Saturday, April 19, 2014

3555. Is it a hidden camera ?!

برای امتحان practice میتونستیم یه ماشین حساب "ساده" با خودمون ببریم (برای حساب کتاب داروها. حالا نه اینکه مسئله فیثاغورس باشه، بیشتر برای صرفه جویی در وقت). استاده که مراقب بود ماشین حسابهای همه رو یکی یکی چک کرد. هرکدوم که قیافه ش براش آشنا نبود گفت این ماشین حساب scientific ه (فکر کنم ما بهش میگیم ماشین حساب مهندسی مثلا!)، نمیشه استفاده کنی. بچه ها هم هاج و واج به هم نگاه میکردن، همه ماشین حساب ترم پیششون رو آورده بودن خوب. به من که رسید، ماشین حساب تصویر فوق رو بداشت و با یه لحن پیروزمندانه ای گفت : "این دیگه ماشین حساب ساینتیفیک ه قطعا". من درحالیکه به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که پقی نزنم زیر خنده (و عصبانی هم شده بودم که انقدر رو هوا و بی منطق حرف میزنه) گفتم هرچیزی که شکلش متفاوته لزوما scientific نیست. تو دلم داشتم میگفتم آره خوب، مربوط به علوم پیچیده دوران پارینه سنگیه لابد!!! خیر سرش استاد دانشگاهه این بشر! انقدر گیج میزد که فکر کردم این چطور لیسانس گرفته اصلا.
بعد از یک ساعت که از امتحان گذشته اومده بطری آبم رو برداشته میگه این رنگیه، اجازه نیست روی میزت باشه. گفتم من این رو تا حالا سر همه امتحانا بردم و طبق قانون دانشگاه باید داخل بطری دیده بشه، رنگش مهم نیست، ولی مهم نیست، ببرش.
در قرن بیست و یکم کی با بطری آب تقلب میکنه آخه؟ مگه میخوایم هواپیما ربایی کنیم آخه؟! 
 این آدمهایی که به جای استفاده ساده از فکر، همه چی رو از روی الگوریتم میخوان حل کنن (اونم با درک خودشون تازه) اعصاب من رو جلا میدن ! بعد من از دست خانوم همکلاسی حرص میخورم که چرا یه کم فکر نمیکنه در هیچ زمینه ای. بابا طرف استاد دانشگاهه تو تورنتو وضعش اینه، چه توقعاتی دارم من واقعا! 
بگذریم که من اصلا یادم رفت از ماشین حسابه استفاده کنم. همه رو حساب کردم، بعد تازه چشمم افتاد بهش. کلی هم خندیدم هربار که چشمم خورد به استاده.
پ.ن. جوونای الان یه اصطلاحی دارن که در اون لحظه واقعا به اهمیتش پی بردم: kill me now یا به قول خودشون kmn

Thursday, April 17, 2014

3554. I did good, and I know it


Getting A+ from the most strict instructor is just awesome...
For me it is worth more than all those 100s that other groups got easily. This is REAL.
All those stress and getting up at 5 a.m. is paid off.
I am relax for the most controversial exam of the second year : Practice, or everything about everything.
P.S. Although it was just a 15% assignment, it still feels good.



Wednesday, April 16, 2014

3553. ترم تابستاني پرماجرا

صد رحمت به همون دروس عمومي ايران. اقلا همه شون يه مزخرف بودن و ٥-٦ درس مشخص تكراري بود و تموم ميشد. ما ٩ تا درس اختياري عمومي داريم. ٣ تاش مثلا مربوط به رشته ست كه براي ما بيشتر درسهاي صدتا يه غاز ethic و اين داستان هاست ( انگار كه درسهاي اصليمون غير از اينه مثلا!)، ٦ تاي ديگه هم از دوتا گروه دروس اختياري هستن كه تا جاييكه من فهميدم هيچ منطق خاصي براي دسته بنديشون به عنوان upper liberal/ lower liberal وجود نداره. اكثرا دروس جامعه شناسي، مربوط به علوم سياسي، زبانهاي فرانسه، چيني و اسپانيايي و تاريخ و جغرافي هستن. چندتا هم درس مربوط به هنر. با كلي بدبختي و حساب كتاب موفق شده بودم سه تاشون رو بگيرم. اكثر كلاسها ٦-٩ شب هستن تابستون و هفته اي دو روز. بنابراين هماهنگ كردنشون واقعا سخت بود. تجربه كلاس جامعه شناسي اين ترم نشون داد كه اصلا نبايد سراغ جامعه شناسي و علوم سياسي برم. هيچ بك گراندي از موضوعاتي كه استاد ميگفت نداشتم و واقعا كلاس اعصاب خورد كن و بي خاصيتي بود، به جرات ميتونم بگم سر هيچ كلاسي انقدر احساس بدبختي و نادوني نكرده بودم تاحالا.
 فرانسه و اسپانيايي رو گرفتم و يه درس تاريخ مربوط به شهرهاي امريكا كه نميدونم چيه. ولي خوب تاريخ به هرحال يه كم دوست دارم (فعلا). حالا ساعت كلاسها رو سر از خود تغيير دادن و كل برنامه م به هم ريخت دوباره. مجبور شدم فرانسه رو حذف كنم و تنها كلاسي كه ساعتش بهم ميخورد "مقدمه اي بر موسيقي كلاسيك" بود! بله، عكس العمل من هم مشابه شما بود. خنده دار اينجاست كه واحد تئوري موسيقي از واحد زبان  فرانسه كه ممكنه به يه دردي بخوره گرون تره.
 واقعيتش اينه كه من به creative writing، فلسفه و اديان، مشكلات زيرساختهاي سياسي در كشورهاي درحال توسعه ( مشكل؟ دوشواري؟!!!)، اقتصاد شرق دور، و كليه موضوعات مربوط به كانادا علاقه اي ندارم. رياضي و ورزش و عكاسي هم نداشتن. منم ديدم زندگاني رايش سوم و جنگ جهاني اول ( حالا دوم باز يه چيزي) و موسيقي كلاسيك به يه اندازه به دردم نميخورن، در نتيجه ترجيح دادم يه كم به خودم حال بدم، شايدم چهارتا چيز ياد گرفتم و اقلا حرفي براي گفتن داشتم در يه جمعي. 
هيچي ديگه، چهارتا درس دارم در عرض شيش هفته بايد پاس بشن. اينم از ترم بهار.
پ.ن. انگشت هام داره ميشكنه از امتحان جامعه شناسي لعنتي كه دو ساعت نان استاپ نوشتم. گفتم حالا كه به هرحال درد ميكنه يه پست هم بنويسم تا حالش جا بياد. 

Monday, April 14, 2014

3552. تیکه اندازان قهار حاضر در همه صحنه ها


" انقدر که پول پول میکنید اگه پولاتون رو جمع کرده بودین الان میلیاردر شده بودین "
ببخشید که پا انداخته بودیم رو پامون تا حالا، الانم همش از این بار به اون فروشگاه داریم خوش میگذرونیم...

پ.ن. مریخ هم بریم این داستانها تموم نمیشه، به لطف تکنولوژی مایه دردسر.



Thursday, April 10, 2014

3551. Officially last day of school for second year


That was a tough semester, high level of stress in clinical placement.
But we made it. One of the few times in my life that I didn't give up. Not because I was strong, I really didn't have any other option.
Today we gave the instructor (actress for the leading role of my nightmares for 12 weeks!) a card, as it is common here to do so. I wanted to write " thanks for all the stress and nightmares", "to you that changed my perception of Hell", " time to add a chapter to "Les Miserables, your class" ,... Of course I didn't. I just wrote "Thanks for making me stronger".
At the end of the session, her eyes were glowing. She said " you are one of the best groups I ever had. You guys are smart and you will go very far. Just put the stress aside ( HELLO !!!)"
Then she talked about each of us, and she said I had the most improvement in the group (but still have to go further), as I could overcome my stress (I hate this word, seriously!) and get confident about what I do.
I can see her in our graduation. I'm sure she will be proud of us.

Anyway... we lost 3 students in our group, we cried together (actually one by one), we helped each other, we laughed together, we worried together, we learned together for 252 hours, and we made it.

No more wake up alarm for 5 A.M., no more running in the snow to catch the bus, no more breakfast on bus and subway. Just the exams and half of the chapter will be done.

I don't want just to pass, I want to pass with A.
I want to be a strong trustworthy nurse, just like my sister was.

P.S. The instructor laughed out laud at all my jokes today! I guess I got high with the joy of last day.

Tuesday, April 01, 2014

3550. ابر و باد و ماه و خورشید و دوستان...


همه در تلاشن تا من یه دیپلم بگیرم بالاخره. از درسا طفلک گرفته تا دوستان مستقر در اقصی نقاط دنیا و اون پسر همکلاسی سعودیم که نمیدونم چرا انقدر هوای من رو داره و هی نوت هاش رو بهم میده. نوت برداری درست و حسابی هم بلد نیست که اقلا جبران کنم. انگلیسیم دوتا کلاس ازش بالاتره، گاهی تصحیحش میکنم.
پارو بزن، چیزی نمونده...
پ.ن. هيچ وقت براي هيچ درسي انقدر حرص نخوردم! هيچ لذتي نداره ديگه، همش جنگ أعصابه. احساس نميكنم كه چيز مفيدي ياد ميگيرم. همش دويدن از اين ددلاين به اون ددلاين، با يه مشت تكليف به درد نخور وقت تلف كن!
همش تلاش براي بقاست فقط! اميدوارم به درك واصل بشن باأين برنامه ريزيهاي أحمقانه و قوانين بيخودشون.