا بهم ريخته. نگراني از آينده هجوم مياره و خوابهاي خوش و ناخوش شب گذشته رو عقب ميزنه.. احساس ميكني توي ماتريكس ٣ داري زندگي ميكني و چيزي به پايان دنيا نمونده.
خسته و نااميد خودت رو از تخت ميكشي بيرون، قهوه ميخوري، ميري دو سه ساعتي ورزش ميكني، خشم و نااميدي محرك خوبي براي ورزشه. إنگار حس ميكني هرچي قويتر باشي بهتر ميتوني از پس اتفاقات بربياي. همزمان "فرندز" ميبيني و كمي از تيرگيها فاصله ميگيري، حتي ميخندي.
 با انرژي برميگردي. ايميلهاي دانشگاه رو چك ميكني و نگرانيهاي جديد جاي تصور نابودي دنيا رو ميگيره: سال جديد، مطالب زيادي كه بايد در زمان كوتاه باقيمونده ياد گرفته بشن، نداشتن تجربه كاري ،امتحان بورد سال آينده، احتمالات كار پيدا كردن و ويزا گرفتن و مهاجرت دوباره، آينده نزديك و مبهم... يك چيزي ميخوني. سرت رو به غذا درست كردن گرم ميكني، فكر ميكني كه تركيب پيازچه هاي سبز و گوجه هاي قرمز چه حس خوبي داره و چه رنگهاي ديگه اي ميشه بهش اضافه كرد.
 با يه لبخند بزرگ و كلي انرژي مثبت مياد خونه و همه چي روشن ميشه. غذا ميخوريد و مسائل روز دنيا رو بررسي ميكنيد.  شب هم فيلمي ميبيني كه چند دقيقه اي از فضاي واقعي فاصله بگيري، هرچند كه فيلمها هم  نهايتا بازتاب همين زندگي هستن.
 با ملغمه اي از أفكار مختلف سرت رو روي بالش ميذاري و لابلاي بيدار شدنهاي گاه و بيگاه مخلوطي از تمام أفكار روز، فيلمهايي كه ديدي و مطالبي كه خوندي با بازيگري آدمهاي مختلف دور و نزديك برات تكرار ميشه با حضور هميشگي امتحان بورد!
دوباره صبح بيدار ميشي و ميبيني در چند ساعتي كه خواب بودي دنيا بهم ريخته. غافل از اينكه هميشه همينطور بهم ريخته بوده. فقط در طول روز ترسها و نگرانيهاي بزرگتر جاي خودشون رو به نگرانيهاي نزديكتر و شخصي تر ميدن. 
 ميخواي نقش مثبتي داشته باشي، ولي نهايت كاري كه از دستت برمياد اينه كه سعي كني از پلاستيك كمتر استفاده كني، گزارشهاي بانك و تلفن و غيره رو به صورت ايميل دريافت كني تا كاغذ كمتري مصرف بشه و از والمارت خريد نكني كه به سيستم برده داري نوين كمك نكني. سعي كني بدنت رو سالم نگه داري كه... نميدونم، شايد كه در طولاني مدت نگراني كمتري به اطرافيانت و هزينه كمتري به سيستم وارد كني. به هرحال همين دو سه ساعت حال خوش هم از هيچي بهتره.

Thursday, April 23, 2015

3586. شرمنده ميفرماييد...

ميگه تو كل خانواده و اقوام  فقط ٦ نفر برام مهم بودن، كه حالا ديگه شدن ٥ نفر.
ميگم چرا ٥ نفر؟! خودت رو هم حساب كردي؟
ميگه نخير، شما رو هم حساب كردم! 

Wednesday, April 22, 2015

3585.Healthy

ديروز تو حموم به موهام سركه زدم.
صبح هم به صورتم روغن زيتون زدم.
 احساس سالاد بودن بهم دست داده يود.

Monday, April 20, 2015

3584. It feels good...

وقتي هر دو به يك اندازه براي ديدار روزشماري ميكنيد...
وقتي هر روز ميپرسه چيزي لازم نداري بگيرم تا قبل از اومدنت؟
وقتي همه آخر هفته ش رو ميذاره براي تمييز و آماده كردن خونه.
Feels good to be welcomed and missed


Thursday, April 09, 2015

3583. خیر سرم


موندم خونه که این مقاله طبعا لعنتی رو تموم کنم و اون چهل و چهارتا tab رو ببندم و تموم بشه بره. "لعنتی" صفت همیشگی همه مقاله هاست از نظر من، چه آنها که باید خوانده شوند و چه آنها که باید نوشته شوند. مگه TEXT BOOK چه اشکالی داره آخه؟! البته شب کلاس دارم و نهایتا باید برم شهر. جلسه آخره و احتمالا نکات زیادی از امتحان رو دوره خواهد کرد و بهتره که برم چون نمیتونم بذارم عذاب وجدان این یکی هم به بقیه سرزنش های ذهنیم اضافه بشه.
هوا ابری و مه و نم بارون و خلاصه همه ایده آل های لازم برای یک هوای دل انگیزه، غیر از یه نکته کم اهمیت البته، سرده. و در ماه ایپریل ، که من آخرش نتونستم تصمیم بگیرم بهش بگم "ایپریل" یا "آوریل" و معمولا موقع فارسی حرف زدن یه ملغمه مسخره ای از جفتش از دهنم درمیاد نهایتا، "هوا سرده" برای توضیح وضعیت کافی نیست. درستش اینه که بگم هوا ایز فاکینگ کولد، ولی من از F word بدم میاد و به شدت توی ذوقم میزنه. درنتیجه  خودم هم نمیگم، چون ممکنه تو ذوقم بخوره و ساکت بشم و طبعا من نمیتونم ساکت باشم هیچ وقت و یک سره بدون نفس کشیدن حرف میزنم، مثل نوشتن همین متن.
بعله، داشتم میگفتم... هوا خیلی قشنگه و مرطوبه و سرده و من همینجوری که نشستم پشت میز و دارم فکر میکنم که " تمومش کن دیگه این مقاله کوفتی رو خیر سرت"، یادم میاد که تازگی پوست سرم زیادی چرب میشه و خوبه به جنبش no shampoo بپیوندم و در نتیجه چهل و چهارتا tab دیگه هم در راستای تحقیقات در مورد "اثر استفاده از سدر و حنا به جای شامپو" باز میکنم، درحالیکه عملا باید به مطالعه اثرات CBT بر روی افسردگی یا فوبیا یا هر مشکل دیگه ای بپردازم ولی به جاش درباره گِل سرشور تحقیقاتم رو کامل میکنم، چون که مرض دارم طبق معمول.
میخوام مثل کولی ها یا هیپی ها یا هرگروه مشابه دیگه ای که هیچ اطلاعات درست درمونی درباره شون ندارم، پیرو طبیعت و اینا بشم و مثلا کرم نزنم به موهام و درستشون نکنم ولشون کنم به آمان خداوند آفریننده آمازون. اصلا وقتی میشه با یه شلوار جین و تی شرت و کوله پشتی گشت چه کاریه آدم مثلا رژگونه بزنه، مسخره ست. حتی به جای کرم استیل لودر که در دوبی و دوران مثلا پولداریم استفاده میکردم دارم روغن زیتون میزنم به صورتم، خیلی هم راضیم.
ولی از طرفی هم دوست دارم (به طور بیمارگونه ای هم دوست دارم) لاک بزنم و از شما چه پنهون حتی دوست دارم برم یک آرایشگاهی که یه حالی به موهام بده، به جای اینکه خودم با قیچی کاغذبری توی حموم خرت خرت پایینشون رو کوتاه کنم. ولی طبعا آرایشگاه نمیرم چون آرایشگرهای اینجا هیچی بلد نیستن (!) ولی دلیل واقعیش اینه که آدم دانشجو نمیره انقدر پول توی آرایشگاه حروم کنه. مدل که نیستم که!
بلی، من سرشار از تعارض هستم.  برای توجیه این تعارضات هم معمولا به خودم تلقین میکنم که هرچیزی در حد تعادل خوبه و اشکالی نداره آدم گاهی هم به خودش برسه و لباس خانومانه بپوشه با کفش تق تقی، یا  حتی هوس کنه بره آرایشگاه (البته باید در حد همون هوس کردن باقی بمونه). شب سال نو هم لباس خوب پوشیدم و آرایش هم کردم حتی و خوب برای امسال کافیه دیگه لابد. برمیگردم سر همون کتونی و کاپشن و شلوار جین و دستکش بافتنی با موهای جمع شده.
باید این مقاله کوفتی رو تمومش کنم دیگه خیر سرم.
پ.ن. تازگی موقع نوشتن خیلی از کلمات معمولی فارسی هنگ میکنم و یادم نمیاد دیکته ش چی بود! کلمات پیش پا افتاده ای مثل "اثر"، "مرض"، " قاعله"، "توافق" و خیلی چیزای دیگه! دارم آلزایمر میگیرم ظاهرا. از کانادا اومدن فقط مریضیهای رایجش نصیبم شده انگار.

Monday, March 30, 2015

3582. مرسی آقای کلاه قرمزی جان


کلاه قرمزی میبینم. با تعلل، که دیر تموم بشه. مثل ته دیگی که همیشه نگهش میداشتم برای آخر غذام، که دلخوشی داشتنش برام بمونه. یه جور لذت از اینکه میدونی هنوز هستش.
کلاه قرمزی میبینم. که یادم بره که چقدر پا در هوا هستم. که نه اینجا ولکام هستم، نه در به اصطلاح وطنی که هرگز دلم براش تنگ نمیشه، نه  میتونم با خیال راحت برم پایین همین خط فرضی به نام مرز که هنوز هیچی نشده زیر ذره بین هستیم و همین دوران کوتاه دلخوشیمون رو هم به لطف قضاوتها باید با حساب و کتاب بگذرونیم و با هر زنگ تلفن حالم گرفته تر بشه. گاهی هم پیش خودم فکر میکنم که واقعا به این همه دردسرش می ارزه؟! این همه تقلا که چی؟
کلاه قرمزی میبینم. که چند دقیقه ای بخندم و یادم بره انگل اجتماع بودن چه حس بدیه.

Saturday, March 14, 2015

3581. نوروز و داستانهاي تكراري

با توجه به فرا رسيدن نوروز و افزايش شيوع پستهايي با محتواي "هفت سين اصلا جزو عيد نبوده و نوروز اصلا واردات چين است"، بنده همين جا نظر خودم رو در راستاهاي مختلف بيان ميكنم:
١. مرغ بيچاره براي همه تخم مرغها به يك اندازه زحمت/درد ميكشد (يا نميكشد). تخم مرغي كه نوش جان ميكنيد با عمل سزارين از دل مرغ جدا نشده، لك لك ها هم آنرا نياورده اند. اگر حوصله/علاقه براي تخم مرغ رنگ كردن نداريد، بهانه آنرا بر مبناي "مرغ بيچاره اين همه زحمت كشيده، حيفه بندازيمش دور" نگذاريد. 
٢. اين كشف سالهاي اخير در مورد ماهي قرمز چندان منطقي به نظر نميرسد. ولي اگر به هر دليل، مثلا اعتراض به شرايط غير استاندارد نگهداري و انتقال اين نوع ماهيها، از خريد آن خودداري ميكنيد، لزومي ندارد به نقاشيهاي تخت جمشيد رفرنس بدهيد. (سبزي پلو با ماهي هم نوش جانتان).
٣. يك مشت گندم و عدسي كه سبز مي كنيد و بعد از عيد به چرخه طبيعت برميگردد، آسيب مضاعفي به گرسنگان افريقا و سرزمين مادري وارد نميكند (استفاده از تخم چمن مصنوعي آخه؟!!!)
٤. سكه به نشانه بركت و روزي بر سفره قرار ميگيرد. سنت وارداتي وال استريت و در رأستاي أهداف ترويج مصرف گرايي از سوي قدرتهاي امپرياليستي نيست. 
٥. سير بدبخت را نپيچانيد و با سكه جايگزين نكنيد. سين هاي اصلي سفره منبع گياهي دارند و قابل خوردن هستند.
و سخن آخر اينكه: درخت كريسمس براي ساكنين خارج از ايران (مسيحي و غير مسيحي) و سفره هفت سين منافاتي باهم ندارند. گذاشتن يا نگذاشتن هركدام از آنها هم يك تصميم شخصي ست. نيازي نيست كه با توجيهات بعضا بي ربط در صدد قانع كردن ديگران بربياييد و به اين بهانه پزهاي روشنفكريتان را بيان كنيد.

Wednesday, January 21, 2015

3580. تکه تکه شدگانیم


خوبی دانشکده پرستاری اینه که وقت نداری غصه چیزی رو بخوری. همه چی کلا همون اول فرو میریزه روی سرت و خلاص. معروفه که میگن "در دانشکده پرستاری قبل از اینکه ترم شروع بشه، شما عقب افتادین از درسها". راست میگن. منم که دیگه وقتی عقب میفتم کلا میزنم بغل به جای اینکه سریعتر بدوم!
خلاصه که درس نمیخونم طبق معمول (طبعا شرمنده م بابتش!) ولی اقلا انقدر کار و تکلیف برای فکر کردن دارم که کمتر وقت میشه به این فکر کنم که من چرا اینجام، نصف زندگیم چرا دوتا قاره اون ورترن و نصف دیگه ش همین بالا و همین پایین و همه هم انقدر دور! تازه خوبیش اینه که من زیاد احساساتی و اهل دلتنگی نیستم. درواقع به همه چی عادت میکنم زود. ولی همیشه یه نگرانی ته ذهن آدم هست که "اگه یه وقت... و من نباشم...". حالا نه اینکه بودنم هم به درد خاصی بخوره، صرفا از این جهت که جدیدا به نظرم احمقانه ست که یه مقدار زیادی از عمرمون در دوری ها بگذره. قبلا به نظرم خیلی عجیب نبود. انقدر نمونه های مختلفش رو دیده بودم و تجربه کرده بودم که فکر میکردم زندگی همینه دیگه. الان فکر میکنم زندگی دیگه شورش رو درآورده واقعا.
دارم دنبال کتابخونه میگردم این دور و بر برای روزهایی که تعطیلم. که خودم رو جمع کنم ببرم اونجا  بلکه یه کم به زندگیم برسم. خیلی موفق نبودم البته. کتابخونه ها آخر هفته خیلی ساعت کاری کوتاهی دارن و دوشنبه ها هم تعطیلن.انگار سفارتخونه ست!

Sunday, January 18, 2015

3579. اولین پست سال جدید


خیلی وقته کمتر مینویسم. احتمالا نشونه خوبیه. یه جای دیگه هست که حرف میزنم به جای نوشتن.
نوشته های پارسال این موقع رو یه نگاهی کردم. عجب وضع اسف باری بود. بیشترش رو یادم بود البته. استرس بیمارستان و 5:30 صبح دویدن تا ایستگاه اتوبوس روی برفهای تازه و نرم یا یخ، دست درد لعنتی، سرمای تموم نشدنی، استرس  و نگرانی برای آرا اینا که تازه اومده بودن،... روزهای خوبی نبود. ولی احتمالا شد یه سنگ محک دیگه، که هرچی شد بگم "دیگه از اون روزا که بدتر نمیشه که".
تعطیلات خوب بود ومفید. کلی کار جدید کردم. مینسوتا رو دوست داشتم. خیلی سرد بود ولی امکاناتش خوب بود و آفتاب درخشانی داشت. فهمیدم اسکی دوست دارم. کلی لباس مناسب خریدم که هی مچاله نشم توی خودم و حرص بخورم بیشتر. خوشبختانه هوا مثل پارسال نیست. شایدم چون توی هوای -28 رفتم اسکی دیگه الان نیم ساعت بیرون بودن توی -15 برام خیلی فاجعه بار نیست. همینه دیگه، کاریش نمیشه کرد.
امیدوارم بیمارستان این ترم هم جالب باشه. یه کم متفاوت با کارهای قبلیه. بالاخره تجربه جدید خوبه حتما. باید دنبال کار هم بگردم.
یک سال و نیم دیگه هنوز مونده. فعلا باید با همین مسافرت های گاه به گاه نه چندان نزدیک به هم بسازیم. هرچی میگذره سخت تر میشه، ولی چاره ای هم نیست.
باید بیشتر بنویسم.