Friday, August 31, 2012

3206. Orientation



اینم از Orientation
کلا هیچی به نظرم جالب نیست انگار! از بس که عادت نداریم به این مراسم و قرتی بازیها. به نظرم مسخره ست همه چی یه جورایی! خودمم تعجب کردم. از بچه های رشته خودمون هم کسی رو ندیدم، ولی کلا احساس میکنم نمیتونم دوست پیدا کنم. از قبل هم بدتر شدم حتی انگار... باز امروز یه کم اطلاعات مفید دادن. امکانات خوبی دارن توی دانشگاه. پلیس مخصوص هم دارن. گفت هروقت در هر موردی مشکلی داشتین به ما زنگ بزنید، یکی رو میفرستیم سراغتون. حتی اگه شب میخواستین برین تا مترو و احساس راحتی نمیکردین ما یه مامور میفرستیم همراهتون بیاد. دمشون گرم واقعا... خداییش من اعصاب زندگی در مرکز شهر رو ندارم، همش سر و صداست و جمعیت. انگار وسط میدون انقلابی، فقط تر و تمییز نسبتا. به اضافه بی خانمان ها که کم و بیش دیده میشن. خیلی آدمهای جور واجور زیاده اونجا کلا. بعد دانشگاه بین چندتا خیابون اصلیه، چندین در هم داره، ملت میان گاهی از وسطش رد میشن میرن مثلا. البته چند ساله که اون خیابونها رو بستن و دیگه با ماشین نمیشه از توش رد شد خوشبختانه.
بعدشم چرخیدم توی دانشگاه و کلاسهام رو پیدا کردم، یه کم پراکنده ن توی ساختمونای مختلف. کلی راه رفتم. همه جا صدای موسیقی بود و ملت میرقصیدن و بازی میکردن و باحال بود. دانشگاه قشنگه به نظرم، ولی خوب ساختمونا قدیمی ن.
سرم به شدت درد میکنه باز. همینجوری میخوام درس هم بخونم خیر سرم...

پ.ن. هوا خوب شده. دلم میخواد برم بشینم توی بالکن همش. کاش اون صندلی بالکنم رو آورده بودم از دوبی.


Thursday, August 30, 2012

3205. Ominotago



 "پسر قرار بود برای مقالۀ پایان‌دورۀ انسان‌شناسی، دربارۀ زیست‌بوم قبیلۀ بومیان ماینا (Maina) تحقیق کند که آن سوی رودخانه سکونت داشتند، و راه‌حل مناسب برای گشودن دروازۀ تمدن به روی این قبیله را بررسی نماید. آنجا دل به دختری به نام اومینوتاگو (Ominotago به معنای «صدای زیبا») داد. آیین سرخ‌پوستی پیوستن به آن قبیله را اجرا کرد، اسم خود را چویلاوو (Chowilawu به معنای «به‌هم‌رسیده از طریق آب») گذاشت و آنجا ماندگار شد. طبعاً دروازه‌های تمدن بشری تا مدت‌ها بسته ماند.

Based on a True Story"

*داستان از دوستی که نخواست نامش فاش شود

3204.



برنامه کسل کننده ای بود. ینی لوس بود نه کسل کننده. اولش هم باید اسمهامون رو مینوشتیم روی یه برچسبهایی و میچسبوندیم روی لباسمون! قشنگ یاد مهدکودک افتادم ها! فقط کم مونده بود بگن یکی یکی بیاید جلو وایسین خودتون رو معرفی کنید!
یه عالمه آدم اومدن خودشون رو معرفی کردن که آخرش هم یادم نموند کی چکاره ست. یه کم موزیک و یه کم هم رقص و مسخره بازی. من همش با موبایلم آن لاین بودم و سرم به کار خودم بود. نهار هم بود البته که من نخوردم و بعدش هم یه سردرد اساسی گرفتم. کلا روز نسبتا مزخرفی بود. کلی سرپا بودم و این ور اون ور رفتم. کمرم درد میکنه. این ورزش رو بدجوری ول کردم... تنها خوبیش این بود که همه کارت هایی رو که لازم بود گرفتم.
فردا orientation داریم. ساعت 11 صبح! امشب دیگه باید زود بخوابم. 
سرم داره میترکه...

3203. Welcome Party




فردا (در واقع امروز!) دانشگاه برای دانشجوهای خارجی یه مهمونی بعد از ظهر گرفته.
استرس که دارم هیچ، نمیدونم حالا چی بپوشم...


Tuesday, August 28, 2012

3202.




وقتی بودی دلم برای هیچ کس تنگ نمیشد غیر از تو
از وقتی که نیستی برای همه دلتنگم، حتی خودم



Sunday, August 26, 2012

3201. یک روز مفید



رفته بودم خونه مهتاب اینا، یه روز تعطیل بود بالاخره. خونه شون رو دوست دارم. میریم میشینیم تو حیاطشون. هوا هم خوب شده. خیلی حال میده.  فرداش باید میرفت از طرف این شرکتی که کار میکنه برای چند ساعت کار داوطلبانه خیریه انجام میداد (اینجا کلا نصف امور مملکت توسط داوطلبها انجام میشه! دانش آموزا و دانشجوها اغلب باید یه مقدارساعت مشخصی از این کارا بکنن. شرکتهای مختلف هم اغلب یکی دو روز در سال کارمنداشون رو میبرن یه جایی برای این کارا). خلاصه قرار بود بره یه مغازه ای برای این برنامه که منم تصمیم گرفتم باهاش برم. یه مغازه ای بود که فروشگاههای بزرگتر یه سری لوازم خونگی رو بهش اهدا میکردن، بعد اینا میفروختنشون و پولش صرف ساختن مسکن برای فقیر بیچاره ها میشد.  باحال بود. غیر از آقایی که مسئول اونجا بود، بقیه همه داوطلب بودن. یک خانوم مسن که پزشک بازنشسته بود، یک آقای خیلی مسن که مهندس بازنشسته بود، یه خانوم جوون خبرنگار که میخواست بعد از چند سال دوباره برگرده سرکار. و یه پسر نوجوون نسبتا تنبل (که قطعا مجبور بود وگرنه نمیومد). یه سری لوستر رو سرهم کردیم. یه سری از وسایل رو صورت برداری کردیم و قیمت زدیم و یه سری وسایل رو چیدیم و جابجا کردیم. در مجموع باحال بود. کاش زودتر پیداش کرده بودم. محیط خوبی هم بود. حالا مهتاب قراره یه روز دیگه هم بره، شاید باهاش رفتم. (فکر کرده بودن ما 22-23 سالمونه ! خیلی حس خوبی بود )

شبش هم به پیشنهاد Troy  رفتیم داون تاون که نمایشهای خیابانی داشتن این آخر هفته (busker fest) و عوایدش هم میرفت برای کمک به انجمن بیماران مبتلا به صرع استان آنتاریو . حسابی شلوغ بود. آکروبات بازی و رقص و موسیقی و خلاصه همه چی بود دیگه. کل خیابون کنار دریاچه رو غرفه ها و چادرها و ایستگاههای اینا چیده بودن. این مجموعه  یه تور هستن گویا که شهرهای مختلف رو میگردن و هرجا چند روز برنامه دارن. پاییز هم میرن سمت امریکا احتمالا. نکته جالبش این بود که توی اون همه شلوغی اصلا آدم احساس عدم امنیت نمیکرد. نه آدم مستی که اذیت کنه، نه دعوا و درگیری و عربده کشی، نه کسی کسی رو هل بده بره جلو که بتونه ببینه (خیلی مبادی آدابن واقعا!). خیلی باید اوضاع امنیتی یه جایی خوب باشه که هی راه به راه از این کارناوال ها و برنامه ها توش بذارن که مردم جمع بشن دور هم (دقیقا مثل ایران که برای یه بازی فوتبال هم حتی نمیذارن مردم تجمع کنن!)
ساعت 11:30 هم برنامه تموم شد و همه مثل آدم رفتن خونه هاشون. با حداقل کثیفی و ریخت و پاش.

من عاشق این شهرم... کاش میشد همینجا بمونم و نرم استرالیا. کاش اوضاع یه جور دیگه پیش میرفت.


Friday, August 17, 2012

3200. از دست خودم به کجا پناه ببرم؟!



به شدت موودم داغونه. امروز دیگه واقعیت رو پذیرفتم. چند روزی که به خاطر بدن درد و تنبلی نرفتم ورزش کل سیستمم رو ریخته به هم ظاهرا.شاید پی ام اس هم بی تاثیر نباشه، نمیدونم. ولی خیلی وضعم خرابه. ورزش هم حتی حال ندارم برم. آیین نامه رو نخوندم هنوز، کتابایی که از مهتاب گرفتم نخوندم. فیلم حوصله ندارم ببینم، حتی عکس بازی هم نمیکنم (آخ آخ، کلی عکس باید آماده کنم بفرستم برای مامان!) عکسهای مونترال بیشترشون مونده. اینستاگرامم رو هم حال ندارم آپ دیت کنم، چه عکسهای خوبی هم گرفتم هفته پیش اتفاقا. همش نشستم روی تخت، توی اینترنت. که تازه اونم خبری نیست. حوصله ندارم لاک بزنم حتی، بعد هی توجیه میکنم که همینجوری خوبه اصن. چند روز هم لاک نداشته باشم ( الان بیشتر از یک هفته!). صبح ها که بیدار میشم تا دو سه ساعت توی تخت میمونم و هی فکر میکنم که باید پاشم دیگه، ولی نمیشم. گرمه. خیلی گرمه. از وقتی ورزش میکنم همش گرممه. کلافه میشم. به نظر همه هوا خوبه، ولی من نفسم بالا نمیاد!
خیلی ترسناکه. هفته دیگه ORIENTATION  داریم دانشگاه. هنوز که پاییز نشده، من چرا انقدر حالم خرابه؟!!!
از فردا صبح فلوکستین ها رو باید شروع کنم. نمیدونم تاریخشون گذشته اصن یا نه! فکر نکنم زیاد مهم باشه البته...


3199. المپیک


زودتر میخواستم این پست رو بنویسم که نشد، نمیدونم چرا.
نسبتا بازیها رو دنبال کردم، خداییش این اولین بار بود که المپیک رو نگاه میکردم. شایدم آخرین بار. دوره بعدی من یک فارغ التحصیل هستم (به طرز خوشبینانه ای) که دارم دنبال کار میگردم و وقتی برای این تجملات و خوشگذرونیها ندارم لابد!
 برنامه ها رو از تلویزیون کانادا میدیم و طبعا خیلی روی ورزشکارای خودشون مانور میدادن. در رشته های زیادی هم شرکت کرده بودن. خیلی نتایج رضایت بخشی کسب نکردن البته. رتبه 37 جدول بودن (اگه اشتباه نکنم). بزرگترین خوشحالی و افتخارشون، مدال نقره فوتبال زنان بود. حدود40 سال بود (گویا) که کانادا در هیچ ورزش گروهی مقامی کسب نکرده بود در المپیک و این براشون خیلی هیجان انگیز بود. کلا خیلی فان بود براشون المپیک. نه قضیه ناموشی بود نه حفظ غرور نداشته ی ملی (به زور)، نه رو کم کنی برای رقابت با چین و امریکا. صرفا سرگرمی.
ایران خوب مدال گرفت ( همون قضیه غرور جریحه دار شده ملی و اینا) آخرش هم رتبه 17 جدول شد که از سرمون هم زیاده با اون وضع خر تو خر مملکت و مدیریت درب و داغون. مردم بدبخت هم که دلشون به همین مدالا خوشه دیگه، دو روز بدبختیهاشون یادشون بره اقلا. وگرنه ورزش در ایران تقریبا معنایی نداره.
کانادا براش مدال المپیک اونقدر مهم نیست، چون ورزش جزو ثابت زندگی مردمه. غیر از روزهای برف و بوران تقریبا همیشه در هر ساعتی از روز چندین نفر رو میبینی که دارن توی خیابون میدون یا دوچرخه سواری میکنن یا از کلاس ورزش برمیگردن. سن و سال خاصی هم نداره، از بچه کوچیک تا آدم مسن. ورزش یه مسئله ست که کاملا براشون جا افتاده. این هم یکی از دلایلیه که عاشق تورنتو هستم.
طبعا جهان سوم قضیه ش خیلی فرق میکنه، اصلا نباید مقایسه کرد. ولی خوب من ترجیح میدادم ایران همین چهارتا مدال رو هم نمیگرفت، ولی مردم زندگی سالمتری داشتن.
نکته دیگه ای که توجهم رو جلب کرد این بود که با وجودیکه مهاجرین چینی جمعیت قابل توجهی دارن در کانادا، هیچ کدوم از ورزشکاران چینی نبودن. از اون طرف چین نصف مدالا رو درو کرد! تو خیلی از کشورا مهاجرای سیاه پوست رو میدیدیم جزو ورزشکارا، ولی زردپوست ها رو نه. میتونه یه معنیش این باشه که مهاجرای زردپوست به اندازه کافی در کشور مبدا جا نمی افتن؟! به نظرم حدس خیلی بی ربطی نیست. البته دیگه همه این رو میدونن که در چین هم انتخاب و تربیت ورزشکار تا حد زیادی به روش سربازگیری برای ارتش صورت میگیره، ولی به هرحال نتیجه میگیرن.
امریکا هم که تکلیفش معلومه، الکی که نشده ابر قدرت. دمش هم گرم، خیلی هم کیف کردم که بالاخره پوز چین رو زد و اول شد.

جاداره یادی هم بکنم از شناگر مورد علاقه م، کامی لاکور فرانسوی که بدجوری رفت تو باقالیا. ولی خوب از نظر من چیزی از ارزشهاش کم نشد ;)

Wednesday, August 15, 2012

3198. Excited?


 
دانشگاه یه قسمتی مثل میل باکس داره که نامه ها و برنامه هامون به اونجا فرستاده میشه. من تازه از حضورش مطلع شدم (بس که پیگیرم!) و خلاصه پسوردم رو یادم رفته بود (از پارسال که من اقدام کرده بودم و یه بار رد شده بودم، مونده بود این میل باکس). خلاصه باید حضوری مراجعه میکردم و یه کارت شناسایی عکس دار نشون میدادم تا پسوردم رو ریسِت بکنن برام! خیلی جدی گرفتن قضیه رو. بابا حساب بانکی سوییس م که نیست!
امروز برنامه کلاسهام رو هم دیدم. 5-6 تا درس دارم! بدک نبود به نظرم، فقط سه شنبه طولانیه و هی دو ساعت کلاس دارم دوساعت بیکارم (طبعا میرم کتابخونه مشقام رو مینویسم، چی فکر کردین!)  اساتید هم خوشبختانه چینی نیستن هیچکدوم. فقط یه دونه کلاس 8 صبح دارم که ایشالا خدا یه همتی بده که برم اون رو. درس اختیاری هم نگرفتم، گذاشتمش برای ترم بهار که این ترم خیلی سرم شلوغ نشه. ترم بهار هم کوتاهه هم فقط درسهای اختیاری ارائه میشه.
تقریبا میدونم کلاسها کجا برگزار میشن. ولی خوب دانشگاه  خیلی بزرگه و فکر کنم ترم اول حسابی گم بشم.
با مهتاب برنامه م رو چک میکردیم، اون از من بیشتر ذوق زده ست. بالاخره زحماتش به نتیجه رسید طفلک.

فعلا بهترین نکته ش اینه که دوشنبه کلاسم از 11 شروع میشه. دوست ندارم روز اول هفته صبح زود برم سرکار یا کلاس، استرس میگیرم!
هم خوشحالم یه کم و هیجان دارم، هم نگرانم...





Tuesday, August 14, 2012

3197. بي تو هرگز


به نظر من خدمتي كه كاشف آنتي هيستامين به جامعه بشريت كرده، كاشف پني سيلين نكرده.
توي إمارات چندبار به قرصهاي آنتي هيستامين اونجا حساسيت نشون دادم (همچين موجود خاصي هستم!) و اينه كه هميشه كلي قرص آنتي هيستامين از ايران ميگرفتم. الان كه ميخواستم بخوابم و پيدا نميكردم قرصها رو، أسترسي گرفتم كه خواب از سرم پريد.
خوشبختانه پيدا كردم چندتا فعلا. اعتماد به نفسم رو از دست ميدم بدون اينها. از وقتي اومدم كانادا خيلي بدتر شدم. ظاهرا اينجا هوا زيادي تمييزه، به مخاط تنفسي من نميسازه! يه ساعت كه كولر خاموش باشه ديگه نفسم بالا نمياد. پنجره هم كه نداره اتاقم، تنها أميدم به دريچه كولره...

Sunday, August 12, 2012

3196. وقتی که زمین زیر پایت می رقصد


بازم یه فاجعه دیگه و داستان تکراری عدم وجود مدیریت مناسب و هرج و مرج.
منتها این دفعه یه فرق دیگه هم داشت : عدم اطلاع رسانی. حدود هیجده ساعت بعد از زلزله ای که تقریبا 50 تا پس لرزه محسوس داشته، هنوز خیلی از مردم داخل کشور از ماجرا مطلع نشده بودن! صدا و سیما که خبر فوریش طوفان در بنگلادش بوده و تصادف دوچرخه سواران در آلمان ، روزنامه های صبح هم صفحه اول رو به جریانات سوریه و بارش باران تابستانی با عکس گل و بلبل اختصاص دادند. لابد فکر کردن که زلزله عصر اتفاق افتاده و مردم بیدار بودن و خودشون به هم خبر میدن!
همه اینها باعث شده که خبرهای خیلی ضد و نقیضی پخش بشه. از یه طرف میگن بحران شدید نیست و اوضاع تحت کنترله و نسبتا سامان دهی شده، از طرف دیگه کسانی که خبر موثق از محل حادثه دریاف میکنن کاملا اخبار متضادی دارن: جستجو برای نجات زیرآوارماندگان بدون توجیه خاصی متوقف شده. کمک خاصی به مردم نرسیده و در مجموع اوضاع خیلی بلبشوئه (متاسفانه طبق تجربیات گذشته، حالت دوم باورپذیرتره).
مردم میخوان کمک کنن، ولی هرجا میرن به در بسته میخورن. هر موسسه ای که میرن میشنون که : هنوز برنامه مشخصی نداریم! هلال احمر گفته فقط کم های نقدی و خون مورد نیازه!

این وسط یه عده هم هستن که میگن اگه یه منطقه فارس نشین این اتفاق می افتاد بازم قضیه همینجوری بود؟
در جواب اینا دیگه واقعا چیزی ندارم که بگم.
رذالتی که این بیست و چهار ساعت گذشته  دیدیم کم سابقه بوده و جایی برای اعتراض به نظر این دوستان باقی نذاشته.
من شخصا مطمئنم که تک تک این قومها و آدمها کوچکترین اهمیتی برای اونایی که اون بالا نشستن، ندارن. ولی از این موقعیت نهایت استفاده رو بردن که همه رو بندازن به جون هم.
ما همه مشکوکیم. ما به همه چیز مشکوکیم... و عصبانی، خیلی عصبانی
شرمنده ایم آذربایجان

پ.ن.اگر دردم یکی بودی چه بودی... خدایا از دست خودت بنالیم یا از دست  بنده های شیطان صفتت

پ.ن.2. میگن خوشبختانه ابعادش به وسعت بم و رودبار نبوده (چون نصف شب نبوده که مردم خواب باشن). 250 نفر کشته برای زلزله 6 ریشتری اصلا کم نیست. ضمن اینکه 250 یه عدد نیست صرفا. اینا زندگیهایی هستن که تموم شدن و هزاران نفر دیگه که زندگیشون برای همیشه مختل میشه و اضافه کنید به اینها، کسانی رو که انقدر زیر آوار میمونن تا میمیرن...


Wednesday, August 08, 2012

3195. یه هفته بیشتر وقت ندارم



این همه منتظر بودم که یه ماه رمضون بیاد که من ایران نباشم و امارات نباشم و خاورمیانه نباشم و هی برم بیرون تو خیابون راه برم قلپ قلپ آب بخورم، حالا سه هفته ش گذشته و هیچ غلطی نکردم هنوز!
پ.ن. این جو سنگین ماه رمضون از پارسال دیگه بدجوری رفته بود رو مخم. فکر کنم آدم سنش که میره بالا، تحملش کمتر میشه لابد. یادمه اون روزی که هواپیمامون توی نایبروبی خراب شد و چند ساعتی رفتیم هتل،اولین چیزی که حس خوبی بهم داد این بود که ماه رمضون نبود اونجا
. تازه کلی هم مسلمون داره کنیا.
پ.ن.2 .  پروازهای کوتاه عصر (بحرین، سعودی، دوحه،...) که میخورد به ساعت افطار و چه دهنی ازمون سرویس میشد... خیلی خوشحالم که اونجا نیستم دیگه.

3194. بازی بود بابا!


به یه بنده خدایی یه بطری آب میدن، میگن عرقه. اونم تا ته میره بالا و بعدش شروع میکنه به تلو تلو خوردن و عربده کشی و مست بازی خلاصه. بهش میگن بابا آب بود اونی که خوردی. میگه دیر گفتین دیگه، منو گرفت.
حالا حکایت منه و این بازی دیشب! از صبح از کمر به بالا تعطیلم. نفس که میکشم قفسه  سینه و کت و کولم تیر میکشه. بلوزم رو با بدبختی و درد درمیارم و می پوشم . دستام رو دیگه نگو اصن. داغونم خلاصه، لهِ له...  نرمش و پیاده روی و جیم و آفتاب گرفتن و دوش آب داغ هم بیفایده بود، حوصله جکوزی هم نداشتم دیگه. یه بار ناک اوت شدم فقط، ینی مال اونه؟!
خیرسرم ورزشکارم مثلا! خوب شد بیست دقیقه بیشتر بازی نکردم. ظاهرا بدجوری حس گرفته بودم و منقبض بوده بدنم.

پ.ن. این تاریخ و ساعتها کی فارسی شد؟!!! گند زده که بابا. بعدا سر فرصت بشینم ببینم حرف حسابش چیه. ضایع ست خیلی اینجوری



Tuesday, August 07, 2012

3193. جاتون خالی، خعلی خوش گذشت



من امروز یک چیز جدید درمورد خودم کشف کردم. من بوکس دوست دارم!

بچه ها میخواستن wii بازی کنن ( از همین آتاری جدیدها، تو مایه های پلی استیشن و اینا. از نظر من همشون یه چیز هستن !)

خلاصه منم تصمیم گرفتم امتحان کنم. بدمینتون و تنیسش رو زیاد دوست نداشتم، ولی بوکسش خداااااا بود. همه با دهن باز داشتن من رو نگاه میکردن که با چه جدیتی بازی میکردم و مشت میزدم و عرق میریختم! بیشترشون رو همون راند اول ناک اوت کردم که خیلی چسبید (خودم بیشتر از بقیه تعجب کردم بودم که چقدر داشتم لذت میبردم از این کار) بیست دقیقه بازی کردم، به اندازه یک ساعت پیاده روی کالری سوزوندم و عضلاتم درگیر شد! حیف که باید میومدیم خونه دیگه، وگرنه ادامه میدادم ببینم تا مرحله چند میتونم برم. سیوش کردیم برای دفعه بعد.
خلاصه که گویا در پس این موجود نازک نارنجی، یک بوکسور بالقوه نهفته ست. خودمم تازه باهاش آشنا شدم!

پ.ن. بعد از علاقه مفرط به بازی  angry birds ، حالا چشمم به بوکس روشن شده. احتمالا این نشونه هیجانات و تمایلات خرابکارانه ست که همیشه تحت تاثیر روحیه محافظه کار اکتسابی، سرکوب شده.


Sunday, August 05, 2012

3192.


یک سرمای ناچیزی خوردم
تمام دیروز یه دستم به دماغم بود و یه دست به چشمام، لامصب آبش بند نمیومد. بیچاره شدم.
امروز آبش قطع شده خوشبختانه، ولی یه جورایی حس میکنم خوب خوب نشدم هنوز.
خلاصه که در وضعیت بلاتکلیفی به سر میبریم، نه زور اون به من میرسه نه زور من به اون.
به نظر میاد به پنالتی میکشه قضیه

پ.ن. بعد امروز دوباره میرم استخر و دوباره مریض میشم و باز روز از نو، روزی از نو
پ.ن.2. ارتباط بین گرسنگی و سرماخوردگی چیه؟ همش گرسنه مه!



3191.



امروز تولد یه دوست خیلی خیلی قدیمیه. بعد این دوست ما اهل دنیای مجازی که نیست هیچ، پاش رو هم این طرفا نمیذاره کلا (غیر از چک کردن ایمیل های کاریش). اس ام اس ها هم که به ایران نمیرسه، تلفن رو هم جواب نداد.
کبوتر نامه بر سراغ ندارید؟

Saturday, August 04, 2012

3190. سخت نگیرید



آیا با شکم خود مشکل دارید؟ آیا هرچه رژیم میگیرید تغییری در اندازه شکم خود احساس نمیکنید؟
آیا بسیار شنیده اید که تنها راه حل برای خلاص شدن از دست شکم، دراز نشست و دویدن است؟
اشتباه میکنید...
تنها راه خلاصی از شکم، معجزه است و بس.
بنده دیروز مسابقات دوی المپیک رو نگاه میکردم. در بخش دوی صد متر سرعت، چندین دونده زن مشاهده کردم که یک شکم خوشگلی داشتن و به نمایش هم گذاشته بودن. همه شون هم دوم تا چهارم شدن.
دراز نشست هم تاثیر چندانی در آب کردن شکم نداره. بله، عضله سازی میکنه. ولی اون قسمت نرم قلمبه خوشگل همچنان به قوت خود باقی خواهد موند.
همین دیگه، خواستم بگم خودکشی نکنید بابا، اون دونده المپیک هم شکم داره حتی. ریلکـــــــس...

پ.ن. خوب شد زود متوجه شدم، چند وقت بود دویدن رو شروع کرده بودم کم کم
پ.ن.2. واقعیتش اینه که از سنین پایین اگه جمع و جور نگهش داشتین که دمتون گرم، اگه نه بعدا به ضرب و زور نمیشه از بینش برد، یه کم کنترل میشه فقط.