Sunday, October 31, 2010

662. حسرتی که می بریم...




یک ایمیلی اومد برام از عکسهای سوییس. با آرامش نگاهش کردم و لذت بردم،حسرت نخوردم و تازه چندتاشون هم شبیه مناظری بود که خودم در این سفر اخیر دیدم. زیرش کامنت دادم که "من سوییس رو هم ببینم دیگه میتونم با خیال راحت بمیرم". پسر عمه م اومده نوشته " تو تانزانیا رو دیدی؟". گفتم "باشه. افریقا و سوییس رو ببینم، بعدش بمیرم(خداییش دوست دارم برم افریقا خیلی)".اون یکی میاد میگه " تو جزایر مالدیو رو دیدی؛ تو آبشار ویکتوریا رو دیدی، تو..." خلاصه که اگه گذاشتن ما با خیال راحت بمیریم!


ویزای شینگن م تا دوماه دیگه اعتبار داره هنوز. میخوام یه بار دیگه اقلا ازش استفاده کنم. گفتم توی نقشه اروپای گوگل آذربایجان رو جزو اروپا زده بود،نمیشه با این ویزام برم؟ دلشون هم بخواد کسی انقدر تحویلشون بگیره... صرفا به قصد توریستی میخوام برم (اگه دروغ حناق بود که...). یه جایی داره به اسم باقالا، قابالا، نمیدونم خلاصه، یه چیزی تو همین مایه ها که من عکسهاش رو دیدم خیلی قشنگ بود.
جاذبه توریستی اصلی توی باکو هستش البته که خوب طبعا به من مربوط نیست دیگه...

اصلا کی میره این کشورهای درب و داغون؛ واه واه ...



Saturday, October 30, 2010

661. وقتی که همه پر و پخش هستن





اس ام اس بازی با پسرخواهر یازده ساله که کد ایران رو میخواد که زنگ بزنه به پدربزرگش و بگه : یه چیزی به این دخترت بگو...
تلاش مذبوحانه ای میکنم برای منصرف کردنش. پدر بزرگی که تنها مرجع دادرسی بود برای ته تغاری نُنُرش که من بودم و حالا برای نوه هایی که کیلومترها دورن.
انصافا قانع کردن بچه ها سخت تر از آدم بزرگهاست.معلوم نیست چه دسته گلی به آب داده که انقدر شاکیه. پادرمیونی من هم فعلا به جایی نرسیده. خاله بی خاصیت! نمیدونم بالاخره من کی قراره به درد این بچه ها بخورم.




660.




عصرونه ( به جای نهار و شام هم حساب میشه البته) نون تست خوردم با کره و پنیر و مربا، کارهای هرگزززز نکرده. یاد صبحانه های خوشمزه ی مُتل لووان افتادم. انصافا نون هاشون حرف نداشت. من حاضر بودم به ذوق صبحانه ساعت 8 از زیر لحاف گرم و نرم بیام بیرون (تا 9 بیشتر نبود، نامردا !). بگذریم که بار پایین مُتل صبح ها از بوی سیگارهای شب قبلش انباشته بود و سرتا پام بو میگرفت...

دو سه ساعته که بیدار شدم به هوای اینکه برم ماساژ. تمام کت و کولم درد میکنه اساسی. کوله پشتی م رو وزن کردم، 10 کیلو بود! باورم نمیشه چقدر این رو به دوش کشیدم. دیدم نمیتونستم راه برم ها؛ من فکر میکردم 5-6 کیلو هستش و من خیلی سوسولم. از وقتی به عمق فاجعه پی بردم کمرم بیشتر درد میکنه.

دیشب که میخواستم برم سرکار و یونیفرم پوشیدم همش احساس میکردم به اندازه کافی لباس نپوشیدم و خیلی سبک هستم!

این آهنگه شده بک گراند موزیک این روزهایم:
نگاه تو، شکوه آه تو، هرم دستان تو، گرمی جان تو...



و دماغ سوخته من


Friday, October 29, 2010

659.




زنگ دوچرخه بچه همسایه توی راهرو و آژیر ماشین پلیس و خستگی، همه دست به دست هم دادن که بنده موفق نشم بیشتر از 45 دقیقه بخوابم و اونم انقدر خواب دیدم که نفهمیدم چی شد اصلا. تلفن هم با اینکه زنگش قطع بود ولی هی وول میخورد و آخرش هم نفهمیدم کی بود، شماره نیفتاد. اونی که من میخوام که نیست. پس مهم نیست کی بود.
شب اول بازگشت به کار رو با سردرد آغاز میکنیم، خیر است انشالله...

ظاهرا امروزهفتمین سالگرد تاسیس شرکت برده داری ماست.اصلا این اکتبر لعنتی همش سالگرده. دو سال پیش یک جشن مفصل هم گرفته بودن و اتفاقا اولین باری بود که من در یکی از این مناسبتها off داشتم و تصمیم هم داشتم برم (اون موقع هنوز انقدر شاکی نبودم از دستشون ). بعدش دیگه ماجراها پیش اومد و مسیر زندگی کلا عوض شد وروز جشن من توی راه بودم که برم دوبی و تلفنها و اس ام اس های همکاران تمومی نداشت که پس کجایی! همون موقع هم گفت "میخوای برو به این برنامه تون برس به جای اینکه بیای اینجا"... آخه مگه من چند روز OFF داشتم که یکیش رو هم اینجوری از دست بدم؟! بیخیال. این دفعه رو بخاطر خودم گفت واقعا فکر کنم.

هرماه سه روزoff درخواست میدم و میگم شاید این ماه اومد. قول داده آخه، بالاخره میاد... بعد نمیاد و من هم عین احمقها پامیشم هلک و هلک میرم تهران و ادای فرزند خوب خونواده رو درمیارم! هر روزی که بگذره و من بتونم جلوی خودم رو بگیرم که ایمیل نزنم که " این ماه نمیای؟" جهاد اکبر حساب میشه برام... هی به خودم میگم آزارداری بچه؟ دوست داری نه بشنوی و اعصاب اون رو هم خورد بکنی؟ ... نه، دوست ندارم. ولی این دل لعنتی مرد از بس که تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد. کاش میشد درش بیارم بندازمش دور و خلاص

خیر سرم رفتم مسافرت. باز برگشتم نقطه سر خط. البته من از اول هم فکر نکردم که با سفر رفتن قراره چیزی عوض بشه، این انتظار دیگران بود که خوب درست نبود.وقتی هرچیزجالبی که میبینی میخوای بهش نشون بدی و هربار میبینی که نیست و به خودت میگی، عکسش رو میگیرم که ببینه و میدونی که نمیبینه و مگه بیکاره که بشینه عکسهای گل و بوته تو رو نگاه کنه آخه و فقط داری دل خودت رو خوش میکنی. چندبار میتونی بهش بگی چقدرتوی همه این جاهای قشنگ این سفر جات خالیه...
قسمت کاری قضیه خوب بود. دو هفته دور بودن از شرکت تا حد زیادی باعث بهبود اعصاب کش اومده شد و یه کم آروم شدم. 20 درصد مشکلات حل شد. 80 درصد بقیه هم که مشکل نیست. جزیی از زندگیمه که دیگه عادت کردم باهاش کناربیام.

بسی غر زدم باز طبق معمول. پاشم برم دنبال یه لقمه نون حلال و جبران مخارج سفر...



658. ?Home,sweet home




امروز بالاخره اومدم خونه خودم. شب باید برم سرکار
نگرانش بودم، ولی دلم براش تنگ نشده بود فکر کنم، نمیدونم.
ولی دلم برای گلدونها تنگ شده بود. طفلکیها جون نمیگیرن. فکر کنم خاکشون جونور زده و ریشه شون رو میخوره. دلم کباب میشه نگاهشون میکنم.

تخت خودم،بالش خودم، روبالشی خودت...ببینم بالاخره میتونم یه دو سه ساعتی راحت بخوابم



Thursday, October 28, 2010

657. 28 اکتبر









656. آنچه گذشت




از دیشب که رسیدم اینجا اومدم منزل دختر عمه و همچنان لنگر انداختم و پا نمی شم برم چمدون لعنتی رو باز کنم و خونه رو سروسامون بدم و آماده بشم برای شروع مجدد حمالی (بلانسبت شما). دیروز پروسه فرودگاه و پرواز خیلی خسته کننده بود وسرویس دهی هواپیما هم خیلی خوب نبود و جای من هم خوب نبود و صف کنترل ویزا هم خیلی طول کشید و دیگه رسیدم خونه داشت گریه م میگرفت از خستگی و پا درد و کمر درد. یه 10 ساعتی خوابیدم که خیلی کیفیت نداشت ولی کمیتش خوب بود اقلا.
اینجا همچنان هوا 30 درجه ست و کمی هم شرجی. شاید بد نباشه یه دریا برم که اون سرما ازتنم دربیاد، اگه تنبلی بزاره.

واقعیتش اینه که زندگی در امارات متحده عربی و کلا کشورهای خلیج تا حد زیادی ساده ست، گرونه ولی سخت نیست واقعا. همه جا تمیزه، customer service در بیشتر جاها خوبه و امنیتش هم نسبتا خوبه (همه جا پلیس مخفی هست) و دقیقا به همین دلیل زندگی واقعی نیست. همه چی مثل ماکت هستش. ولی در اروپا، امریکا یا حتی ایران هم، زندگی واقعیه. آدمها در حال بدو بدو هستن دایم. توی متروهای پاریس مردم با کالسکه بچه و چمدون و کیسه های خرید و... این پله های تمام نشدنی رو بالا پایین می رفتن و عین خیالشون هم نبود که چرا با اینهمه مالیاتی که میدن پله برقی یا آسانسور نیست(اون وقت بخاطر دوسال عقب افتادن سن بازنشستگی دنیا رو ریختن به هم! نه که خیلی هم کار میکنن). دزد در مترو زیاده و همش باید مواظب لوازمت باشی. تازه الان سرد بود، طبعا در گرمای تابستون بد بو هم هست. من به عنوان توریست میگشتم، حالا یه مترو رو هم از دست میدادم اتفاق خاصی نمی افتاد (خوشبختانه اعتصابات دامن من رو نگرفت وبرنامه متروها مختل نشد و سریع میومدن) ولی آدمهایی که اونجا زندگی میکنن و باید 7:30 صبح بیان بیرون از خونه و ساعت 7-8 شب توی متروو ایستگاههای قطار هستن که برن خونه هاشون همین رو به عنوان زندگی پذیرفتن و به نظر ناراضی هم نبودن. استفاده از ماشین شخصی که طبعا به دلیل ترافیک وحشتناک و گرونی بنزین و نبود جای پارک ممکن نیست. و البته آخر هفته شون هم همه میرن بیرون و خرید وگشت و گذار. شنبه ها همه مغازه ها باز هستن چون روزهای دیگه همه ساعت 7 شب تعطیل می کنن. من نمیدونم اینا کی وقت می کنن خرید کنن! یکشنبه ها مغازه ها تعطیلن و کافه و بار و رستوران بازن فقط. Customer service در پاریس واقعا معنا نداشت. همین قدر که نمیزدن توی گوش مشتری باید خدا رو هم شکر میکردی! بلژیک از این نظر یه کم بهتر بود و اقلا مثل آدم حرف میزدن باهات و لبخند هم میزدن.
پیاده روها پهن بود و پرسه زدن در خیابون مثل تهران سخت نبود که باید ویراژ بزنی که به مردم نخوری! انقدر که من توی پاریس گشتم و راه رفتم و همه جا سرک کشیدم، توی تهران نگشتم. ولی اونجا واقعا ساده تر بود.

اینا رو قبلا هم می دونستم ولی این دفعه دیگه واقعا دیدم و حس کردم. تجربه خوبی بود برای آماده شدن برای کانادا. زندگی دانشجویی و بدبختی و سرما و بدو بدو برای مترو و یخ زدن در انتظار اتوبوس! طبعا متروی تورونتو در حد پاریس کامل و قدم به قدم نیست و مشکلات خودش رو داره. دیدن آدمهایی که سختی کشیدن و می کشن و دارن زندگیشون رو تیکه تیکه میسازن یا ساختن، یه کم آدم رو هل میده که یه حرکتی بکنه بالاخره. البته سرمای 1 درجه اروپا کجا و -25 درجه کانادا کجا ! اونجا که من نزدیک 1.5 کیلو لباس می پوشیدم هر روز. کانادا نمیدونم چه خواهم کرد. دیگه تو این سن و سال آدم عادت نمیکنه...




Wednesday, October 27, 2010

655. در فرودگاه شارل دوگل





الان تقریبا سه ساعته که توی فرودگاهم و خوشبختانه برخلاف جسم ناقصش، اینترنت خوبی داره. صبح مثلا قطار مستقیم گرفتم تا فرودگاه، وسط راه اعلام کردن که استثنا امروز نمیره تا فرودگاه. هیچی دیگه. پیاده شدن و شونصدتا پله پایین رفتن وبعدش بالا اومدن و قطار عوض کردن. پله برقی هم که الحمدلله در مترو و ایستگاه های قطار و حتی فرودگاه فرانسه تقریبا بی معناست. فرودگاه که محل رفت و آمد مردم با چمدونه دوتا آسانسور داره و دوتا پله برقی که اونم با بدبختی پیدا میشه. واقعا باید به پای فرودگاه امام نماز خوند. خلاصه که کش اومدم حسابی! فعلا بشینیم اینترنت بازی کنیم تا ببینیم چه پیش آید...


به رد: همش به یاد تو بودم که چه جوری با این اوضاع اسباب کشی کردی با اون چمدونهای چند برابر خودت...


Tuesday, October 26, 2010

654. مسافر کوچولو باز میگردد






فردا برمیگردم امارات. کله سحر باید پاشم برم با قطار تا فرودگاه. امیدوارم مشکلی پیش نیاد. یه اعتصاب خفن قراره پنجشنبه باشه. من دارم به موقع میرم. باز فردا من و چمدون و مترو...خدا به خیر بگذرونه. چندین ساعتی در فرودگاه پکیده شارل دوگل باید سماق بمکم چون احتمالا اینترنت هم نداره اونجا. مثل دیروز که یه دوساعتی توی ایستگاه بودم تا اومدن دنبالم!اه چقدر بد بود، هنوز کت و کولم درد میکنه.
امروز رفتم باغ لوکزانبورگ و گورستان پرلاشز و مولن روژ. روز اول سفر رو با قبرستون شروع کردم و اختتامیه سفر هم پرلاشز بود. عجب جای عظیمیه. همه چی خیلی بزرگه. توی اون سکوت عصرتنهایی وسط قبرها نقشه به دست دنبال قبر این و اون میگشتم. عجب جونوری هستم من دیگه! نگهبانش وقتی فهمید ایرانی هستم گفت قبر هدایت و ساعدی اون طرفه!

فکر کنم اگه یه هفته دیگه میموندم پاهام شبیه اسب میشد انقدر که راه رفتم. به نظرم تغییر شکل دادن!
تجربه جالبی بود. کاش میشد آدم شغلش توریست باشه، هی بره بگرده عکس بگیره فقط.
بعدا نظراتم رو درباره این سفر می نویسم. الان دیگه خسته م


Monday, October 25, 2010

653. هووووف






انقدددددر خسته م که حال ندارم لباسام رو عوض کنم! عجب روز شلوغ و خسته کننده ای بود امروز...
ببینم فردا پا میشم برم پرلاشز یا نه





تا تو نگاه میکنی، کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است...



652. در انتظار






اتاق رو تحویل دادم و الان نشستم توی لابی هتل به اینترنت بازی تا یک ساعت دیگه که پاشم برم به قطارم برسم. ایستگاه سرده و اینترنت هم نیست. بهتره همین جا وقت کشی کنم یه کم. خیلی نگران فرانسه هستم و اوضاع احوال مترو و پروازها و همه چی دیگه. افتضاح هم خوابم میاد، باز دیشب نخوابیدم. اینجا هم همین امروز که من دارم میرم هوا خوب شده!





Sunday, October 24, 2010

651. حسن ختام فرانسوی!





اعتصابات فرانسه بالا گرفته انگار و وضعیت سوخت هم خیلی خرابه. اوضاع پروازها تق و لق ه و قطارها نیز هم. فعلا که قطار من برای فردا مشکلی نداره خوشبختانه ولی بعدش که برسم پاریس نمیدونم چی میشه... و تازه دو روز بعدشم پرواز برگشتمه و فرودگاه شارل دوگل آخر دنیاست و چند روز پیش انگار همه مسیرهای منتهی به هردو فرودگاه رو بسته بودن مردم! هرچی میگردم توی اینترنت چیزی درباره وضعیت دقیق پیدا نمیکنم و درباره اوضاع پروازهای emirates هم خبری نتونستم بگیرم. همه چی مبهمه. از استرس خوابم نمی بره و الکی نشستم عکس آپلود میکنم، برای کی و چی نمیدونم...
فکر کنم بهتره توی پاریس یه هتل پیدا کنم، با این اوضاع به نظر نمیرسه که بتونم برم خونه پسر عموم...
امیدوارم همه چی از دماغم درنیاد این روزهای آخر

چمدون رو بگو...


650. خودِخودِ زندگی، حتی بهتر از اون





نگاهت که از توی یه قاب خوشرنگ با آدم حرف میزنه
با من که نه...

لبخندت
پوست آفتاب سوخته ت
چشمات که بیشتر از همیشه می درخشه
خوشحالی. آرومی. آرامشی...

و دوری
دور دور دور...



649. بازهم واقعی شدن مجازیها






امروز خوشبختانه هوای بلژیک کمی آبروداری کرد و بارون و باد کمتر بود و تا ظهر حتی آفتابی هم بود. اینجا همه جا مخصوصا روی ساختمونهای قدیمی و کلیساها پر از مجسمه های کوچیک و بزرگه، اینه که وقتی هوا ابری میشه یه جورایی ترسناک و دلگیر میشه همه چی! امروز بالاخره بعد از مدتها برنامه ریزی موفق به دیدار دوست دیگری از دنیای مجازی شدم. "رد" اومد بروکسل و با دوستمون رفتیم بنای "اتمیوم" رو دیدیم و یه کم هم توی شهر گشتیم و شیرینی بلژیکی خوردیم و خیلی خوش گذشت و جای باقی دوستان هم خالی بود مخصوصا "پرپل"...
فردا برمیگردم پاریس. اوضاع زیاد جالب نیست اون ور، برم ببینم چه خبره...


پ.ن. اتاق این هتل رو دوست ندارم نمیدونم چرا. در رو که میبندم به طرز احمقانه ای دلم میخواد بشینم یه فصل گریه کنم! جای خوب با قیمت مناسب به من نمیسازه ظاهرا. دیشب که انقدر آدم رفت و اومد توی راهرو که نذاشتن بخوابم. وقتی آدم از جلوی در رد میشه همه اتاق میلرزه و تخته ها زیر پاشون غیژ غیژ میکنه. کلا همه چی ترسناکه یه جورایی...


Saturday, October 23, 2010

648. بروکسل






امروز از لووان اومدم بروکسل و با کمک دوستان هتل گرفتم و رفتیم نصف شهر رو هم گشتیم و حسابی خسته شون کردم. خیلی خیلی افتضاح سرد بود و باد بود و بارون تند وریز هم بود! ساختمونهای قدیمی قسمت مرکزی خیلی قشنگ هستن و کوچه پس کوچه هاش مثل پاریس قشنگن. شهر قشنگه ولی ساختمونهای بلند و مدرن زیاد داره. نقشه متروش خیلی مختصر و مفید و مشخصه و پله برقی هم داره خوشبختانه، برعکس مترو پاریس که مثل مار و پله بود! هوا ابری و خاکستری و دلگیر بود. حتی من که مسافر هستم دلم گرفت و سرما ورطوبت هم بی حس و بی انرژیم کرد نسبتا. نمیدونم چطور مردم اینجا زندگی میکنن! البته دیشب هم که برگشتم لووان بیشتر جوونهای شهر چمدون به دست داشتن میرفتن سمت ایستگاه.چون اونجا تقریبا شهر دانشجوییه و آخر هقته همه شون میرن خونه هاشون و شهر خالی میشه.
فردا قراره هوا بدتر هم بشه ظاهرا!خدا بخیر بگذرونه

امشب نمیدونم چرا انقدر دلم گرفته! چون سرد بود یا چون کم کم باید برگردم یا چون هرچی بیشتر خوش میگذره جای خالیت بیشتر تو ذوق میزنه، نمیدونم. ولی دیگه فشار دادن گردنبندت هم کافی نیست.
دلم تنگ شده



Friday, October 22, 2010

647. بروژ، ونیز اروپای شمالی






امروز بدون نقشه و هیچ ذهنیت قبلی با اعتماد به نفس (احمقانه) فراوان راه افتادم رفتم شهر بروژ. خودم و دوربینم و کوله پشتی با مقادیر متنابهی لباس( به زور راه میرفتم تقریبا). هوا برخلاف پیش بینیهای اعلام شده خوب بود خوشبختانه. توی ایستگاه قطار که پیاده شدم یادم افتاد که حتی نمیدونم از کدوم درش باید برم بیرون. میخواستم از همون ایستگاه یه نخ ببندم یه جایی که اقلا بتونم بعدا راه ایستگاه رو پیدا کنم! هیچ ایده ای از اسامی هم نداشتم. لپ تاپ هم که همراهم بود و فایده نداشت چون اینترنت نبود جایی. خلاصه راه افتادم و هی از این ور به اون ور. شهر خیلی کوچیکه البته ولی بازم باید اقلا حدودی یه چیزایی بدونی. آخرش هی پلکیدم و یه دو سه باری نزدیک بود برم زیر دوچرخه و هی این بچه مدرسه ایها به من و کُلاهم خندیدن (خیلی خیلی سرد نبود ولی باد بود خوب). آخرش رسیدم به مغازه ها و یه کتاب راهنما خریدم و ظاهرا همونجا یکی از جاهای مهم شهر بود. دیگه راه افتادم دنبال یه سری آدم دوربین به دست که توریست بودن. رفتم قایق سواری در رودخونه و از توی قایق همه جاش رو دیدیم. اینجا ظاهرا یکی از شهرهای معروف برای ماه عسل هستش و امروز هم میشد کم و بیش این رو دید و من اون وسط وصله ناجوری بودم!
خوشبختانه در راه برگشت هم یه کم بیشتر گم نشدم که اون هم خوب بود و یه رودخونه قشنگ دیگه رو هم اتفاقی پیدا کردم. بعدشم راه افتاده دنبال اونایی که چمدون داشتن، حدس زدم که دارن میرن ایستگاه و درست هم بود.
ولی از من واقعا بعید بود اینهمه فی البداهه عمل کردن. دیگه تکرارش نمیکنم. اولش حالم گرفته شد واقعا.
وقتی رسیدم این شهر خودم حال نداشتم پیاده بشم و بیام خونه.سرد بود و گرسنه م بود و پام درد میکرد و راه به نظرم تموم نشدنی بود. این پاها رو دیگه باید بندازم دور کم کم. داغون شدن رفت.
خیلی کمدی بودم امروز در مجموع



Thursday, October 21, 2010

646. 21 اکتبر





یک پست سکوت به احترام یه روز خاص


Wednesday, October 20, 2010

645. بلژیک







امروز(یعنی دیروز البته. 20 اکتبر) اومدم بلژیک با قطار. راهش خیلی قشنگ بود. شهر لووان هستم فعلا. با دوستان جدید رفتیم شهر رو گشتیم. خیلی کوچولوه ولی قشنگه.همه کوچه ها سنگفرش هستن مثل کارتونهاست. بارونی بود و سرد و اون طفلکیها یخ کردن و کلی هم خسته شدن. الانم اومدم یه هتل فسقلی. بد نیست. تمییزه و احتمالا امن. اینجا زبونشون آلمانیه با لهجه ترکی(زبون آلمانی که لای در مونده باشه!) ولی انگلیسی بلدن (واه واه، من که فقط فرانسه حرف میزنم، بی کلاسها!). به نظرم اینها نابغه هستن که این زبون رو یاد گرفتن، خیلی عجیب غریبه. همین دیگه، باحال بودامروز کلا



Tuesday, October 19, 2010

644. Chamarande







امروز رفتیم یه شهر کوچیکی بغل شهر خودمون که یه قصرقشنگی داره که وسط جنگله، خودشون میگن پارک البته. جایی نیست که توریست ها برن. من خوش شانس هستم که آشنایی اینجا هست که جاهای خوب رو میدونه.راهش که عین جاده عباس آباد بود. خودش هم بینظیر بود. من اصلا نمیدونستم چه جوری ابراز احساسات کنم، اشک توی چشمام جمع شده بود و فکر میکردم خواب میبینم. خانوم میزبان هم پا به پای من ذوق میکرد و بسیار با حوصله می ایستاد تا من عین ندید بدید ها عکس بگیرم از همه چی. واقعا مرگبار بود زیباییش. من همیشه دوست داشتم پاییز برم شمال که نشده بود هیچ وقت. امروز یکی از بزرگترین آرزوهام برآورده شد. شاید کم کم به وجود خدا ایمان بیارم.


فوق العاده بود، بیشتر از اینکه با کلمات یا عکس بشه توصیفش کرد. مثل تو بود...

Monday, October 18, 2010

643. خودکفایی

امروز تنها رفتم پاریس. با قطارتا اونجا و داخل پاریس هم با مترو. خیلی خیلی باحال بود. همش تا گردن توی نقشه مترو بودم. رفتم یه جایی که تپه پاریس حساب میشه، یه کلیسای قشنگ و متفاوتی اون بالا هست (mont marte)و همه جای پاریس زیر پای آدم ه و کوچه پس کوچه های اطرافش هم فوق العاده ست. اونجا یه سری آدم هنرمند هستن که موزیک میزنن و نقاشی آدمها رو میکشن و بیست یورو هم کردن تو پاچه بنده و یه نقاشی تحویلم داد که شکل عروسک کوزت بود به جای من! یه نقاشی میکشن برای همه انگار
بعدش هم بدو بدو رفتم لوور که بتونم برم توش. این پسر عموم که اینجا میزبانم ه گفت میخوای مثل همه ایرانیها بری قسمت ایران باستان؟ گفتم نه، مثل چینی ژاپنیها میخوام برم قسمت نقاشیهای داووینچی! و همین کار رو هم کردم اتفاقا. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم فقط تونستم سریع یه نگاهی به یکی دوتا سالنش بندازم. چون باید زود برمیگشتم که از غروب جریانات اعتصابات شروع میشد. خلاصه که کلی مترو بازی کردم و اصلا هم گم نشدم (خوشبختانه این استعدادم رو کم کم از دست دادم). اینهمه بد گفتن از مترو پاریس، خیلی هم خوب و مشخصه... تقریبا 5 ساعتی همش راه رفتم. پاهام دیگه تعطیل شدن بعد از این چند روز. امروز خوشبختانه هوا خوب بود و باد نبود. از لباس پوشیدن من کاملا مشخصه که من توریست هستم، از بس که لباس می پوشم!


بلژیک امروز اعتصاب بود، اینا هم یاد گرفتن از این فرانسویها شانس من. اینجا فردا همه وسایل نقلیه عمومی کل فرانسه در اعتصابن. خدا بخیر بگذرونه...

Sunday, October 17, 2010

642. یک روز دیگر در پاریس






امروز هم رفتیم پاریس ولی نه جاهای توریستی، هرچند که پاریس همه جاش توریستی ه. رفتیم محله های مردمی که از پشت سوربون شروع میشن. میخواستیم بریم یه جایی که همه آدم مهم ها و معروفهای فرانسوی رو اونجا خاک کردن ولی بسته بود اون ساختمون. کلی توی کوچه پس کوچه هاش گشتیم. مترو بازی هم کردیم. انقدددرررر خسته م که نمیتونم تکون بخورم.کفشم هم از دیروز پام رو زده بود و امروز هم اذیت میکرد هنوز. خیلی خیلی سرد بود و باد بود.
فردا قراره تنهایی برم ولگردی. لوور و بالای ایفل و پرلاشز و هرجا دیگه که یادم اومد.
پس فردا اینجا کلا اعتصابه. مترو و قطارها و همه چی تعطیل. این چند روز هم جلوی پمپ بنزینها یک صف طویلی بود، شایعه شده که قراره پالایشگاه اعتصاب کنه و بنزین خیلی کم بشه. یه وقت دیدین به هواپیماها هم سوخت ندادن و من اینجا موندگار شدم!

پ.ن. رفتیم توی یه مغازه که چینی بودن فروشنده ها. نمیدونم چی شد که یه چیزی انگلیسی گفتن،من با خوشحالی گفتم اِه شما انگلیسی حرف میزنین؟ گفتن آره. گفتم چه خوب، بعد به فرانسه ادامه دادم و خرید کردم! حواسم نبود واقعا ولی حتما فکر کردن دستشون انداختم.

یه جا هم یه تظاهرات کوچیک بود مال الجزایری ها. شیرینی و چای هم میدادن که خوشمزه بود. کلا فرانسه انگار همش اعتصاب و تظاهرات ه دائم! مهد دموکراسی...



Saturday, October 16, 2010

641. یک روز در پاریس






امروز رفتیم پاریس. خیلی قشنگ بود و همه خیابونهاش(دقیقا غیر از شانزه لیزه) شبیه ولیعصر و مشتقاتش بود. همش من می گفتم چه قشنگه، شکل تهرانه! ولی واقعا بود. تقریبا 6 ساعت راه رفتیم. خیلی خیلی سرد بود. همه جا پر از کافی شاپ بود. آدمها همه سیگار دستشون بود مخصوصا جوونها! هر طرف هم سر می چرخوندی دونفر داشتن از ته دل همدیگه رو میبوسیدن. کلا اینجا مردم خیلی مهربونن (با لحن بوشفک).
رفتیم کلیسای نوتردام، موزه لوور، شانزه لیزه، کاخ الیزه،دروازه پیروزی، رود سن و برج ایفل. غیر از اولی بقیه رو همه از بیرون دیدم و البته کلی باغ و خیابون زیبا هم بین اینها بود. هوا خیلی سرد بود و باد بود و یه کم بارون هم اومد وآسمون بینهایت زیبا بود. من نمیدونستم از آسمون و ابرها عکس بگیرم یا از ساختمونها و شهر!



Friday, October 15, 2010

640. دلخوشیهای ...






چقدر خوبه که امارات الان ساعت 2:30 بعد از نصف شبه ولی اینجا تازه شده 12:30
فکر کن برم کانادا چه حالی میکنم!



پ.ن. به خانوم میزبان گفتم bon nuit
جواب داد good night!
اگه گذاشتن ما فرانسه یاد بگیریم


639. همه چی آرومه










در شهر(ک) Arpajon به سر می برم. اینجا همه جا سکوت زیبای پاییزی برقرار است مثل دیسکاوری گاردنز (توی خونه البته). صبح که بیدار شدم اول چندتا عکس از منظره پشت پنجره اتاق گرفتم بعدش رفتم صورتم رو بشورم. دور و بر خونه حس شهرکهای شمال رو داره.
قبل از ظهر با خانوم خونه رفتیم جمعه بازار، خیلی باحال بود. زندگی در خیابونهای سنگی و باریک و پیاده روهای باریکتر به طرز قشنگی جریان داره. هوا ابری، نسبتا سرد و بسیار خوش بو و تازه بود. من هم هی مثل ندید بدیدها تند تند و عمیق نفس می کشیدم. نکته جالب اینه که همه آدمها یا بچه کوچولو همراهشون بود یا سگ! این فرانسویها خیلی بچه دارن. تمام شهر هم سربالایی سرپایینیه. و حس شمیران و اونجا ها رو داشت و کلی یاد بچگی هام افتادم.
چندتا کانال آب دیدم، صدای جریان آب و خش خش برگهای پاییزی روح آدم رو جلا میده و البته صدای پای خودمون توی کوچه های ساکت و خلوت هم باحال بود. همه جا گل هست. ماشین هم زیاد بود و تقریبا همه شون هم کوچولو. نهار هم در یک رستوران هندی خوردیم (من نمیدونستم جریان چیه، بعد هم که فهمیدم زشت بود غر بزنم ولی خداییش هم شیک و تمییزبود هم غذاش خوب بود هم شرابش هم قهوه ش) و البته دیدن هندیهایی که فرانسوی حرف میزنن حس های آدم رو قاطی میکنه (یه چیزی تو مایه های اینکه براد پیت براتون شعر حافظ بخونه با لهجه سلیس فارسی!) خلاصه که یک عالمه راه رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم، این خانوم بیچاره هی سعی میکرد من رو بفهمه من هم انقدر تمرکز کردم که فرانسه حرف بزنم که کلی کالری سوزوندم فکر کنم... کلیسا هم رفتم که خوب طبعا خیلی قشنگ بود. ولی بهترین قسمت ماجرا قبرستونش بود.
کلی گشتیم تا در ورودیش رو پیدا کردیم، جای نسبتا مرتفعی بود و انقدر گلهای تازه و زیبا روی قبرها بود که انگار اونجا نمایشگاهه مثلا. قبرها خیلی قشنگ بودن و بیشترشون هم خانوادگی و چند طبقه بودن. من زیاد با این یکی موافق نیستم. یه عمر همشون باهم زندگی کردن، دیگه اون موقع وقت آشنا شدن با آدمهای جدیده ( نه که من در همین دوران زندگی چقدر هنرمندم که با آدمهای جدید آشنا بشم!). گفتم اینجا انقدر قشنگه که آدم هوس میکنه بمیره، خانومه بیچاره جا خورد. (من بچه بودم از روی قبرستونهایی که توی فیلمها دیده بودم، به ماما اینا میگفتم وقتی مردم من رو ببرین خارج خاک کنید، از اول سلیقه م خوب بود)

مانی راست میگفت که اروپا پاییزش قشنگه. رنگهای درختها من رو دیوونه کرد رسما...


Thursday, October 14, 2010

638. از فرنگستان

صدای من رو از یه اتاق کوچولوی گرم در یک خونه قشنگ در حومه پاریس میشنوید.
فرودگاه دوبی اینترنتش یه مشکلی داشت یا من یه چیزی بلد نبودم، جونم بالا اومد و بعد از یک ساعت یک صفحه بالا نیومد.
پرواز خیلی خوب بود. جام راحت بود. غذا و سرویس و شرابش هم خوب بود. فقط "فرندز" ش کم بود. بدم نمیومد یک ساعت دیگه هم ادامه داشته باشه.
فرودگاه شارل دوگل هم شلوغ و پیچیده نبود. هوا خیلی سرده و بوی خوبی داره. اینجا همچنان اعتصابه و در نتیجه ترافیک زیاد شده.
از فرودگاه که برمیگشتیم تقریبا کل شهر رو با ماشین دور زدیم که من یه تصور کلی دستم بیاد. خیلی قشنگه و اصلا برج ندارن و همه چی قدیمیه و شانزه لیزه ...
واقعا موهبت بزرگیه که در پاریس آشنا داشته باشی وگرنه نمیدونم باید چه غلطی میکردم و از کجا شروع میکردم. فردا قراره با خانوم فرانسوی صاحبخونه بریم گردش در همین منطقه حومه پاریس، چون آقای فامیل میره سرکار و من باید یه جوری با این خانوم مهربون ارتباط برقرار کنم، امشب خوب تمرین کردیم، دیگه می فهمیم منظور همدیگه رو نسبتا. من عادت کردم که با هرکی که فارسی بلد نیست، انگلیسی حرف بزنم! یادم باشه فردا دیکشنریم رو ببرم با خودم.
خلاصه که خواستم بگم فعلا j'aime Paris* تا بعد چه پیش آید.


پ.ن. به نظر من سعی کنید در عمرتون حتما اقلا یکبار یک سفر طولانی با "Emirates Airline" برید. پشیمون نمیشید.من که بلیت تخفیف دار داشتم ولی درک نمیکنم چطور ملت این همه پول بلیت میدن! یا من چون سفر نمیرم برخوردم با این مسائل در حد اصحاب کهف ه!

پ.ن.2. اینترنت خونه شون هم خیلی خوبه

پ.ن.3. تصحیح شد

Wednesday, October 13, 2010

637. بیخیال... !(با لحن خودش)





تجربه این چند شب نشون داد که شب سفر آدم نباید تنها باشه.
صرفا یه حسه موقتیه ایشالله، اعتقاد چندانی بهش ندارم.
تازگی تنها بودن سخته الکی همینجوری
درست میشم...

636. صمد سعی میکند که به شهر برود





چمدون رو بستم و الان در فاز افتخار به خود به سرمیبرم. هرچیزی که لازم داشتم برداشتم و اضافی هم چیزی برنداشتم. حیف که چمدون جدید خوشگله کوچیک بود و آخرش هم همون قدیمیه به دادم رسید. البته هنوز تکونش ندادم ببینم اوضاعش چطوره...
گفتن شارل دوگل فرودگاه نسبتا شیر تو شیریه، حواست باشه گم نشی. راستش من نگران گم شدن توی فرودگاه دوبی هستم! شنیدم این ترمینال جدیده خیلی خفنه (حالا من که قدیمیهاش رو هم ندیدم).رفتم سایت Emirates رو هم چک کردم که ببینم چی به چیه خیلی گیج نزنم توی پرواز. فیلمهاش خوب بود نسبتا. فرندز و سیمپسون هم داره انگار. خوشبختانه در زمینه شراب قسمت اکونومی چندان امکان انتخابی نداره و فقط یک نوع از هرکدوم موجوده.
فعلا از قسمت پروازش انگار بیشتر هیجان زده م. تریپ ندید بَدید بازی
نمیدونم دیشب چه مرگم بود! امشب حالم بهتره ظاهرا، کارها تموم شده نسبتا. فقط بلیت قطار و هتل مونده همچنان. سرچ کردن و گشت و گذار برای هتل پیدا کردن کار باحالیه، خوشم اومد. البته وقتی چیزی پیدا نمیکنی یه کم حال گیریه دیگه. هنوز که چیزی که به کارم بیاد پیدا نکردم. ببینم چه میکنم بالاخره



635. "قدم خیر" خانوم






اون از وضع اعتصابهای فرانسه، اینم از مرضیه.
کاش میشد یه کم آفتاب ببرم با خودم بجای این همه خوش قدمی!
برای اون طفلکیها میگم البته، من که سردم نمیشه



Tuesday, October 12, 2010

634.





درراستای گزارش لحظه به لحظه پروسه سفر من، باید عرض کنم که ساعت سه و نیم صبحه و بنده موفق نشدم مصیبت چمدون بستن رو به سرانجام برسونم! فردا هم پرواز دارم به آخر دنیا (بنگلادش)! مگر معجزه ای رخ بده که کارها رو بتونم تموم کنم. خدایا! خودت رو نشون بده ببینم چه می کنی، من که دیگه بُریدم. فکر کنم روز اولی که رسیدم اونجا باید فقط بخوابم...


میبینم حالم خوب نیست ها، امروز یادم رفت غذا بخورم . خسته نباشم جدا!


پ.ن. حق داشت دوست نداشت با من مسافرت بره، عجب مصیبتی هستم.



636.






حسودیم میشه به اون همه خونسردیت موقع سفر کردن (و موقع همیشه)
پس چرا من اینجوری شدم؟ !
بی جنبه...







635. شعبه کانادا در اروپا






رفتم توی یه سایتی اوضاع هوای بلژیک رو چک میکنم، عددها برام قابل درک نیستن. ماکزیممش 9 درجه بود و معمولش 4-5 درجه! مگه کاناداست؟! بابا تازه پاییزه مثلا.
برای اینکه عادت کنم هر نیم ساعت یه بار میرم در یخچال رو باز میکنم می ایستم جلوش
به نظرم تجربه جالبیه، خیلی وقته که در سرما نبودم. آخ جون بارون

مرسی از توضیحاتت رِد. الهی بمیرم برات که هوا اینجوریه. خوب یخ نزدی تا حالا


پ.ن. من که سرمایی بودم، زندگی در این بیابون همیشه داغ هم بدتر سنسورهام رو خراب کرده. اینجا هوا میشه 14 درجه من میگم خیلی سرد شده!
یادم باشه کلی قرص سرماخوردگی هم ببرم


634. تلقین می کنم که باشم





خودم کم فکرم مشغوله و نگرانم، این جریان چک هم بدجوری رفته روی اعصابم. امروز عصر بالاخره بعد از کلی پیگیری و دعوا و جار و جنجال گفتن که پول رو ریختن به حساب. تا الان که چهار ساعت گذشته هنوز هیچ خبری نیست. زنگ زدم بانک انقدر پشت خط نگهم داشتن که وقتی طرف جواب داد یادم نمیومد کجا رو گرفتم چه برسه به اینکه چیکار داشتم!

لباسها رو ریختم روی تخت و یکی یکی حذفشون میکنم که "جا نیست، سنگین میشه". شیرین میگفت بچه جان داری میری ممالک جهان اول. حوله و شامپو و ملافه هست همه جا، مگه میخوای بری کمپینگ وسط بیابون که اینجوری چمدون میبندی؟! راستش به هتلهای اروپا چندان امیدی ندارم، ولی دارم سعی میکنم تا حد امکان سبک کنم بارم رو... واقعیت اینجاست که در امر خطیر چمدون بستن، این لباسها نیستن که جا میگیرن، بلکه خرت و پرتهای جانبی و خورد و ریزها هستن که آدم رو بدبخت میکنن.
هی به خودم میگم لازم نیست حتما همه چی باشه که یه وقت نکنه یه چیزی لازمت بشه و همراهت نباشه. فوقش یه کم سورپرایز میشی، نمیمیری که. انقدر آمادگی کامل برای همه چیز هم خیلی خوب نیست. دست بردار از این وسواسهای مجهز بودن...


من خیلی خونسردم، خیلی هم خوشحالم. اصلا هم نگران هیچی نیستم، غر هم نمیزنم(زیاد). همه چی درست میشه حتما



اسمایلی ناخون جویدن...


Monday, October 11, 2010

633. It's so not me





حالا که وقت سفر داره نزدیک میشه کم کم دارم نگران میشم.
همه چی خیلی تجربه جدیدیه! یه جورایی انگار می ترسم. دارم میرم یه جاهایی که زبونشون رو نمی فهمم. به اندازه کافی هم فرصت نکردم درموردشون اطلاعات جمع کنم. هی به خودم میگم خوب همینه دیگه،هرچیزی یه اولین باری داره، نصف مردم دنیا هم تنها سفر میکنن، پیر شدی و هنوز هیچ جا نرفتی، نمیخورنت که، یاد میگیری...
شیرین میگه نمیشه لپ تاپت رو ببری، بعد اونجا همش میخوای بشینی پای اینترنت، هیچ جا نمیری!
فکر کنم هر شب باید بشینم برای روز بعدش سرچ کنم و ببینم چی به چیه.
فردا رو report sick کردم که چمدون ببندم و باقی بلیت و هتلها رو رزرو کنم. امیدوارم تمومشون کنم.



کتاب فرانسه هایی که از ته کمد کشیدم بیرون یک ماهه و چندان فرصت نکردم نگاهشون کنم. به یاد تابستون خوب 85 که با چه جدیتی هر روز 6 صبح بیدار میشدم میرفتم کلاس فرانسه. هر روز 4 ساعت! هرکی نمیدونست فکر میکرد پاییزش قراره برم سر کلاسهای سوربن مثلا... خیلی ی ی ی عالی و لذت بخش و مفید بود اون تابستون. هفته ای سه روز شنا و هفته ای5یا6 روز کلاس فرانسه.



پ.ن. من کِی انقدر اجتماعی و شجاع شدم که برم به دیدن آدمهای جدید (جدید که نه، ولی ندیده)؟ سارا یه بار بهم گفت تو محافظه کار نیستی، خودت فکر می کنی که اینطوری.
همه چی خیلی جدیده. یه هیجان خوبی داره. و یه کم هم نگرانی


پ.ن.2 شانس من هم همین الان هی زرت و زرت فرانسه اعتصاب ه!


632. جایی برای زیستن، جایی برای مُردن





یه کم بالاتر از سینه، یه کم پایین تر از شونه
یه جایی که هم صدای قلبت رو میشنوم هم احساس نمیکنم نفست رو بند میاره سنگینی سَرَم
یه جای نرم که اندازه سر کوچیک من بود.
همون جاییه که الان باید سرم رو بزارم روش تا دردش خوب بشه، تا انرژی عالم بهم منتقل بشه، تا این سنگینی لعنتیش خوب بشه.
حیف که دیر کشفش کردم، خیلی دیر

سرم سنگینه، خیلی خیلی خیلی بد خوابیدم

این یه کف دست جا رو برای من نگه دار. فقط برای من. حتی اگه دیگه برات نیستم. حتی اگه هیچ وقت نبودم
سرم سنگینه...


Sunday, October 10, 2010

631. S or XS this is the question





یه لباس دیگه رو هم باید ببرم سایزش روعوض کنم. این دفعه دیگه حتما یه تیکه ای بهم میندازه.
به قول خواهر گرامی: تو میری خرید خودت رو نمیبری؟!

امیدوار بودم توی این یک ماه بزرگ بشم، نشد خوب...

پارسال هم این موقع قرار بود برم یه جای نسبتا سرد (! چه قراری؟ چه کشکی چه...)
یادش بخیر...(چقدرم که خیر بود)
تدارکاتش حالا به درد این یکی سفر میخوره اقلا

پ.ن. آنچنان اینجا لباس زمستونی آوردن مغازه ها که هرکی ندونه فکر میکنه چه زمستونهای زمهریری داره! و روسها که وسط این همه خوشبختی غلت میزنند و خر کیف میشوند در مغازه هایی که ما را یارای ورود هم نیست حتی...

پ.ن.2. البته هراز گاهی با اعتماد به نفس یه سرکی توی یکی از این بوتیکها میکشم و یکی دوتا لباس هم امتحان میکنم و یه کم با خودم خوش خوشانک میخندم و بعدشم با ژست "زیاد خوشم نیومد" (از قیمتش البته) میام بیرون.والله، امتحانش که مجانیه. اینجا خوشبختانه لباس پرو کردن خیلی راحته و مثل ایران نیست که صاحب مغازه از همون اول طلبکار باشه



630. 10.10.10





حالا مثلا 09.09.09 چه اتفاق شایان ذکری افتاد که امروز بیفته...
مرض تاریخ بازی دارم کلا. اکتبر هم که هست،دیگه بدتر

رفتم یه سَری به وبلاگ قبلیم زدم، شهریور و مهر پارسالش رو خوندم. یادم که نرفته بود جریانات اون روزها، ولی خوندنش یه درد دیگه ای داشت! ولی واقعا نوشتنم پس رفت قابل توجهی داشته به سلامتی


پ.ن. یکی زنگ زده که پرواز 8 ساعته نسبتا آرومم رو برای امشب با یه پرواز 12 ساعته مصیبت بار عوض کنم. همچین آدم فداکاری به نظر میام واقعا؟ هنوز از پرواز طولانی دیشب و تاخیر اضافه ش گیج و منگم...



Saturday, October 09, 2010

629. سِپِلِشت آید و زن زاید و مهمان عزیز هم از در آید





نزدیک بود آبروی اقتصادی من رو که این چندسال با چنگ و دندون حفظ کرده بودم، به باد فنا بدن.
صاحبخونه خودش رو کشت که دسته چک جدید بگیرید و چکهای قبل دیگه معتبر نیست. وقتی همه کارها انجام شده و چک جدید رو تحویل دادم رفته هر دوتا رو گذاشته اجرا و حسابم رو آب و جارو کرده! (قبلی اون روز پیششون نبود که بگیرمش)
حالا خوبه پول توی حساب بود وگرنه اگه برگشت میخورد که دیگه هیچی، بیا و درستش کن .
تازه دو قورت و نیمه شون هم باقیه، یه معذرت خواهی سرسری هم به زور کردن.

دم سفر و هزار کار، هی هیجان اضافه هم ایجاد میشه



پ.ن. یه بار بهم گفت فسقلی تو دسته چک هم داری؟!
حالا بیاد ببینه که نزدیک بود چک برگشتی هم داشته باشم...


Thursday, October 07, 2010

628.Something's gotta give




It's just another version of truth
+ Truth doesn't have versions

627. اونا رو بگو چه علافن، پاشدن اومدن این ور دنیا!






اعتماد به نفس در همه طبقات مملکت بیداد میکنه کلا

اتفاقا منم میخوام از راجر فدرر دعوت کنم یه تنیس دوستانه باهم بزنیم.یا شایدم نادال.
کدومشون خوش تیپه بود؟ یاد نمیگیرم



626. چه غلطها!






ساعت 3 یه دابل اسپرسوی تلخ خوردم، هنوز تپش قلب دارم.
یکی نیست بگه بچه! این مال آدم بزرگای 80-90 کیلوییه، نه توی جوجه که اندازه یه کیسه سیمان هم نیستی!
خوابم هم نپرید اصلا توی اون ترافیک خسته کننده




پ.ن. این دفعه که دابل اسپرسومیخوری یه نگاهی ته فنجونت بنداز. شاید...
هیچی. نوش جان



625.






همه لباسهایی که این چند روز خریدم روی همدیگه پوشیدم، با چکمه ها
خیلی باحاله
شبیه یه دلقک رنگ و وارنگ شدم، یه ژوکر واقعی

چقدر دلم برای رنگها تنگ شده



624. اینم از ویزا





رفتم سفارت برای جواب ویزا. فکر کردم اشتباهی رفتم سفارت هند!
همه کارمندا هندی، همه مراجعین هم هندی. دوتا ایرانی غیر از من بود و دوتا عرب. همه این هندی کثیف نشُسته ها (دقیقا همینجوری بودن، این دفعه رِیسیست بازی درنیاوردم) با خونسردی پاسپورتهاشون رو میگرفتن و میرفتن. اون دوتا ایرانی طفلکی وقتی ویزاشون رو دیدن یه جیغ و دادی از خوشحالی راه انداختن که انگار گرین کارت گرفتن! چه بلایی سرمون آوردن که نگرانیم حتی ویزای شینگن هم نگیریم...



امروز به اندازه یه راننده تاکسی رانندگی کردم! خودم که هیچی، دلم برای ماشین بیچاره سوخت. سرم هم رفت انقدر موزیک تکراری گوش دادم. انگار مجبور بودم مثلا...



Tuesday, October 05, 2010

623. با ارفاق شده 19.5 دیگه...






این جریانات حسین درخشان هم دیگه بو گرفته واقعا. این چه بساط آه و فغانیه که راه انداختن آخه. بس کنید تورو خدا این "خاتمی" بازی رو. این همه آدمِ درست و حسابی و به دردبخور به جرم کارهای نکرده و حرفهای نزده انگ محاربه خوردن و حکم اعدام گرفتن. اون وقت این شازده با اون همه دسته گلهایی که به آب داده و دُرفشانیهاش همش 19 سال زندان بهش خورده، یه سری آدم فریاد وااسفاها سر دادن...
زندانی اندیشه ست؟ نه جانم، زندانی زبون درازی نامربوطشه و بعدشم خواسته با یه معذرت خواهی سمبَل کنه همه چی رو. زندانی عقیده ست؟ پس 19 سال خوب در بطن همون عقیده مورد دفاعش باشه تا به یقین برسه. این آدم هم مثل ا.ن و اسفندیارشون عقده دیده شدن و معروف شدن داشت که بهش رسیده به اندازه کافی. انقدر هم طعنه نزنین به اون مشا.یی که امان نامه داده بود و پس چی شد. امان دادن که 19 سال حبس خورده دیگه، وگرنه بقیه که تاحالا پاشون به ترکیه هم نرسیده بود (چه برسه به اسراییل) حکم اعدامشون همون اول دراومد.
حالا هم زیاد نگران نباشید، چند وقت دیگه نصف محکومیتش به وثیقه تبدیل میشه نصفشم بخاطر حسن رفتار و ندامت و همکاری وبه مناسبت عید فطر و عید قربان و 22 بهمن بخشیده میشه، تشریفش رو برمیداره میبره کانادا و باز به افاضات ادامه میده.



622. مکانهای دیدنی





میگم رفتم پاریس حتما میخوام برم گورستان پرلاشز
میگه تو هم با این سلیقه ی لطیفت! از مسجد سلیمان که "مال" رو دوست داشتی و قبرستونش رو، توی پاریس هم باز میخوای بری قبرستون گردی...


پ.ن. مادر سفارش کرده که برم کافه هنرمندان توی پاریس! یادم رفت بپرسم کجا هست اینی که میگه...
تهران که نرفتیم این کافی شاپ ها رو، حالا بریم پاریس


Monday, October 04, 2010

621. High بودم شاید





چراغ قرمز بود. از اون دور هم پیدا بود. چراغ ترمز ماشینهای جلویی هم از دور می درخشید.
همینجوری که زل زده بودم به جلو داشتم فکر میکردم که این چراغ قرمزه با چه سرعتی داره بهم نزدیک میشه! بعد یاد کلاه قرمزی افتادم و خندم گرفت وبه قهقهه رسید! همینطور که می خندیدم فکر میکردم که چراغ که قرمزه پس چرا من ترمز نمیکنم؟ بعدش با خودم گفتم ولش کن دیگه خیلی دیره، ترمز هم که بکنم تصادف می کنم آخرش. فکر کردم چه باحال، میمیرم و دیگه لازم نیست نگران کانادا رفتن باشم یا ناراحت نبودن اون یا هیچ کوفت دیگه ای... واقعا نمیدونم توی اون چند لحظه این چیزا چطوربه ذهنم رسید!
آخرش هم نمیدونم چی شد که ایستادم بالاخره
حس عجیبی بود. اون موقع که حالیم نشد ولی الان که فکرش رو میکنم ترسناک بود
مغزم پُکیده ظاهرا... یا فرمان نمیده واقعا یا مشترک مورد نظر در دسترس نیست و پیغامها دریافت نمیشه...


پ.ن.مرگ در اثر تصادف دوست ندارم، فکر کنم گفته بودم قبلا



Saturday, October 02, 2010

620. بازم نشد که بشه





به خودم قول داده بودم امشب دیگه زود بخوابم که فردا هزارتا کار دارم
اینم نشد.

قول داده بودم غصه نخورم
قول داده بودم گریه نکنم
قول داده بودم خوشحال باشم
قول داده بودم لذت ببرم
قول داده بودم جون بگیرم
قول داده بودم دست از سر خودش و فکرش بردارم (اولی رو عمل کردم خداییش)
قول داده بودم آدم بشم
یه آدم درست و حسابی، که کسی باشه واسه خودش
و خیلی قولهای دیگه هم داده بودم، به خودش، به خودم، چه فرقی داره به کی...
مهم اینه که نتونستم پاشون بایستم


بد قولی اولش سخته،متاسفانه بعدا عادی میشه کم کم
از اینکه بد قولی ودیر رسیدن عادتم بشه بدم میاد



619. باور کن





تا حالا فکر کردین چرا آدم سرماخورده باید سوپ بخوره؟
چون اگه هرچیز دیگه ای بخوره طی فرآیند جویدن و قورت دادن خفه میشه، چون دماغش کیپه ونمیتونه نفس بکشه.*

خوب البته این چیزا رو آدم باید تو موقعیتش قرار بگیره تا حس کنه.



جای شما خالی یه سوپ درست کردم که باید با خورشت بخورمش!
پ.ن.خدا یه همتی بده برم این کولر رو خاموش کنم. حموم کردم ، سردمم هست.
البته ولش کن، سرما رو که خوردم دیگه مثلا چی میخواد بشه
آره بابا! بذار راحت باشه


* منطقی نیست که نیست، واقعیت که داره


618. احساس گناه که نه، احساس لووزِریَت*






"اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نميدانستند ميخواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند."

سخنراني "ونه گات" مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT


اینا فقط یه سری حرف روشنفکرانه قشنگ قشنگه
وگرنه که من الان باید یکی ازجالبترین آدمها باشم
که تجربه کاملا به شدت بدجوری نشون داده که نیستم

تازه دونستن تنها هم کافی نیست، تا یه سنی باید یه چیزی شده باشی و یه کار خفنی با زندگیت کرده باشی و به یه موقعیت محکمی رسیده باشی والا بقیه ش رو ول معطلی، درواقع زندگی میکنی که وقت کشی کنی برای رسیدن به مرگ.


البته اینکه با زندگیت میخوای چیکار کنی خیلی مهم نیست، اینکه زندگی با تو چیکار میکنه مهم تره...



پ.ن. پس چرا به من گفتی ببین میخوای ده سال دیگه کجای زندگی باشی و چه وضعیتی داشته باشی؟!
حالا هرچی، هرجا...

* being a loser



617. هَ هَ هَ هَپچه ...






دل به دل راه داره
سرما خوردم.

هی میگم مواظب خودت باش


شیر و زردچوبه میخورم(!) به یاد دورانِ یادش بخیر...



Friday, October 01, 2010

616. دلش میخواد





چهارتا کامنتی که روی استاتوس های یه نفرگذاشته برای چی باید اینجوری حالم رو زیر و رو کنه!
دوستشه، اَدِش کرده برای همین کارها (یا برای هرچی اصلا). به تو چه مربوطه؟!
شعور تو سرت بخوره ژوکر! غرور داشته باش دو مثقال

همون یه ذره سرخوشی نصفه نیمه عصر هم از دماغم دراومد. اه



615. نسبت و تناسب






بلیتم رو گرفتم. با خوشحالی می گم آخ جون، 30 کیلو اجازه بار داره (من فکر کرده بودم 23 کیلو ه)
میگه تو خجالت نمی کشی با 44 کیلو وزن میخوای 30 کیلو بار داشته باشی؟!

خجالت می کشم،ولی لباسهای زمستونی هم حجیم هستن هم سنگین،چیکار کنم!





614. تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد






شاید نباید زنگ میزدم،
ولی نمیشد زنگ نزنم.
مریض بود خووووب ب ب
نکنه حالش بدتر بشه با این کارم
نمیدونم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
آدم نگران میشه خوب
(مرده شور آدم رو ببرن با نگرانیش!)


معلوم شد چرا از دیشب انقدر دلم شور میزد