Thursday, May 31, 2012

3136. روز پدر دیگه چه صیغه ایه؟!


دم صبح خوابیدم
همش خواب دیدم بابام داره دعوام میکنه! استرس گرفتم. باز چه کردم؟!!!!
این خان داداش هم که یه ایمیل جواب نمیده ببینم چه خبره اونجا.
بدبختی داریم ها... این بحث شیرین و من درآوردی روز پدر رو تموم نمیکنن ملت چرا !

سردردی دارم امروز...


Monday, May 28, 2012

3135. بوده یا نبوده، مسئله ای نیست


گاهی انقدر برایم کمرنگ میشوی که باور نمیکنم هرگز وجود داشته ای.
باور نمیکنم که چند سال خوب را نابود کردم با یاد توهمی از یک سایه.
الان، ساعت 3:21 بامداد، یکی از آن گاه هاست.

به یاد نمی آورمت، و این احتمالا خوب است
جزییات و اتفاقات و تاریخ ها و شرایط، بی نقص در سرم رژه میروند
غیر از تو
همه چیز را همانطور که اتفاق افتاده به یاد دارم
غیر از تو
و این خوب است لابد...

سایه سنگینت دارد از سرم کم میشود
خوشحال نیستم. ناراحت هم نیستم. نگران نیز هم.
هیچ حسی ندارم.
تعلیق...
مثل کسی که چندین قرص آرام بخش خورده و بی وزن شده
فقط سایه هایی متحرک و مبهم از جلوی چشمانش میگذرند
بی آنکه حسی در او بر انگیزند

باور نمیکردم که دیگر نخواهی بود
باور نمیکنم که روزی بودی

پ.ن. اشکها برای که فرو میریزند؟
بی جواب تر از همیشه
شاید از روی عادت، شاید هم نه
مهم نیست


Saturday, May 26, 2012

3134. مازوخیسم


هفته پیش که رفتیم کنار دریا، بعد از مدتها صندل پوشیدم و خیلی راه رفتیم. ظاهرا تاندون مرتبط به انگشت شست پام کشیده شده حسابی. چند روزی درد داشت و بهتر شد و بعد که طناب زدن و پیاده روی رو شروع کردم ( سربالایی سرپایینی زیاد داشت) دوباره خراب شد. این دو روز که رفتم شنا انقدر دردش شدید بود که اصلا حواسم به خستگی شنا نبود و اصن نفهمیدم چطور 800 متر تموم شد! امروز دیگه بعد از استخر روی پام ورم کرد. تازه دیشب یه نیمچه آتل هم درست کردم و بعد از ماساژ بسته بندیش کردم!
نهایتا معنیش اینه که فردا باید تکون نخورم اصلا. نه شنا نه جیم نه پیاده روی، استراحت مطلق. 

پ.ن. الان سرگرمیم اینه که بانداژ رو باز کردم و هی انگشت شست رو با دست تکون میدم و تا مغز سرم تیر میکشه. میخوام ببینم آستانه تحملم چقدره.
پ.ن.2. نتیجه اخلاقی این که وقتی یه جاییتون درد میکنه یه کم بهش استراحت بدین تا خوب بشه خودش. هی فشار نیارین روش.
هی میرفتم ورزش که خونه نباشم. به این امید که خوب میشه. بدتر شد.

پ.ن.3. وقتی که بیفتی توی تخت اهمیتی نداره که چقدر عضله ساختی. باید ورزش انگشتها رو هم به برنامه اضافه کنم.


3133. madness



دلم میخواد برم خونه مون






Friday, May 25, 2012

3132.


بخیر گذشت. فعلا.
به برکت خاک کربلا همینجوری مرض ها و ویرووسهای جدیده که آپدیت میشه و میرسه به کویت و خوزستان!

پ.ن. خدایا! دفعه آخرت باشه با من از این شوخیها میکنی.


Wednesday, May 23, 2012

3131. You must be kidding me


واقعيت اينه كه من آدم سنگدلي هستم. تعداد آدمهايي كه حاضرم براشون بميرم خيلي خيلي محدوده، و آدمهايي كه بخاطرشون يا به اميدشون زندگي ميكنم از اونم محدودتر.
الان دو هفته ست كه يكي از اونا به شدت مريضه. دختر كوچولويي كه نفس به نفسم ميخوابيد، يه هفته ست كه هر روز ميره زير سرم. دارم ديوانه ميشم!
انرژي مثبت بفرستين لطفا. دعا يا هرچي كه اسمش رو ميذاريد...

Tuesday, May 22, 2012

3130. Long weekend


وقتی که سر کار نری، لانگ ویکند و شورت ویکند چندان فرقی نداره. راستش من خیلی دیر فهمیدم که دوشنبه victoria day هست و تعطیله وگرنه شاید میشد برم مونترال.
هوا هم آفتابی بود و عالی. شنبه با مهتاب رفتیم یکی از جزیره های تورنتو، توی داون تاون. خیلی قشنگ و نزدیک بود. شاید وسط هفته ها هم برم از این به بعد. آفتاب گرفتیم، عکس گرفتیم. تاب بازی کردم بعد از هزارسال... خیلی خوش گذشت.
یکشنبه هم راه افتادم رفتم پارک (جنگل درواقع) پشت خونه رو یافتم. مث جنگلهای شماله، تازه قشنگتر. خلوت هم بود و آفتاب باحال. رنگ گرفتم نسبتا. باید هر روز برم. وسطاش اصطبل دارن و اسب و کلاس. رفتم کلاسشون رو هم دیدم. یه چهارساعتی واسه خودم پرسه زدم و عکس گرفتم. خعلـــــــــــــــــــــــــی چسبید. البته دیروز شنیدم که انقدرا هم امن نیست و اتفاقات زیادی افتاده توی این پارکها. بهتره وسط هفته و در ساعتهای خلوت نرم! راستش خودم هم همون روز یه کم ترسیده بودم، ولی خودم رو میزدم به اون راه.
دوشنبه هم  که کلی توی تورنتو برنامه بود و آتیش بازی توی ساحل های مختلف و مهتاب هم اتفاقا تعطیل بود، که منزل عمو جان دعوت بودیم و دیگه غیبتهام زیاد شده بود و نمیشد نرم... اینم از شانس ما!

عاشق این آسمون بلـــــــــــــــــــــــند و آبــــــــــــــــــی و همیشه آفتابی هستم
(عکس رو هم از عرشه قایقی گرفتم که داشت ما رو میبرد به جزیره)



Saturday, May 19, 2012

3129. جانباز راه فیت نِس


از دو روز پیش یه سری ورزشهای جدید رو برای پاها شروع کردم.
نتیجه اینکه از دیروز مثل اردک راه میرم و مثل قورباغه میشینم!
دیروزورزش نکردم و شب هم با بروفن خوابیدم که مثلا عضلات ریلکس بشن.
امروز دوباره رفتم با این فرضیه که دوباره انجامشون میدم دیگه خوب میشه. بدک نبود. تصمیم گرفتم از شنا بگذرم و فقط برم تفریحی آب بازی کنم یه کم که فشاری هم نیاد بهم. بعد که شروع کردم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدی و تن به آب زدی بازی بازی شروع کن همون 800 متر رو، تا هرجا که تونستی. خدمتتون عارضم که موندم تو رودروایسی تا آخرش رفتم!
مشاهدات حاکی از آن است که فردا رو باید در استراحت مطلق به سر ببرم. امیدوارم جدی نباشه، هنوز بیمه نیستم اینجا.
خلاصه که به دلیل مصدومیت المپیک امسال رو ممکنه از دست بدم.

پ.ن. من همیشه میدونستم که عضلات پاهام ضعیفه. این ماجرا دیگه فرضیه م رو ثابت کرد. دیگه عمرا اگه کوتاه بیام و بگذرم از این تمرینات...

Friday, May 18, 2012

3128.


اين آدمهايي كه فكر ميكنن فقط خودشون بقيه رو دوست دارن، فقط خودشون خواهر برادري بلدن و درست به جا ميارن همه چي رو، فقط خودشون نگران بقيه هستن، فقط خودشون حق دارن همه رو قضاوت كنن...
كلا هم همش درحال توجيه رفتارهاي اشتباه عزيزانشون هستن. گاهي ماله كشيدن قضيه رو بدتر ميكنه، باور كنيد.
وقتي ميگم من جايي نميرم، براي همينه. متاسفانه نميتونم سكوت كنم وقتي حرفي رو قبول ندارم. و در فرهنگي كه دايم بايد رعايت بزرگ كوچيكي رو بكني، بهتره كه توي همچين شرايطي قرار نگيري تاحد ممكن. زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد.
ظرفيت تحمل كردنم كم شده. اگر قرار بود" تحمل" كنيم كه ميمونديم در همون مملكت عزيز و جو حاكم ج.ا. عزيز!
حرف و كار اشتباه، اشتباهه. فرق نميكنه كه فاعلش چقدر عزيز باشه.

3127. Team Work


چون ما اکنون در جهان اول به سر میبریم و در جهان اول team work   بسیار حایض اهمیت میباشد، چون که اینجا مثل ایران لازم نیست که همه همه کاری بلد باشن، در نتیجه ما، گَنگ مقیم کانادا ،تقسیم وظایف کردیم. یکی دو نفر درس میخونن به جای همه، یکی  پول درمیاره به جای همه، دونفر وظیفه ازدیاد نسل و تربیت فرزندان صالح رو به عهده گرفتن (خداییش دمشون گرم، نتیجه شون هم خوب بوده)، من و پدر خانواده هم به جای کل خانواده ورزش میکنیم، اون در شعبه آلبرتا و من در آنتاریو!

هر روز یه نیم ساعتی ویدیوهای ورزشی یوتیوپ رو نگاه میکنم و یه چیزایی درباره شون میخونم. یک ساعت میرم جیم (نه هر روز)، 800 متر هم شنا، تقریبا هر روز یک ساعت. بعد جالبه که خوشحالم قشنگ. نه به زور خودم رو میبرم نه حوصله م سر میره. حال میکنم و خوش میگذره کاملا. خوبیش اینه که اولین آثارش هم مشخص شده و شونه هام صاف شده بعد از سی سال قوز کردن و عادات غلط بد نشستن .
فکر کنم در واقع قضیه یه جور فرافکنی ه، برای اینکه یادم نیاد که چقدر دارم به بطالت و بیهودگی میگذرونم!
خلاصه که الکی خوشم فعلا. همینجوری سنگر رو حفظ کنم به المپیک بعدی میرسم احتمالا.


Thursday, May 10, 2012

3125. اصن یه حالی به جون شما


حس آدمی که شلوار لی ش بعد از سه ماه و نیم دوباره پاش میره
همون حس...
به قرعان اگه لذتش رو درک کنید... اصن دلم نمیاد درش بیارم دیگه.

گفته بودم جریانشو؟ گفتم یا نگفتم؟ گفتـــــم یا نگفــــــــتم؟
من با این شلوار اومدم اینجا، 14 ساعت توی هواپیما پام بود. راحت و عالی. یک ماه بعد دیگه پام نمیرفت. دقت کنید، نه اینکه دکمه ش بسته نمیشد، اصلا بالا نمیومد که کار به دکمه برسه! اولش فرافکنی کردم که: شسته شده، سفت شده. ولی کم کم مجبور شدم با واقعیت کنار بیام. و همین واقعیت ترسناک من رو به سمت ورزش سوق داد. چون من اساسا از شلوار لی خریدن خوشم نمیاد و این رو هم به سختی و اتفاقی در واپسین روزهای خرید در دوبی گرفته بودم .
همین دیگه، خواستم بگم ورزش کنید که خیر دنیا و حال لباسا رو ببرید. هرچی هم دوست دارید بخورید، کما اینکه بنده پرخورتر از گذشته هم شدم تازه. وزنم هم تغییر خاصی نکرده. صرفا توزیعش مناسب شده.
حالا به خودم جایزه بدم، یه پنجاه متر بیشتر شنا کنم امشب.


3124. گاهی خودت را گم کن



امروز تصمیم گرفتم از یه ایستگاه دیگه مترو پیاده بشم و یه مقداری پیاده روی کنم. توی مترو نقشه رو چک کردم و به حساب خودم از در درست اومدم بیرون. ولی بعدش به جای سمت راست، رفتم سمت چپ. حدودی میدونستم کجام. جی پی اس موبایل هم در کمال تعجب من، داشت محلم رو نشون میداد (نمیدونم ربطی به اینترنت داره بالاخره یا نه). خلاصه که دیدم اشتباهی رفتم. با خودم گفتم این خیابونا که قشنگن، منم که کاری ندارم خونه، هوا هم که توپه، بذار یه کم خودم رو گم کنم و حالشو ببرم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم توی این خیابونا پرسه زدم و حالـــــــــــــــــــــــــی کردم وصف ناشدنی... به معنای واقعی کلمه مست شدم. از بوی سبزه ها، رنگ و بوی گلها، آسمون و ابرهای فوق العاده، صدای پرنده ها که با wind chime های خونه ها قاطی میشد و سکوت خیابون رو میشکست...
طبیعت من رو مست میکنه، هیچ چیز دیگه ای همچین تاثیری روم نداره. روی جدولها راه رفتم، پریدم، عقب عقب راه رفتم، خندیدم، با خودم بلند بلند حرف زدم، اصن یه حالی بود ها...
حوصله نداشتم دوربین رو دربیارم، با موبایل بیشتر عکسها رو گرفتم. بعد هی حرف دوستی رو به خودم یادآوری میکردم که: توصیف نکن، ببین، حس کن. و هرچند دقیقه یه بار میگفتم: عکس نگیر، نگاه کن، لحظه رو دریاب. باز طاقت نمی آوردم و میگفتم حالا اینم بگیرم...
بعد با خودم فکر کردم چقدر خوبه که آدمها اینجا انقدر عمرشون طولانیه. هرچقدر این زیبایی رو ببینه تکراری نمیشه، سیر نمیشی. بعد بازم فکرکردم که یعنی آدمهای توی این خونه ها هم به اندازه ما لذت میبرن؟ یا چون از اول همینجا بودن براشون عادیه؟ نمیدونم، شاید بعدها از یه کانادایی پرسیدم. ولی گاهی دلم براشون میسوزه! فکر میکنم که ما بیشتر از خودشون لذت میبریم و قدر اینجا رو میدونیم.
امروز با تک تک سلولهام زیبایی و لذت رو آگاهانه چشیدم، هر لحظه ش رو حس کردم. مزه مزه کردم و مطمئنم که تا آخر عمرم طعمش باقی میمونه. توصیفش نکردم، مقایسه نکردم (نه با ابرهای سفید تهران، نه با سبزی شمال و نه با آرامش دیسکاوری گاردنز) نفس عمیق کشیدم و زیبایی و آرامش رو بلعیدم.
من امروز در بهشت قدم زدم

Wednesday, May 09, 2012

3123. به قرعان


 
روايت داريم " بغل " صبحگاهي،موقع بيدار شدن، از بوسه شب بخير واجب تره...


Saturday, May 05, 2012

3122. ژوکر در Downtown


امروز (دیروز در واقع) به لطف مهتاب رفتیم downtown
هوای عالی و و آسمان آبی و یک روز به یاد ماندنی
دفعه دومی بود که میرفتم downtown. رفتیم کنار دریاچه، چسبید حسابی، دست مهتاب درد نکنه.
باید از این به بعد بیشتر برم.

پ.ن. حس JBR و دوبی مارینا داشت اندکی!

Wednesday, May 02, 2012

3121.



  • زنی‌ عاشقت شد
    زنی‌ از سرزمینِ عجایب
    تو را عجیب ساده
    عجیب صادقانه دوست داشت
    زنی‌ که در نبودن تو سخت گریست
    تو باید مرد خوشبختی‌ بوده باشی

    نیکی فیروزکوهی


    پ.ن. اینم شد خوشبختی؟!

3120.


يكي از فانتزيهام اينه كه هشت نه سال ديگه اين خونه اي رو كه الان توش هستيم رو بخرم، همه ديواراشم عايق صدا كنم...خداییش خجالت نمیکشن نئوپان میزنن جای دیوار، غالب میکنن به مردم؟! اینور نفس میکشی، اون ور صداش میره.
صداي تلويزيون دوست نداشتني ترين صداي ممكنه براي بيدار شدن. نميدونم ماني بيچاره چطور ميخوابه شبا!

Tuesday, May 01, 2012

3119. با تو دیشب...

با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ،* زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ،* خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم

م.امید