Wednesday, March 31, 2010

133. شام آخر

آخرین شب رو در تهران میگذرونیم در خدمت دوستان قدیم. جای همگی خالی،طبق معمول بسیار خوش میگذره.
فردا برمیگردم به دنیای واقعی، چمدون رو نبستم هنوز، عکس هم می خواستم برای ماما اینا بزنم که هنوز نزدم، خلاصه که همه چی قروقاطیه.
دلم حسابی شور می زنه بابت جمعه.هم دلم می خواد زودتر جمعه بیاد ببینم چی میشه، هم می ترسم و نمی خوام اصلا جمعه برسه. جرات نمی کنم ازش بپرسم برنامه ش چیه. درواقع ربطی هم احتمالا به من نداره. دلم هم نمی خواد به دیگران چیزی بگم، خودم به اندازه کافی فکرم مشغوله، نمی خوام بقیه هم نگران بشن و از روی دلسوزی چیزی بگن...

Sunday, March 28, 2010

132. از هر دري سخني








برگشتم. احتمالا خوش گذشت. هوا خوب بود. همسفرهاي خوبي داشتم. صميمي و خاكي
من كه از يه كوه رفتن ساده به شدت هيجان زده ميشدم، حالا بعد از همچين سفري ميگم" احتمالا" خوش گذشت!
احساسات و هيجاناتم كلا تعطيل شده ظاهرا.
خوزستان خوب بود.
ولي شيراز يه چيز ديگه ست.
هرچي از زيبايي شيراز و تنبلي (و بد برخوردي ) مردمانش بگن كم گفتن.
بسيار بسيار بسيار شلوغ بود طبعا. حتما بايد يه بار ديگه مفصل برم، ترجيحا ارديبهشت.
تركيب كوه و فضاي سبز براي من كه مدتهاست طبيعت نديده ام حس فوق العاده اي بود.
عجب اشتباهي كردم كه دانشگاه شيراز نرفتم و وقتم رو در تهران تلف كردم.
شيراز شهر عشقه. داغ دلي كه تازه شد.

پنجشنبه برميگردم سر خونه زندگيم. هنوز دوستام رو نديدم و وقت ندارم طبق معمول.
دوستم هم كه از انگليس اومده بود و من نتونستم ببينمش.


داري مياي و من از همون پنجشنبه كه گفتي استرس گرفتم. كاش ميشد زودتر برگردم، اونجا هم كلي كار دارم.
5 روز بدون اينترنت تجربه سهمگيني بود، بخصوص كه هم منتظر نتيجه اون امتحان لعنتي بودم و هم مي خواستم ببينم برنامه كاري ماه ديگه ام چطوره كه تو داري مياي. هرچند كه اومدنت ربطي به من نداره.
4-5 روز بيشتر وقت ندارم كه تمرين كنم براي گذاشتن ماسك بيتفاوتي، براي تمرين سخت بودن، براي تمرين پنهان كردن همه اون هيجانات احمقانه اي كه فراريت داد. اين آخري زياد هم سخت نيست، خيلي وقته كه هيچ چيز هيجان زده ام نمي كنه.
نگران لحظه اي هستم كه مي بينمت . نگاهم خيلي سنگين شده. دوست ندارم بارش رو روي خودت احساس كني.
هيچ تصوري از اتفاقات هفته ديگه ندارم. نمي تونم براش برنامه ريزي كنم. دائم به خودم ميگم بزارش به عهده سرنوشت، هرچه بادا باد. ولي 5 دقيقه بعدش دوباره يادم ميره و فكر و نگرانيها شروع ميشه.



دلم ميخواد يه بار تنها برم شيراز و يه مدتي اونجا گم و گور بشم.
يه فال حافظ هم نگرفتم! ترسيدم راستش رو بگه...



Thursday, March 18, 2010

131. از تهران





از تهران صدای من رو میشنوید. اینجا همه همسایه ها اینترنتشون رو سکیور کردن نامردا! در نتیجه بنده موفق به کانکت شدن نشدم تا الان. ضمنا به نظر میرسه که دوستان در چهارشنبه سوری به شدت مشغول جبران 22 بهمن بودن و وقت نکردن همه مهماتشون رو استفاده کنن. هر چند ساعت، صفیر ترقه ای به گوش میرسد!



امسال تمام وسواسهای سفره هفت سین و لباس نو کنار سفره موقع سال تحویل و خلاصه همه این برنامه ها رو بیخیال شدم.
خونه تکونی رو هم گذاشتم برای وقتی که برگشتم.
سفره هم نذاشتم، برای اولین بار. سالها سر گذاشتن سفره هفت سین با ماما جر و بحث داشتیم و من آخرش کار خودم رو میکردم و سفره رو می ذاشتم. امسال نه حسش هست نه علاقه ش . سال گذشته با اون سال تحویل عالیش به کجا رسید که حالا فکر کنم سال تحویل و سفره هفت سین مهمه؟!
عذاب وجدان دارم که دو هفته خونه رو ول کردم به امان خدا!

فردا صبح عازم جنوب هستیم.
سال نو همه مبارک.
امیدوارم امسال دیگه سال خوبی باشه...
صرفا امیدوارم، میگن خوبه




سال گذشته گفتم: تا باد چنین بادا

با خودم حرف زدم گویا

1389! با تو هستم، سعی کن سال خوبی باشی، اقلا سعی کن



تا بعد...اگر عمری باقی بود





Tuesday, March 16, 2010

130. این هم از چهارشنبه سوری ما!








آدمی که صبح مسافره و هیچ کاری هم نکرده، غلط میکنه که میره چهارشنبه سوری!
رفتیم صحرا،بد نبود، خبری هم نبود، سرد بود،همش لرزیدم. من داشتم از خستگی میمردم،ملت هم رضایت نمیدادن تعطیلش کنن!
الان ساعت 3 صبحه، میخوام برم سراغ چمدون بستن. فکر نکنم بخوابم دیگه. میترسم خواب بمونم
الان 22 ساعته که بیدارم. میترسم فردا که برسم تهران از خستگی و بیخوابی مریض بشم
هرچی چای می خورم گرم نمیشه. بدنم از داخل داره میلرزه همش.
چقدر چمدون بستن سخته و دوست ندارم. هزارتا خورده ریز رو باید یادم باشه که ببرم.




129.روز آخر







از سرکار برگشتم، جنازه ای بیش نیستم.
چند شب کم خوابی که امشب هم بهش اضافه میشه
حس خوبی بود امروز،روز آخر کار. مثل روز آخر مدرسه قبل از عید. 2 هفته تعطیلی.
نه پیک شادی درکاره، نه تمرینهای اضافه دیفرانسیل، نه گزارش کار آزمایشگاه، نه پروژه
خالی خالی خالی،مثل توی دلم.
باید برم خرید، حوصله رانندگی ندارم، خوابم میاد.
ببینم امشب چی میشه، همه تهدید کردن که وای به حالم اگه نرم...
چمدون بستن میوفته برای شب تا صبح





Monday, March 15, 2010

128. وقتی کودک درون و بیرون همسن بودند(عهد تیرکمون شاه)








یکی از خاطرات مهم بچگیم باغ وحش رفتنه، فکر کنم زیاد می رفتم
دلیلش هم احتمالا علاقه بابا به راز بقا بوده
دوتا عکس دارم حدود4 سالگی و 5 سالگی شاید
یکی بالای یه فیل گنده (تابستون) و یکی وسط دوتا کوهان یه شتر سیاه وخاکستری پشمالو(و من هم با چکمه وکلاه وکاپشن!)
توی هر دوشون من تقریبا به سختی دیده میشم! یه تصویر مبهمی از نردبون یادمه که احتمالا با استفاده از اون من رو بردن نشوندن اونجا
نمی دونم چه فکری کردن که بچه به اون کوچیکی رو گذاشتن اون بالا! باز خوبه عکس رو گرفتن که اقلا یه فایده ای داشته باشه
جالبه که توی هر دوتا عکس هم دارم می خندم، فکر کنم هنوز عقلم به ترسیدن نمی رسیده
هر دوی اون روزها رو هم یادمه کاملا، با لباسی که پوشیده بودم، حرفی که بابام زده بود و اینکه بعدش کجا رفتیم!

یکی از افتخارات بچگیم این بود که می دونستم "لاما" یه جور شتر کوچیک بی کوهانه. با اونم عکس دارم.
چه حوصله ای داشتن واقعا
حیف که باغ وحش درست و حسابی ای باقی نمونده
اینجا هم ظاهرا یه باغ وحش حسابی داره،باید یه بار برم


پ.ن. دوسال پیش اینجا رفتم صحرا و شتر سوار شدم، جونم اومد توی دهنم
ولی هیچی نمی شد بگم چون پسر خواهرم پشت من نشسته بود که نترسه مثلا

جوونی کجایی که...







127. هزار کار نکرده












خیلی خسته ام
گفته بودن ساعت 11-12 اینترویوو داریم
ساعت 1:30 شروع کردن.من رو هم که طبق معمول گذاشتن آخر.
کلی برنامه ریزی کرده بودم برای امروزکه نابود شد
همه کارها مونده،خرید نرفتم، چمدون نبستم، خونه رو هم جمع و جور نکردم
الان هم باید برم کلاس آیتلتس، آخرین جلسه ست
خیلی ی ی ی ی ی خسته ام




Sunday, March 14, 2010

126. بامشاد، روحت شاد






چی نداره؟ نه، هیشکی هیچی نگه ببینم
گفتی چی نداره؟! مبنای چی؟!




پنج ساله ملت دارن می زنن تو سر خودشون که حرفا و کارا و تصمیمای این شاهکار خلقت مبنای عقلانی نداره
هیچ کس به هیچ جاش نبود

حالا به اینجا که رسید یاد عقلانیت افتادن!
لطفا در مورد چیزی نظر بدین که خودتون واجدش باشید


پ.ن. نگران شرعی نبودنش هم نباشید
خرجش یه" الله اکبر" ه ویه "یاحسین،یا هیشکی"




125. چهارشنبه سوری







ایرانیهای شرکت تا به هم می رسن یادآوری می کنن که "چهارشنبه سوری هستی که؟ بیای حتما ها"
حالا هنوزم معلوم نیست میخوان چکار کنن، فقط تا اینجا ظاهرا هیشکی اون شب سرکار نیست و برای همین ذوق کردن همه.

نمی دونم پارسال که ما هی این در اون در زدیم چرا هیچ جا هیچ خبری نبود!
که بعدش من کسل و خسته پا شدم اومدم اونجا و نیم ساعت بعدش هم تو خوابیدی
منم ،ضایع شده و عصبانی در حد آتشفشان، برگشتم خونه. وقتی رسیدم یادم نمیومد چطور رانندگی کرده بودم.
تنها دفعه ای بود که هیچ وسوسه ای برای اومدن نداشتم و اولین باری بود که تو گفتی بیام.
خیلی شب بدی بود.
اینم گذاشتم به حساب اتفاقات ناخوشایند قبل از عید. فکر می کردم اینا مال خونه ماست.
ولی انگار فرقی نمی کنه کجا باشم یا با کی باشم. همیشه قبل از عید یه (سری) تراژدی دارم.
دیگه عادت کردم به تراژدیهای اسفند. اولیش هم خودم بودم.



پ.ن. من از طرفدارای پروپا قرص چهارشنبه سوری و "حفظ سنتها" بودم
الان که به اون موقع ها فکر می کنم خنده ام میگیره که چطور همه رو تشویق می کردم.
چند ساله که اصلا حال و حوصله چهارشنبه سوری ندارم
کاش بشه امسال رو بپیچونم یه جوری




124. توییتر مرد از بس که جان ندارد








این توییتر به کما رفته به سلامتی؟!
یکی هم نیست ازشون بپرسه ? What's happening








123. و باز عاشق شدم، اینبار عاشق یک گره







عکسی رو که شش ماه پیش دیده بودم دوباره لایک زدم

اینبار نه بخاطر جالب بودن کادر بندیش،نه بخاطر رنگهاش
نه بخاطر تابلوی پشت سرت
نه بخاطر عینکی که هیچ جا غیر از صورت تو نمی تونه اینقدرجلوه کنه
حتی نه بخاطر سوژه عکس

این دفعه لایک زدم
بخاطر اون گره روی پیشونیت

کم پیش میاد که نقاب خونسردی و بی تفاوتیت کنار بره


نمی خواد دوباره عکس رو چک کنی
این دفعه فقط من ببینم کافیه





Saturday, March 13, 2010

122. وقتی دیگه به اینجام رسید









عکس العمل من درمقابل رویه های دائما در حال تغییر شرکت (که 90% موارد به ضرر ما بوده) معمولا اینجوری بوده(به ترتیب اتفاق افتادن):

!!!??WHAT

Why? What's the f* ing reason?

That's not fair, they can't do it

مقادیری ناخن در گوشت فرو کردن و لب به دندان گزیدن وانقباضات عصبی و گردن درد

غرولند با همکاران(هر دم از این باغ بری می رسد...)

چند ساعت عصبانیت و حرص خوردن (البته قبلا چندین روز بود، ولی از اونجایی که چندین ماهه همه چی برام بیتفاوته الان فوقش 2-3 ساعت طول میکشه)

WHATEVER( دقیقا به همون معنایی که خودتون می دونید)

[در چند ماه اخیر از اونجاییکه تقریبا در مورد همه چی دائما در مود I don't care a fig به سر میبرم،پروسه رسیدن از what به whatever چندان طولی نمی کشه.]

آخرش به همین ختم میشه همیشه و گاهی هم غرولند های جسته و گریخته من در اینجا یا توییتر.
دائم هم به همه میگم که باید یه چیزی بگیم، با ساکت نشستن همه چی بدتر میشه (جواب: شما ایرانیها دنبال دردسر می گردین ها، چه فایده ای داره؟!)

خلاصه که این دفعه دیگه کفرم دراومده سر قضیه بلیتم که دارن بازی درمیارن. از بس نجابت به خرج دادیم فکر میکنن هیشکی هیچی نمیفهمه. الان نشستم یه نامه نوشتم به مسوول نمی دونم چی چیه قسمتمون (یه جورایی همه کاره ست). بالاخره یا یه جواب منطقی میدن یا میندازنم بیرون، که البته بیخود کردن. بعد از دوسال و نیم یه بار صدام دراومده!


You can't fire me. Slaves should be sold



پ.ن. همه اینا یه طرف، پس فردا هم امتحان دارم باز و هیچی هم نخوندم و طبعا توی دلم دارن رخت میشورن (این اصطلاح خودش به تنهایی دل آشوب میاره!)





121. شکست که شکست...who cares







شیشه ای می شکند

یک نفر می پرسد ... چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید ... شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد ... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.

شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد ...

تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد ...

اما امشب دیدم ...

هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید ...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟







120. مرخصی، اینترنت، آرتروز







دارم فکر می کنم این 2 هفته ای که میرم مرخصی بدون اینترنت چیکار کنم؟
تصورش هم سخته
ولی در عوض فکر کنم این آرتروز انگشتای دست راستم خوب بشه. دیگه داره غیر قابل تحمل میشه.






119. خواب بعد از ظهر








کی گفته که چون ساعت 6 صبح بیدار شدم حق دارم بعد از ظهر بخوابم؟
باید درس بخونم برای پس فردا
خوابم میاد...

خیلی وقته باشگاه نرفتم، در راستای وجدان درد شدید






Friday, March 12, 2010

118. وقتی دیگران از زبان تو می گویند







به طرز احمقانه اي تا لحظه آخر فكر ميكردم تصميمش عوض ميشه اما باز هم اونو ترجيح داد. نميدونم كي ميخوام واقيعت رو قبول كنم.




البته زیاد در مورد "ترجیح دادنش" مطمئن نیستم. "ترجیح" وقتی معنا داره که مقایسه ای درکار باشه. و مقایسه جایی صورت میگیره که شک وجود داشته باشه.
ترجیح نداد، چون مقایسه نکرد، شک نداشت. تصمیمش رو خیلی وقت بود که گرفته بود. این فقط موقعیت مناسبی بود برای اجراش.

(مدارکش هم موجوده،حداقل توی ذهن من که هنوز اون جمله ای رو که گفت یادمه. حتی پوزیشن گفتنش یادمه. روز گفتنش یادمه. لعنت به این حافظه)




117. مشغولیتهای دم عید










دیشب 13 ساعت سرکار بودم. بخاطر مه همه چی همه جا ریخته بود بهم.
صبح بجای اینکه ساعت 8 برگردم، ساعت 12:30 برگشتم.
سه چهار ساعت خوابیدم، ولی هنوز دارم گیجی ویجی می زنم.
فردا هم صبح زود باید برم سرکار، امیدوارم شب بتونم بخوابم.
این 4-5 روز گذشته ظاهرا کلا اوضاع همینجوری بوده که خوشبختانه من سرکار نبودم.


آخر هفته دارم می رم مرخصی،بعد از شش ماه،فعلا بلیتم مشکل پیدا کرده!
باید یه روز هم برم خرید. بالاخره دست خالی که نمیشه رفت
چمدون بستن هم که جای خود دارد،تجهیزات مناسب برای سفر،پیک نیک،عروسی و عید دیدنی
از الان خسته شدم (تنبل بی جنبه)
این وسط یه روز هم مرحله بعدی امتحانمه
و جلسه آخر کلاس آیلتس که نفهمیدم چطور گذشت ، احساس می کنم چند جلسه ازش جا افتاده!



پ.ن. دوست داشتم عید پیش خواهرم می بودم که نشد

پ.ن.2. پارسال هم همیتقدر همه چی شلوغ پلوغ بود و هزارتا کار داشتم و چونه می زدم برای 2 روز طولانیتر کردن مرخصیم
روزهای آخر هم که دنبال کارهای ماشین و نهایتا بد قلقی عجیب تو(الان که فکرش رو می کنم می بینم خیلی هم عجیب نبود) که توی اون شرایط من دیگه آخرش بود




پ.ن.3. اولین باره که 18 روز مرخصی دارم! یه هفته هم که به مریضی و ماجراهای امتحان گذشت
حقوق بی حقوق. ماه دیگه باید باد هوا بخورم احتمالا





Wednesday, March 10, 2010

116. تلخ همچون...








می نوشم تا فراموش کنم غیبت حضورت را
شرابی ست به غایت تلخ
و تلخی اش یادآور نبودنت






115. بوی جوی مولیان آید همی










نه رفته‌اي نه پيام آمدني داده‌اي، خانه در تصرف بوي توست .
تو نيستي و خانه در تصرف بوي توست...
منوچهر آتشي





*وقتی که هر کرم و عطر و روغنی یادآور خاطرات است
لعنت به من






114. اشتباه لپی








- چه عجب!

+ از دستش در رفته طفلک، عمدی نبوده







113. تراوشات ناخودآگاه یک ذهن دلتنگ




تو نمی دانی، نه
که چه دردی دارد
که به تو می گویند:
"عمق چشمان سیاهت خالیست"



112. در راستای استعدادی که نیست



دختر الجزایری 11 ماهه با این پسر دوسته، فارسی خوب می فهمه، تا حد قابل قبولی هم حرف هم می زنه.
چند وقت دیگه هم میره ایران زندگی می کنه.

بنده بعد از 8 ماه هشت کلمه ترکی هم یاد نگرفتم!
فکر نکن نمی تونستم، به privacy تو احترام می ذاشتم
آره، از اون لحاظ...
اصلاهم نفهمیدم که تو نمی خواستی من یادبگیرم

وقتی هم خواستم خودم  یاد بگیرم، دیگه همدل ی نبود که همزبونی فایده داشته باشه



پ.ن. " همه مشکلات از جایی شروع میشه که آدمها زبون همدیگه رو می فهمن." (خداحافط گری کوپر)



پ.ن. 2. دو مرحله دیگه از امتحان کذایی مونده
همچنان به دعا کردنتون ادامه بدین،وگرنه آه و ناله م دامن اینجا رو میگیره،دیگه خود دانید








Monday, March 08, 2010

111.







"به گفته پزشک معالج، حال عمومی وی هم اکنون رضایت بخش است."

- حیف شد...






110.التماس دعا






جریان این پرزنتیشن کذایی هم شده حکایت لپ تاپ خریدنم
هر دو ساعت یه صفحه یا عکس یا افکت جدید بهش اضافه می کنم و برای
دو نفر صاحب نظر ای میل می کنم
بی صبرانه منتظرن این جریان امتحان من تموم بشه یه نفسی بکشن



پ.ن. پاورپوینتش که خوب شده، امیدوارم موقع اجرا دستپاچه و هول نشم




109. سیروس جمالی







تعارف نمیکنم ، مردم اینجا هم گاهی دلشان تنگ میشود.
اما از قرار هیچ کس مثل من به دوری تو نزدیک وبه نزدیکی تو دور نبوده است.
بین خودمان بماند ، دیگر تو هم برای شبهای چشم به راه این شهر هیچ پیغامی نمی فرستی.
حتی از دیرترین دوردست پنهان خیالهایت ، سلامی ، شبیه یک بوسه.





108. اندر احوالات شب امتحان








این کتاب قطور دستورالعملها (manual) ما نوشته شده برای فهمیده نشدن.
کسی که این رو نوشته قطعا انگلیسی زبان nامش بوده
خاک بر سرش که کف کردم و تموم نشده هنوز
کاش بجای این، امتحان معارف داشتم


پ.ن. حدیث داریم "شب امتحان کم از شب اول قبر نیست"





107. 8 مارس مبارک









امروز کلاس آیتلس رو نرفتم بخاطر امتحان فردا!
بهترشونه که قبول بشم وگرنه لیاقت ندارن







Sunday, March 07, 2010

106. من تحملم زیاده (مجبوره)








من زنگ نمی زنم
امکان نداره
زنگ بزنم چی بگم مثلا؟!
بدتر از امشب هم بوده
اینم می گذره


پ.ن. باز چته لعنتی؟ تا همین 2-3 ساعت پیش که خوب بودی!
الان وضعت اینه فردا شب می خوای چه غلطی بکنی پس؟!





105.انگار مال من نیست!








عکس بک گراند کامپیوتررو عوض کردم. چون پس فردا باید ببرمش شرکت.
دوستش ندارم اینجوری. غریبه ست برام.
همه عکسهای تو رو هم توی یه فولدر یه گوشه قایم کردم که اشتباهی بازش نکنم اونجا!
سه شنبه که برگردم خونه اول از همه عکس بک گراند رو می زارم سرجاش.
انگار همه جا باید حضور داشته باشی تو!
حس مزخرفیه، میدونم
ولی من دوست دارم
به کسی هم مربوط نیست
حتی شما دوست عزیز






104. نوروز در "اسمش رو نبر"








تعطیلات عید نوروز در ایران 4 روزه و در جمهوری آذربایجان 8 روز!
مملکته داریم؟





103. عید رفته تو چشمم









انقدر درباره عید مطلب خوندم و نوشتم، جو گیر شدم
الان می خوام پاشم خونه تکونی کنم
هرجا رو نگاه می کنم سفره هفت سین می بینم!
گرسنمه. خستمه.
پرزنتیشن درست شد ولی تمرین نکردم
کتابم رو هم که اصلا نخوندم!
خوبه این دفعه همون اول توی امتحان رد بشم و اصلا به پرزنتیشن نرسم
آی می خندیم...


پ.ن. این دو روز کلا از عالم و مافیها فارغ بودم
(غیر از شما دوست عزیز)







102. قدردانی و تشکر






در این لحظه جا داره که یادی بکنم از عمه دست اندرکاران وبرنامه نویسان شرکت "نارسیس"
که دیکشنری شون قابل اجرا بر روی ویندوز 7 نیست.
البته در این سه ماه روزی نبوده که عمه خانوم رو یاد نکرده باشم ولی امروز دیگه بدجوری
دلتنگش شدم.



پ.ن. یه بار ما خواستیم خیر سرمون با تکنولوژی روز پیش بریم






Saturday, March 06, 2010

101. توهم








دیگه انگاربه جای حرف زدن با خودم هم اینجا می نویسم
یه جوریه...!



پ.ن. به طرز عجیبی احساس می کنم همین دور و بر هستی!
دچار توهم شدم یعنی؟








100.












عجب غلطی کردم این موضوع رو انتخاب کردم.
خاطره عید پارسال یه لحظه از جلوی چمشم کنار نمیره.

اگه عید اینجا بودم دوست داشتم سال تحویل تنها باشم
حالا درکت می کنم که پارسال می خواستی من برم پیش شیرین اینا.
ولی من می خواستم سال تحویل باهم باشیم.
ببخشید.


پ.ن. یکی از معدود دفعاتی بود که از دستت ناراحت شدم.
آخرش دیگه تصمیم گرفته بودم که خونه خودم بمونم.









99. سفره هنرمندانه


موضوع پرزنتیشنم رو "نوروز" انتخاب کردم.
به شدت دارم وسوسه می شم که عکس سفره هفت سین پارسالمون رو(امسال درواقع!) بذارم توش
یه عکسی می خوام که همه اجزای هفت سین توش مشخص باشه
فقط اون دوتا لیوان شراب یه کم اشکال دارن!
چطوره بزنم به پررو بازی و بگم اینا چای هستن؟

واقعا که سفره هفت سین خوشگلی بود



یکی دو روزه اینجا حس عید بهم می ده، دوسال گذشته اینجوری نبود اصلا
شاید چون امسال عید اینجا نیستم

98. مدرنیزاسیون









این قدیمی ها هر کارشون یه حکمتی داشته
بیخودی که آشپزخونه رو توی حیاط یا زیر زمین میذاشتن
بعد مثلا اومدن در معماری مدرن آشپزخونه رو اوپن کردن
آشپزخونه اوپن مال غربیهاست که غذای سالم می خورن، سه سوت غذاشون آماده ست، بو هم نداره
آخه اگه تو آشپزخونه اوپن قرمه سبزی و کتلت درست کنی که بعدش باید کلا خونه رو عوض کنی که...







97. شفاهی یا کتبی








تبریک تولد تلفنی دوست ندارم
وقتی زنگ می زنن که تبریک بگن معنیش اینه که " نیستن"
این "نبودن"ه تمام حس خوب تولد رو نوستالژی می کنه
فقط پارسال این حس رو نداشتم

خیلی سخته که وقتی تبریک می گن جلوی اشکها رو بگیرم
و خیلی زشته که اون موقع گریه کنم








Friday, March 05, 2010

96.






برای May بیست روز مرخصی درخواست کرده بودم که به خیال خودم برم اروپا مثلا
بعدا فهمیدم که چون ویزای اینجام کمتر از شش ماه اعتبارش باقی مونده، نمی تونم برای هیچ جا ویزا بگیرم! امروز برنامه مرخصی ها رو دیدم، از بیست روز لطف کرده 5 روزش رو بهم داده! خودم می خواستم بگم کمش کنه یا کنسلش کنه (که خیلی سخته البته). حتما به نظرش خیلی حال داده بهم که تعطیلات عید رو کامل مرخصی داده... ما کلا همیشه یه چیزی به شرکت بدهکاریم.

کاش میشد توی همین مرخصی May میومدی. حتما خیلی دیره به نظرت برای کارهات ، شاید هم دلیلی نداره، یا نمی خوای...
این دفعه دیگه هیچ چی نمی گم. هرچی باشه به من ربطی نداره. برای کارات داری میای، مرخصی داشتن و نداشتن من مهم نیست. هیچی نمی گم. توی کاری که به من مربوط نیست نباید دخالت کنم. کسی از من نپرسید "شما چی دوست دارین؟" که بخوام اظهار نظر کنم...
آخ که اگه من بتونم جلوی این زبونم رو بگیرم...
باید بتونم. به اندازه کافی گند زدم.

پ.ن. قابل توجه رد! نمی شه بیام دیدنت، برنامه هام بهم خورد متاسفانه. حیف شد...







95. ?...Have I ever told you








از روی رانندگی کردن آدمها خیلی چیزها رو میشه دربارشون فهمید.
هیچ وقت بهت گفتم که عاشق رانندگی کردنت هستم؟








94. کی می دونه چی پیش میاد...









امشب قرار بود یه شب خاص باشه
که نشد
حتما قسمت نبوده







93. تجربه ی ...







امروز معنای این جمله رو که "هواپیما یه دفعه ول شد" با تمام وجود احساس کردم
برای اولین بار واقعا ترسیدم
خیلی خیلی خیلی بد بود



پ.ن. با پر رویی تو چشمم نگاه می کنه می گه: چیزی نبود، over speed شده بود
مردک بجای اینکه پاش رو بذاره رو ترمز گذاشته بود رو گاز ظاهرا!


پ.ن.2. دلم نمی خواد برم سرکار








92.








با سردرد بیدار شدم. کلی خوابهای قرو قاطی دیدم.
دوست داشتم امشب می رفتم هتل رادیسون واسه خودم شام می خوردم با اون شراب خوشمزه ای که پارسال خوردیم.
به جاش دارم می رم سر کار.
می گن فردا شب بریم بیرون. نمی خوام. توی جمع بودن باعث می شه جای خالیت بیشتر تو چشم بزنه.
کلی هم کار دارم. سه شنبه امتحانه. نه پرزنتیشنم آماده ست، نه درس خوندم.
چرا من نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم که بهت نگم امتحان دارم؟!! چرا هنوز می خوام همه چی رو اول به تو بگم!
حالا اگه قبول نشدم دیگه اساسی آبروم می ره.




پ.ن. مرتیکه خنگ عوضی ساعت 10 زنگ زده من رو بیدار کرده که چک کنه ببینه می دونم ساعت 1:30 باید شرکت باشم یا نه!
اینم از "اسپشیال دی" ما !

پ.ن.2. خدایا جان خودت این باد رو بیخیال شو با این صداهای دوست نداشتنیش.







Wednesday, March 03, 2010

91. چه زود







همبازی بچگیهام، پسر عمه گرامی که کلی توی سر و کله هم می زدیم در گذشته های دور، که من گاهی سر به سرش میذاشتم واون همیشه با مهربونی تحمل می کرد (حالا که فکرش رو می کنم می بینم که اتفاقا چندان هم آدم صبوری نیست!)
خلاصه که داره زن می گیره.
شاید تنها بدی ای که در حق من کرده چپ کردن سه چرخه من بوده (تقریبا 4-5 سالگی) که بابتش کتک خورد و توی موتورخونه زندانی شد. یادمه که وقتی تابستون اومده بودن مسافرت پیش ما آتاریش رو آورده بود و کلی باهم بازی کردیم. یادمه که یه شطرنج جیبی داشت، وقتی به من یاد داد گذاشتش برای من. یادمه که یه بار باهم رفتیم تولد دوستش (شاید 6-7 ساله بودیم) من حوصله ام سر رفت و مجبورش کردم از اونجا بریم! خلاصه که ساعتها توی خیابون پرسه زدیم و گم شده بودیم. نذاشت بریم پیش پلیس، چون پلیسه تفنگ داشت. آخرش توی خیابون اتفاقی پیدامون کردن! یادم نیست دعوامون کردن یا نه...

فردا دارن می رن که دیگه قال قضیه رو بکنن. خواستم بگم همه چی بچه بازی شده، دیدم دیگه پیر شدیم رفت...
من که این خانوم رو ندیدم، ولی شنیده ها حاکی از اینه که ظاهرا این پسر ما رو خیلی دوست داره.
خلاصه که فردا خبرهای خوبیه و با اینکه خیلی وقته ندیدمش ولی دلم می خواست فردا تهران بودم. یه کم سربه سرش میذاشتم
یه کم هم ...

خوشحالم براشون
مبارک باشه مهندس، چه زود بزرگ شدی







90. هنوز جاش درد می کنه!









هشت ماه و پنج روز بودی
هشت ماه و پنج روزه که نیستی

این یعنی "این به اون در"؟


نه
ن...ه
ن.....ه






89. منحصر به فرد




توی این برگه داخل جعبه دارو که مشخصاتش رو نوشته، اون پایین خیلی ریز نوشته که " ممکنه در موارد بسیار بسیار نادر ایجاد حسایت کند به صورت بروزعلایمی در صورت". و البته من این قسمت رو نخوندم. دیشب حوصله نداشتم گوگلش کنم ببینم چی به چیه.
و بنده امروز 5 صبح بیدار شدم برم دنبال یه لقمه نون که با چهره ای ترسناکتر ازهمیشه در آینه مواجه شدم!
بعله، همچین مورد خاصی هستم من.

پ.ن. خوبه که دیشب دوتا ضد حساسیت هم خوردم مثلا
پ.ن.2. بنده به نوبه خودم یک study case می باشم









Tuesday, March 02, 2010

88. ماجراهای آبکی


نخیر، ظاهرا این قصه سر دراز دارد... باید برم یه دست لباس غواصی بخرم!

دیشب از استرس که نکنه صبح خواب بمونم و از صدای تگرگ و باد وبارون خوابم نبرد
و البته از نگرانی اینکه باز صبح 4 ساعت توی ترافیک گیر کنم!
همش تو خواب و بیداری نقشه می کشیدم که کی بیدار شم و از کدوم مسیر برم...
خلاصه که ساعت 4:45 دیگه بیخیال خواب شدم و پاشدم حاضر شم می بینم از شرکت ساعت 2:30 اس ام اس زدن که " زود از خونه راه بیفتین که بخاطر هوا و ترافیک دیر نرسید"

مردک احمق به محض اینکه بارون شروع شده از ترس اینکه صبح دوباره همه چی خر تو خر نشه
برداشته زرتی اس ام اس فرستاده. فکر هم نکرده که ملت خوابن ممکنه بیدار بشن و دیگه نتونن بخوابن یا یکی مثل من که ساعت رو تنظیم کرده و خوابیده، از کجا مثلا اس ام اس تو رو می بینه؟!
شرط می بندم بعدش هم خودش رفته تخت گرفته خوابیده، صبح که رسیدم سرحال بود!
جالب بود که همه از ترس دیر رسیدن، کله سحر راه افتاده بودن. یکیشون که می گفت وقتی بیدار شدم و اس ام اس رو دیدم داشتم فکر می کردم که همین الان راه بیفتم برم شرکت!

امروزبه خیر گذشت خوشبختانه؛ امیدوارم این بارون لوس مایه دردسر زودتر تموم شه دیگه آخه مثلا کشاورزی دارن که بارون به دردشون بخوره؟! همون 4 تا نخلی هم که نصفه نیمه کاشته بودن که افتاد...

پ.ن. همینجوری پیش بره تا هفته دیگه شرکت رو کلا آب می بره و خیال همه راحت میشه.
امروز با آکروبات بازی تونستم از توی محوطه پارکینگ برم تو ساختمون. گندشون بزنن واقعا.


پ.ن.2. مسموم شدم دوباره با این غدای مزخرف شرکت. صدای سمفونی شکمم شده موزیک بک گراند امروز.حالا مجبورم غدای درست و حسابی درست کنم خسته م و حوصله غذا درست کردن ندارم!
دکتر هم که همش گیر داده بود که "استرس و نگرانی داری؟" غلط نکنم وبلاگم رو خونده!

پ.ن.3. می ترسم این دواها رو بخورم باز مثل اون دفعه آلرژی داشته باشم و نصف صورتم ورم کنه!
دکتر هم جرات نمی کرد دارو بده بهم!



Monday, March 01, 2010

87.Whatever











اینم از این.
من که می دونستم نمیای، خودت باورت شده بود
دیگه ازهمین تلفنهای گاه به گاه اخیرهم خبری نخواهد بود
دیگه نگران نیستم، هیچ چیز دیگه هم نیستم. خالی خالی خالی


اسمت رو عوض کن بذار قاصدک








86. روز مرگی (به سکون "ر")





به شدت دچار روز مرگی شدم.
هر لحظه دارم حساب کتاب می کنم که کدوم شیفتم رو عوض کنم که به چه کاری برسم و برای ماه دیگه چه روزی رو چه جوری درخواست بدم.
انقدر سرم با بیهودگیهای روزانه شلوغه که نمی تونم به 6 ماه دیگه فکر کنم.
و زمانه که من دارم از دست می دم.


و نگرانی و دلشوره ای که تا جمعه من رو می کشه حتما.
اینم یه حکمتی داره لابد...

85. دلتن... تمام نشدنی

یه پنجره ای بود که پشتش یه بادآویزبود که شبها وقتی باد میومد هی تق و توق می خورد توشیشه و نمی ذاشت من بخوابم.
الان دلم براش تنگ شده. خودم هم یکی از همون بادآویزها گرفتم ولی دلش رو ندارم که وصلش کنم!
دلم برای اون پنجره هه تنگ شده, مخصوصا صبح ها که می ایستادم پشتش تا رفتنت رو ببینم.
هربار هم با خودم می گفتم:" یعنی این بار هم برمی گرده بالا رو نگاه کنه؟"
دلم برای اون خونه فسقلی هم تنگ شده که برام همه دنیا بود.


دلم برای...
برای تو؟ حتما شوخی می کنی...