Friday, December 30, 2011

2089.




وقتی بی هوا پا میشی میای وسط خواب آدم، خانوم بچه ها رو نیار اقلا!
میخوای پُز بدی؟ باشه، خوش به حالت



Thursday, December 29, 2011

2088.




دو روزه داره یه جور خوبی برف میاد. دیروز خواستم برم بیرون عکس بازی که قرار شد بریم برای مهتاب کادو بگیریم و نشد برم، خیلی هم سرد شده بود دیروز. امروزهم هی پشت پنجره ایستادم و بیرون رو نگاه کردم و هی میخواستم برم بیرون برف بازی (بعله من این قابلیت رو دارم که تنهایی با خودم برف بازی کنم، امتحان نکردم ولی میشه حتما) و عکس بازی. اولش گفتم الان باد زیاده، سرما هم خوردم، بذار بعدا میرم. بعدا هم گفتم حالا همه کارهات رو کردی همین عکس گرفتنت مونده؟ یه عمر همینجایی برف میبینی به اندازه کافی، بشین یه خاکی تو سرت بکن با این دانشگاهها و زندگیت رو جمع کن. این همه عکس گرفتی چی یاد گرفتی مثلا! خلاصه انقدر با خودم دعوا کردم که اصن کلا بیخیال همه چی شدم. خوشم میاد خودکفا شدم. یکی هم که نیست بزنه تو ذوقم، خودم یه تنه پایه م!
فردا میرم خرید. تا حراجها تموم نشده یه کم خرت و پرتهایی رو که لازم دارم بگیرم. فکر کنم یه کم خلوت شده باشه این روزا، اگه چیزی باقی مونده باشه البته! امیدوارم چشمم به اون راننده اتوبوس ابله اون دفعه ای نیفته. قیافه ش درست یادم نیست، تا دو شب خوابش رو میدیدم نکبت، ولی صورتش واضح نبود. کاش مترو همه جا میرفت. اتوبوس دوست ندارم. حواسم رو هم باید جمع کنم از یه در اشتباهی نیام بیرون که باز شر درست بشه.هر ایستگاهی شونصدتا در خروجی داره آخه، همه هم یه چیز نوشتن!


پ.ن. میخواستم ببینم هنوز برف میاد یا نه. به جای اینکه پرده رو بزنم کنار، سایت هوا شناسی رو باز کردم!


Tuesday, December 27, 2011

2087. باز گند زدم!




بالاخره امروز خیر سرم آداپتور پیدا کردم برای این برق مسخره اینجا. به من گفته بودن که اپی لیدی اینجا کار میکنه فقط، منم فقط همون رو آوردم! ولی کار نمیکنه، یعنی انقدر یواااااشه که در حد همون کار نکردنه! بعد از کلی پرس و جو امروز converter پیدا کردم و یه ساعت هم با دقت خوندم روی جعبه رو مثلا. حالا امتحانش کردم میبینم کار نمیکنه، تو نگو این برعکسه. یعنی جریان 220 رو به 110 تبدیل میکنه!!! آی سوختم،آی سوختم... الکی اینهمه پول دادم، چون توی حراج بوده پس هم نمیگیرن. حالا هم به هیـــــــــچ دردی نمیخوره. میتونستم به جای این خرید اشتباه احمقانه، اسپری کفش بگیرم برای چکمه هایی که دیروز خریدم! اومدم حسابگری بکنم، از یه جای دیگه گند زدم.
shit


پ.ن. امروز بالاخره برف اومد اینجا، خیلی قشنگ شده همه جا. این باتری دوربین هم انقدر شارژ نشد که دیگه الان خوابم گرفته، حال ندارم برم بیرون عکس بگیرم...



Monday, December 26, 2011

2086. گفتم همه چی به این خوبی نمیشه ها!




اولین خاطره بد من در کانادا، در چهاردهمین روز ورود.
بعد از یک عمر زندگی شرافتمندانه، امروزبه بدترین و غیر منتظره ترین وضعیت ممکن بهِم تهمت دزدی زدن، اونم جلوی بقیه! سوء تفاهم احمقانه ای بود. جوابش رو دادم البته، ولی به نظرم کافی نبود. باید پیله میکردم که سکیوریتی رو صدا کنه. شکر خدا همه جا هم که دوربین هست. اون موقع اصلا حواسم به دوربین ها نبود. باید کوتاه نمیومدم تا خجالت بکشه و عذرخواهی بکنه. حرفم رو زدم ولی بازم انقدر اعصابم خورد شده بود که نیم ساعت پیاده روی کردم بدون اینکه بفهمم هوا سرده!
مردک بی ملاحظه از خود راضی...

پ.ن. یکی نیست بگه مریضی میری بیرون آخه؟ بگیر بشین سر جات



2085. یک ماه





امروز دقیقا یک ماه از آخرین پروازم میگذره. اصلا هم دلم تنگ نشده برای اون شرکت نکبت و اون همه بیگاری.خیلی هم خوشحالم که ولش کردم.
ولی حس حقوق نگرفتن خوب نیست، و حس عاطل و باطل بودن نیز هم.



2084.


الان دو هفته ست که اومدم. هنوز نمیدونم میخوام چی بخونم. هنوز هیچ غلطی نکردم.
چیزی به سی سالگی باقی نمونده و هر روز بیش از پیش حسرت عمر رفته ست و آینده نه چندان درخشانی که خیلی هم علاقه ای به دیدنش ندارم. کانادا رو هم دیدم دیگه. کار دیگه ای نیست که بخوام انجام بدم.


پ.ن. امروز ستی میگفت خیلی باحاله زندگیت انقدر تغییرات و هیجان داشته. گفتم: چه فایده؟ آخرش هم به هیچ جا نرسیدم. گفت: خوب رسیدی کانادا. گفتم: همه آخرش میرسن کانادا، تازه با دست پُر...

کانادا هم همین من یکی رو کم داشت فقط!


Sunday, December 25, 2011

2083. دیدار دوستان پالپ تاک




ستی اینا از مونترال اومده بودن تورنتو و امروز رو باهم بودیم و خیلی خوش گذشت.
جای بقیه که نبودن خالی


2082.



اینجا مردم هی بهم میرسن میگن: پس چرا زمستون نمیشه؟ (!)
حالشون خوب نیست فکر کنم! همینجوری مگه چشه؟ هوا به این خوبی، به اندازه کافی هم سرد هست. -12 درجه بسه دیگه بابا...


پ.ن. نواز عقیده داره که من باید برم وکالت بخونم(!) میگه من پتانسیلش رو دارم (احتمالا چون زیاد حرف میزنم). چشماش قشنگ میبینه البته ولی نمیدونم چطور به همچین نتیجه ای رسیده واقعا. به هرحال من خیلی شرمنده شدم بابت این تصوراتی که اطرافیان از من دارن. حالا وکالت که نه ولی امیدوارم بتونم یه غلط مثبتی بکنم زودترکه خیلی نا امیدشون نکنم.



Saturday, December 24, 2011

2081. آرامشی در down town





خونه مون رو دوست دارم. آدم صبح با صدای پرنده ها بیدار میشه. همیشه آرومه انگار هیچ رفت و آمدی نیست.
اینجا رو دوست دارم، مثل دیسکاوری گاردنز میمونه...



Thursday, December 22, 2011

2080. shopping day



دیشب من خواب بودم نفهمیدم این حافظ چی گفت... این بلا هم فهمیده من اومدم خارج، کریسمس رو بهم تبریک گفته!

امروز رفتم خرید، آن لاین یه مال پیدا کردم و رفتم که "پارکا" بخرم. پارکا به این مانتوهایی میگن که توش " پَر" هستش (اغلب اردک) و بنابراین خیلی گرم و خیلی سبک هستن(کوتاه، متوسط و بلند). اکثر آدمها از اینا میپوشن (مخصوصا برای اون سرمای اصلی و بوران خیلی خوبه). تا جاییکه من فهمیدم جوونها خیلی علاقه ای به پوشیدنش ندارن، ولی از اونجایی که من وقتی سردمه هیچی دیگه برام مهم نیست و کلا هم آلامُد و شیک و پیک نیستم و اصلا سن و سالی از من گذشته، با جدیت عزمم رو جزم کردم که یکی از این پارکاها بگیرم بلکه اعتماد به نفسم یه کم بیشتر بشه درمورد بیرون رفتن.
اولا این shopping center بسیار بزرگ بود و اصلا ایستگاه مترو توی خود مال بود. بعدش هم خیلی شلوغ بود، چون همه جا حراجه این روزا و ملت همش دارن برای هم کادو میخرن. خیلی هم تزیینش کرده بودن برای کریسمس و خیلی خیلی هم گرم بود. با اینکه پالتوم رو درآوردم ولی داشتم خفه میشدم (مثل دوبی که توی پاساژها یخ میزدم! تعادل ندارن اصلا) همچین با بی میلی و تمسخر شروع به نگاه کردن کردم (خوب من از یکی از بزرگترین مراکز خرید دنیا اومدم-دوبی-) بعد کم کم دیدم که نخیر، اینجا خیلی بهتره و چیزهای قشنگتری دارن. حراجها هم به نظر خوب میومد. البته من هنوز درک درستی از قیمتهای اینجا ندارم و هی یادم میرفت که مالیات هم داره (خیلی زور داره به خدا). از اول قیمت با مالیاتش رو بزنن که آدم اینجوری شوکه نشه! هی قیمتها رو به درهم و تومن تبدیل میکردم (تومن چرا حالا؟!!).
دیشب از توی اینترنت مدلهای پارکا و فروشگاه ها رو درآورده بودم و با اعتماد به نفس رفتم که بگیرمش دیگه. اولا که کلــــــــــــــی باید توی هر فروشگاه میگشتم تا قسمت پالتو و کاپشن ها رو پیدا کنم، بعدش هم به هر کدوم که میگفتم پارکا میخوام، یه جوری نگام میکردن انگار دارم روسی حرف میزنم مثلا! میگفتن پارکا چیه؟! بعد تازه باید براشون توضیح میدادم. خلاصه که اون مدلهایی که من پسندیده بودم در اون فروشگاهی که پیدا کرده بودم، اصلا سایز کوچیک نمونده بود ازشون. آخرش هم بعد از ساعتها پرسه زدن و سردرد بدی که گرفتم توی "منگو" بالاخره یه چیزی کاملا متفاوت با تصوراتم پیدا کردم و گرفتم. میخواستم همین امروز دیگه قال قضیه رو بکنم، به اندازه کافی وقت تلف کرده بودم دیگه. همه راهها همچنان به زارا و منگو و اچ اند ام ختم میشه! زارا لامصب که حراج هم نبود.
بدترین قسمت خرید کردن اینجا اینه که باید کت و پالتوت رو دربیاری تا وارد پاساژ میشی و اون وقت با این همه بند و بساط توی دستت خرید کنی و پرو کنی! از کت و کول افتادم. خوبه که من فقط همین رو میخواستم بگیرم، صف اتاق پرو ها خودشون داستانی بود. خوشحالم که همه خریدها رو دوبی انجام دادم، بسیار تصمیم عاقلانه ای بود.

پ.ن. هربار سوار اتوبوس میشم ناخودآگاه میرم به سمت عقب که قسمت خانومها بشینم! بعد وسط راه یادم میاد و با یه لبخند شنگولانه ای روی اولین صندلی خالی میشینم!
پ.ن.2. دوبی هم همیشه برای سال نو و کریسمس تزیین میکردن پاساژها رو، ولی همیشه به نظرم مصنوعی بود و حال و هوای کریسمس نداشت واقعا. اینجا قشنگ آدم احساسش میکنه.



2079. فال امشب

Link

Wednesday, December 21, 2011

2078.




بالاخره اینجا هم شب یلدا شد، تازه ساعت شیش ه البته فعلا. شراب که نداریم، یادم رفت بگیرم. انار داریم که هنوز دون نکردم، هندونه ش رو هم که چند شب پیش تو مهمونی خوردیم. آجیل هم داریم. مانی خیلی اهل این قرتی بازیا نیست البته. فعلا که خوابه، شاید اصن بیدار نشه امشب، بعد از 26 ساعت کشیک اگه من بودم که یه روز کامل میخوابیدم!
هوا رو زده 6 درجه، احساس میکنم خیلی خوبه، باید برم بیرون! بیخود میکنم البته.
دارم با google map نقشه بازی میکنم. باید فروشگاهها رو هم پیدا کنم، برم یه پالتو بخرم دیگه تا خیلی سرد نشده.


پ.ن. اولین سالی که رفته بودم دوبی شب یلدا خونه مانی اینا بودیم، بچه ها هم بودن. فال حافظ من این اومده بود: گفت آسان گیر کارها کز روی طبع...
همه کلی خندیدن و خواهرجان گفت حافظ هم از دست نق زدنهای تو به ستوه اومده دیگه!
ببینم امشب چی میگه این حضرت حافظ...




Tuesday, December 20, 2011

2077. یک روز در شهر



رفتم کالج، اوضاع زیاد جالب نبود و یه کم سنگ پیش پام انداختن راستش. ولی مهتاب (که دیگه حرفه ای شده در امور دانشجویی!) گفت که قضیه انقدرها هم پیچیده نیست و درست میشه. حالا ببینم به کجا میرسیم. به هرحال که بنده فعلا اینجام، بیرونم که نمیکنن (یعنی امیدوارم که نکنن).
رفتیم با مهتاب اینا شهر رو دیدیم، یعنی همون down town رو، حوالی خونشون. سرد بود البته خیلی (خیلی که نه، -4 درجه بود همش). صبح که میخواستم برم بیرون آنچنان آفتاب تیزی بود که آدم هوس میکرد مایو بپوشه بره بیرون حموم آفتاب بگیره اصن! بعد احساس سرما -6 درجه بود!!! تازه این روزای خوبشه، خدا رحم کنه به یه ماه دیگه.
خلاصه که با اتوبوس و مترو رفتم. از مترو تا کالج ده دقیقه پیاده روی داشت، یخ کردم! چه فکری کردن واقعا با این آب و هوا که انقدر متروشون مختصر و مفیده؟!! پاریس با اون هوای متعادل (نسبت به اینجا) کل جریانات حمل و نقلش از زیر زمین قابل انجام بود از بس متروش خفن بود، لامصب عین مارپله همه جا میرفت. این کلا سه تا خط داره، هی باید از ایستگاه اتوبوس تا مترو پیاده بری از مترو تا فلان جا پیاده بری!!! ایستگاه اتوبوس اینجا هم تا خونه کمتر از 400 متره، حدود 6-7 دقیقه. لرز گرفتم تا رسیدم خونه. داشتم با خودم غر میزدم که نمیشد ایستگاه رو نزدیکتر بزارن، بعد یادم اومد که محله ای که ماشیناش یکی درمیون بنز و بی ام دابلیو و آ او دی هستن، اصن ایستگاه اتوبوس میخواد چکار! همینم شانس آوردم که هست.
کلا از بس که منقبض بودم بخاطر سرما، همه بدنم درد میکنه الان.
شهر قشنگ بود. رفتیم توی پارلمان اونتاریو! فکر کن... ملت رو همینجوری مجانی راه میدادن تو، یه تور 20 دقیقه ای هم داشت، نه کیفی چک میکردن، نه سوال و جوابی، اعتماد بیداد میکنه اصن! نمیگن شاید یکی بمب ببنده به خودش بره اون تو آخه؟!

روز خوبی بود، غیر از بخش کالج که حالم گرفته شد و کلی من رو ترسوند، بقیه ش خوش گذشت. الان یه جور خوبی خسته و گرسنه م. ولی زمستون که شروع بشه، دیگه قضیه به این راحتی نخواهد بود. منتظر اتوبوس ایستادن توی باد و بوران حتی پنج دقیقه ش هم کابوسه...
بیخیالش فعلا. شاید اصلا امسال به یمن حضور من زمستونشون بهار شد و بخیر گذشت...

پ.ن. جمعیت تورنتو کمتر از سه ملیون نفره! تازه مثلا شهر بزرگشون هم هست. مسخره کردن واقعا. تو ایران سه چهارتا شهر بزرگمون فکر نکنم هیچ کدوم جمعیتشون زیر 4 میلیون باشه...
همینه که بدبختیم دیگه.


2076.




فردا باید برم دانشگاه برای تغییر رشته باهاشون صحبت کنم. روم نمیشه دیگه، بس که داستان داشتم این مدت باهاشون. دل آشوبه (!) دارم یه کم.
فردا اولین باره که دارم تنهایی میرم بیرون اینجا، با اتوبوس و مترو و اینا. امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاد.


Monday, December 19, 2011

2075.



وسایلم رو آوردن امروز. یک آقای غول پیکر خوش اخلاق که هم راننده فدکس بود و هم بسته ها رو جابجا میکرد خودش. رفتیم باهم همه رو گذاشتیم توی انباری توی پارکینگ. خوشبختانه کاملا اتفاقی نزدیک انباری سر درآوردیم، من همش نگران بودم که چطوری پیداش کنیم. آخه پارکینگش لامصب از پارکینگ mall of emirates هم بزرگتر و پیچ پیچی تره! خلاصه که بهتر از اونی بود که تصور میکردم. فقط یکی از کارتن ها یه کم کناره ش باز شده بود. خوبه که تقریباهمه چی رو بسته بندی کرده م. حالا باید برم یکی یکی چک کنم ببینم چه چیزایی رو میخوام بیارم بالا. بقیه رو هم درست و حسابی توی پلاستیکی چیزی بپیچم، میگن توی انباری ها جک و جونور ممکنه باشه. آخه توی این سرما؟!!!! اونا دیگه چه سگ جون هستن.


پ.ن. یه تلفن از راه دور از طرف دوستی که ندیدیش میتونه کلی موود آدم رو خوب کنه. در این حد الکی خوشَم!
تلفن داشتن گاهی هم خوبه پس.



Sunday, December 18, 2011

2074.




متاسفانه حدسم درست بود. سرما خوردم، با گلو درد! حالا هی بگن که " آدم از سرما، سرما نمیخوره. از ویرووس سرما میخوره"! من که با هیچ آدم مریضی سر و کار نداشتم. توی این هوای سرد هم بعید میدونم که ویروسها همینجوری تو هوا زنده بمونن.خلاصه که معلوم نیست چه غلطی کردم! قرص ویتامین سی هم ظاهرا هیچ فایده ای نداره اصلا. میخوام خودم رو عادت بدم زیاد قرص نخورم برای سرماخوردگی. فقط شبها یکی. قرص خیلی گرونه و اگر قرار باشه همش مریض باشم از این به بعد، بهتره که خیلی به دواها عادت نکنم.

پ.ن. هی میگن سعی کن عادت کنی نشینی توی خونه که افسرده نشی! والله توی این هوا من اگه برم بیرون افسرده میشم. توی خونه آدم واسه خودش میشینه جای گرم و نرم، اینترنتش هم به راه. مگه مریضه بره بیرون آخه؟!
پ.ن.2 یکی از معدود نکات مثبت خاورمیانه، شلنگ آب توالت هاست، که اینجا نبودش واقعا مصیبته. سعی میکنم تا حد ممکن مایعات زیاد نخورم، دردسره واقعا!


2073.



هوا واقعا خیلی سرد نشده. تازه شده -7 درجه و عملا ما زمانی رو بیرون نگذروندیم و تازه من هم از همه مجهزتر بودم! ولی الان احساس میکنم که سرما در وجودم رسوخ کرده، سرم سنگینه و لرز دارم. شایدم از کم خوابیه (دیشب دیر خوابیدم و زود بیدار شدم از بس کار داشتم امروز). بی جنبه شدم! یادم رفته انگار که 25 ساعت و 30 ساعت نمیخوابیدم. اجالتا یک لیوان شیر گرم و زرد چوبه با قرص سرماخوردگی خوردم، باشد که مقبول افتد...

رفتم حساب باز کردم و تلفن گرفتم. جالبه که تقریبا اصلا کمبود تلفن رو احساس نکردم این مدت، اینترنت برای من کفایت میکنه کلا انگار! Down Town رو هم دیدم، خوبه، همه چی توی خیابون هست، ولی خیلی شلوغه. همینجایی که خودمون هستیم خیلی بهتره. امیدوارم همینجا بمونیم، دوستش میدارم(من دیگه چه رویی دارم واقعا). دارم فکر میکنم که یه رشته ای انتخاب کنم که درآمدش انقدر باشه که بتونم توی همین محله زندگی کنم (آرزوهای بزرگ!) باید دکتر بشم لابد...

پ.ن. با مانی و مهتاب رفتیم سیم کارت گرفتیم. 4.5 سال پیش هم که تازه رفته بودم دوبی، با مهتاب رفتیم اولین بار سیم کارت گرفتم...
پ.ن.2. کاش مریض نشم. نمیخوام آنتی سوشال بازی دربیارم!



Thursday, December 15, 2011

دلتنگی، به آتش زیر خاکستر میماند...




درست وقتی فکر میکنی تمام شده
همه ات را به آتش میکشد

Wednesday, December 14, 2011

2072.




تا اینجای ماجرا فهمیدم که محله مون خیلی باکلاسه. و فهمیدم که زندگی در دوبی باعث شده مهارتهای زندگی اجتماعی، مثلا از خیابون رد شدن!!، رو از دست بدم. کلا تصویر عبور از خط عابر پیاده خیلی برام مفهوم جدیدی بود. وقتی از چهار راه رد شدم احساس پیروزی و موفقیت میکردم! حالا امروز هم میرم بیرون، یه طرف دیگه. باید تمرین کنم اسم خیابونها رو یاد بگیرم، من حافظه ی اسمی خیلی خوبی ندارم.
دیروز هوا خوب بود ولی گوش و دماغم یخ زد. امروز باید یه کم مجهزتر برم. آخه خودشون خیلی معمولی لباس می پوشن، خجالت میکشم زیاد سر و کله م رو بپوشونم. بعد هی فکر میکنم خیلی زیاد خودم رو بسته بندی نکنم که عادت کنم به هوا، وگرنه دوماه دیگه رسما باید خونه نشین بشم. هنوز هوا خوبه، در حد 6-7 درجه. باد هم نیست خوشبختانه.
سعی میکنم هر روز خودم رو مجبور کنم برم بیرون که با دور و بر آشنا بشم و یه هوایی هم بهم بخوره شاید عادت کنم تا حدی اقلا.
دیروز موقع بیرون رفتن و برگشتن توی لابی ساختمون گم شدم!


پ.ن. خوشبختانه مشکل جت لاگ نداشتم، دوستام عقیده دارن که دلیلش اینه که من قبلا هم به ساعت کانادا تنظیم بودم بسکه هی بیدار بودم! شب اول کلی بیخوابی داشتم و خسته بودم و به موقع خوابیدم و تنظیم شدم دیگه کامل.


Tuesday, December 13, 2011

2071. اولین پست از سرزمینهای شمالی 13.12.11



صدای من رو از خارجِ واقعی میشنوید.
خداحافظیها خوب بود، با حداقل اشک و آه خوشبختانه. انقدر همه نگران اوضاع بلیتم بودن که فرصت نشد گریه زاری کنیم. تقریبا با این حس رفتم که جا گیرم نمیاد و برمیگردم! کلی هم توی راه با نیلوفر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم از شدت استرس...
و نهایتا به طرز معجزه آسایی در هر دو پرواز موفق شدم که جا پیدا کنم. (هر دو پرواز overbook بودن و اوضاع خیلی دِرام بود خلاصه). مسوول پرواز emirates در تهران بهم گفته بود شانس سوار شدنت 0% هست. اگه بتونی جا پیدا کنی اولین کاری که باید بکنی اینه که بری بلیت لاتاری بگیری! خوب، ما هم نمردیم و یه بار بالاخره یه جا شانس آوردیم! (تریپ ناشکری)
دو ساعت در فرودگاه شلوغ امام خمینی منتظر جواب نشستم و آخرین مشاهداتم رو از وطن در ذهنم ثبت کردم که دلم هیچ وقت تنگ نشه برای وطنی که مردمش همیشه عصبانی و بد اخلاق و گستاخ ن، حتی وقتی که دارن میرن سفر تفریحی و خوشحالن مثلا. واقعا که فرودگاه نمونه کاملی از رفتارهای اجتماعی به دست میده. در این دوساعت هم هی "پرواز فلان از باکو به زمین نشست"، "پرواز بهمان به مقصد باکو از زمین برخاست"، "مسافرین پرواز فلان به مقصد باکو بیان اینجا"، " پرواز باکو از روی فرودگاه رد شد"... خلاصه جنگ اعصابی بود...
پرواز دوبی- تورنتو 14 ساعت بود. جام خوب بود. سعی کردم راه برم کم و بیش. اونقدری که دلم میخواست نشد فیلم ببینم، چون هی خوابم میبرد (با 25 ساعت بیخوابی رفته بودم، فیلم هم میخواستم ببینم!).
فرودگاه هم برخلاف انتظارم خیلی خوب و تر و تمییز بود. همه خوش اخلاق و خوش تیپ و مودب بودن. از همه مهم تر چمدونهام هم گم نشدن (از بس که ما خاطره بد داریم، مخصوصا از امیریتز ایرلاین!). اینترنت فرودگاه خوب نبود البته!هوا مثل تهرانه، هنوز خیلی سرد نشده.
دیشب همه دور هم بودیم و خوش گذشت.
الان اومدم خونه مانی. خیلی خوبه، اتاق هم برام درست کردن تازه!!! دیشب که همه چی مثل توی فیلمها بود، حالا میرم بیرون ببینم در روشنایی روزاین دور و بر چه جوریه. کلا که همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم. مهمتر از همه اینکه اومدم پیش خواهرم. هووورررا

با ما باشید...


پ.ن. ما اومدیم بالاخره. هیشکی هم نبود که بگه نرو، یا منم میام. یا اقلا بگه میرم سفارت کانادا رو آتیش میزنم!هی روزگار...


Sunday, December 11, 2011

2070. این روز آخری



آخرین ساعتها رو در وطن و خانه پدری میگذرونیم.
تا یک ساعت دیگه میرم فرودگاه. خبرها حاکی از پر بودن پروازه! تا چه پیش آید...
تنها نگرانیم درحال حاضر همین قضیه ی بلیت ه. اصلا به اون ور فکر نمیکنم. یعنی فکر کردن هم نداره. سرده دیگه لابد. کلی هم آدم اونجا منتظرم هستن. آرامش مانی و ذوق و شوق همیشگی نواز در هر کاری و انرژی و مثبت اندیشی مهتاب ... دیگه اگه بخوام غر بزنم باید سرم رو گذاشت لب باغچه...
میریم که داشته باشیم یه ماجراجویی جدید رو

پ.ن. خداوکیلی دعا کنید بلیتها درست بشه و آواره این فرودگاهها نشم.



Saturday, December 10, 2011

2069. من و بلیت استندبای



بلیتم استندبای ه، یعنی سوار شدنم بستگی به این داره که جا داشته باشن یا نه.
الان وضعیت پرواز رو برام چک کردن و خبر دادن که پرواز تهران- دوبی جا داره، ولی دوبی- تورنتو overbooked هستش! فکر کن که برم فرودگاه دوبی و سوارم نکنن. باید دو روز توی فرودگاه باشم تا پرواز بعدی. تازه اگه اون یکی جا داشته باشه!
فکر کنم بهتره یه کیسه خواب بگیرم با خودم ببرم برای توی فرودگاه...


Wednesday, December 07, 2011

2068. 16 آذر




در سرمای سگ کش یک شب ظاهرا پاییزی، ساعت 11:30، ما تنها جنبندگان در خیابان ولیعصر بودیم.
نمای زیبای درختان کنار پیاده رو، هر چند لخت و بی برگ، و آسمانی شفاف و بخار نفسها یمان که با دود سیگارها می آمیخت.
قدم زدن در خیابان ولیعصر در پاییز یکی از آرزوهای این سالهای اخیرم بود که امشب برآورده شد، در خیابان خالی از آدم، خالی از ماشین.


پ.ن. بچه ها دستم می انداختند که: این تازه هوای بهاریِ تورنتو ست، از حالا تمرین کن... و من که می اندیشیدم به تورنتو، شهر زیبایی که خیابان ولیعصر ندارد و دوستانی که نیستند که باهم در خیابانی که نیست قدم بزنیم...




Tuesday, December 06, 2011

2067. یک سفر به یاد ماندنی با دوستانی بی نظیر




دوستان زحمت کشیدن سفری ترتیب دادن به سرزمینهای شمالی به مناسبت گودبای پارتی من و برای اینکه بدن من به تعادل برسه و از +30 درجه یه دفعه نرَم -30 و شوک بهم وارد نشه!
درکنارشون همیشه خوش میگذره و آرامش دارم، این دفعه هم خیلی خیلی عالی بود همه چیز. داشتن دوستان خوب یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من بوده همیشه.
خوشبختم و دلتنگ دوریشون...


پ.ن.خوشبختانه مراسم خداحافظی به خوبی و بدون اشک و آه برگزار شد.



Saturday, December 03, 2011

2066.




بالاخره کابوسها تموم شد و الان خونه م و فردا هم دارم با دوستام میرم شمال و خیلی خوشحالم.
یه شب درمیون خواب کارتن بستن و پرواز میبینم، نمیدونم کدومش بدتره ولی هر شب اقلا دوبار از خواب می پرم!
اینجا تهران هوا خیلی سرده و آلوده هم هست نسبتا، بوی بنزین میده کلا.
اینترنتم هم امروز وصل شد و یه کم اوضاع بهتره.
احساس میکنم بعد از ماراتنی که هفته گذشته داشتم یه کم اعتماد به نفسم رفته بالا...



Tuesday, November 29, 2011

2065.



وقتی از اسباب کشی حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟...

ای کسانیکه قصد مهاجرت دارید، از هم اکنون به فکر جمع کردن وسایلتان باشید.
به خدا...

مشغول هستم به شدت، با موزیک متنِ فحش و فضیحت به خودم. دقیقا نمیدونم چرا، ولی غیر از خودم کسی برای سرزنش کردن ندارم!



پ.ن. آرش میگه حالا توی این وضعیت ایران اومدنت چیه! از همونجا میرفتی که یه وقت مشکلی برات پیش نیاد توی فرودگاه...
یعنی میخوام بگم تا این حد زندگی شخصیمون تحت تاثیر حماقتهای سی.اسی قرار داره!!!


2064. دیگه آخرشه، یه کم دیگه...




از ساعت 10 صبح که رفتم بیرون، همین نیم ساعت پیش بالاخره اومدم خونه! فکر کنم تا یه هفته هر شب خواب ماشین و خیابون و رانندگی ببینم. نصف روز با اشکان اینا دنبال جریانات جابجایی قرارداد خونه بودیم و کلی اعصابم خورد شد و حرص خوردم. بعدشم رفتم بلیطم رو گرفتم (استندبای هستش البته و باید با سلام و صلوات برم فرودگاه ببینم جا میده که من سوار شم یا نه! ولی ارزونه در عوض). بعدشم باقی خرید ها و مخابرات رفتن و ماجراهای کنسل کردن کلیه خطوط ارتباطی. انتقال نام ماشین دیگه فرصت نشد، موند برای فردا.
داغونم حسابی. حالت تهوع و سردرد و گلو درد. باز چند روز کم خوابی و استرس، مریض شدم زرتی! کارتن ها و خونه آشفته که همچنان دهن کجی میکنه. فردا 12 ظهر میان که کارتن ها رو ببرن. من الان کاملا قابلیت خودکشی دارم! فعلا بخوابم یکی دو ساعت، بعد بیدارمیشم و یه خاکی تو سر خودم و این وسایل میکنم.

وقتی یکی اعصابش خورده سعی نکنید با شوخیهای بی مزه به اصطلاح فکرش رو منحرف کنید. من که بیشتر عصبانی میشم در همچین شرایطی. هی هم نگید حالا نمیشد تا آخرش نری سر کار؟ حالا نمیشد ریپورت سیک کنی؟ خوب مثلا چی میشد؟... خوب لابد نمیشد دیگه. منم حوصلا ندارم هی پروسیجرهای شرکت رو بشینم توضیح بدم و آخرش هم بگن خوب چی میشه مثلا؟...! "نمیشه" لزوما معنیش این نیست که "سرم رو میبرن". اَه ولش کن اصن، حوصله ندارم...
آدم که خسته میشه، مریض میشه، استرس داره، گریه نمیکنه که خرس گنده. میخوابه، بعد پا میشه مثل آدم کاراش رو میکنه.



انرژی ندارم دیگه. کاش یه جوری بودی یا صدات اقلا
کاش جرات زنگ زدن بود، یا بهانه ای دست کم.

مهم نیست، میخوابم، خوب میشم...


دلم 12 ساعت خواب بی دغدغه میخواد
با صدای نفسهات...
دلم غلط کرده




Monday, November 28, 2011

2063.




کل خونه بوی نفتالین گرفته. لابلای همه لباسها نفتالین گذاشتم که خراب نشن. یه کم خیالم راحت شد اینجوری.
همچنان نگران جا دادن این کارتن ها و باز کردنشون اونجا و اصلا حمل و نقلشون هستم!
حالا بستنشون به کنار...


Sunday, November 27, 2011

2062.



اگه خواهرجان اینجا بود دو روزه کل خونه رو به بهترین شکل ممکن جمع کرده بود ها... یعنی من نباید یه اپسیلن به این خواهر شباهت داشته باشم؟!! هی دور خودم میچرخم و هرجا رو که نگاه میکنم هنوز کلی چیز میز مونده. در همون حال هم دارم توی سرم چک میکنم که فردا کدوم کار رو اول انجام بدم کدوم رو ظهر، کی کجا برم که به کدوم ترافیک نخورم. امروز کلا بد نبود، تا حد خوبی به یه سری از کارا رسیدم.
امیدوارم فردا هم خوب و سریع پیش بره و بیشتر وقت کنم توی خونه باشم که دیگه تموم بشه بسته بندیها.

رفتم دکتر بالاخره. گفت یه چیزی نیشم زده و قطعا از توی پرواز بوده نه جوراب بیچاره(ایوووووووو؛ یه حشره هندی! ایدز خفیف گرفتم احتمالا). ازاین نمونه ها زیاد پیش اومده بین بچه ها، و من همیشه میگفتم چه خوب که تا حالا دچار نشدم، که شدم. اینم آخرین سوغاتی ایرعربیا برای من. گفت اگه یه کم دیگه به خاروندنش ادامه میدادی عفونت میکرد و پخش میشد! بالاخره یه بار هم ما شانس آوردیم از یه جایی. حالا اینکه ممکنه به داروها حساسیت بدم بماند...

خدا منو بکشه با این همه کارتن...



Saturday, November 26, 2011

2061. YOOHOOOOO



تموم شد. امروز 26 نوامبر 2011 آخرین پروازم رو هم رفتم: شارجه- سوهاج- اَسیوت- شارجه !
قسمت این بود که آخرین پروازم مصر باشه... دیروز 12.5 ساعت، امروز هم 12 ساعت. قصد کردن جنازه م از شرکت بره! ولی تیم خوبی بود امروز، خوش گذشت. آخرش هم که طبق معمول پروازهای مصر که همیشه دراما دارن، یکی حالش بد شد و خلاصه اکسیژن و داستان دیگه... به خیر گذشت نهایتا خوشبختانه.

پام وضعش خرابه، ورم کرده و دِفُرمه و کبود و قرمز شده و درد میکنه و میخاره افتضاح. فکر کنم قانقاریا گرفتم... فردا دیگه میرم دکتر. دیشب که با اون همه خستگی خوابیده بودم انقدر کلافه م کرد که بیدار شدم و میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار از کلافگی! فکر کنم یه جونوری رفته زیر پوست، شبکار هم هست. احتمالا استرس این روزها هم تشدیدش میکنه. فعلا یخ گذاشتم روش یه کم از داغیش کم کنه.
از فردا باید بیفتم دنبال کار کنسل کردن ویزا و انتقال ماشین و فرستادن پولها به کانادا و تخلیه خونه. کاش اشکان اینا خونه رو بگیرن. وسایل رو هم که باید جمع کنم... جنازه م میرسه تهران دیگه.
مامان هم که امروز رفت. خودم موندم و خودم! مثل همیشه



Friday, November 25, 2011

2060.



نامردا امروز فرستادنم پرواز، اونم چی! کیِف... یکی از پروازهایی که همیشه ازش فراری بودم! عجب شانسی دارم ها، سه سال هی از زیرش در رفتم، همین ماه آخری دوبار بهم انداختن هرجوری بود. غیر از اینکه اقلا 8 ساعت نشستنی در کار نیست و خیلی پرواز شلوغیه و زبان هم بلد نیستن و آدم رو دیوونه میکنن، مامان هم این روز آخری تنها موند خونه و به کارام هم نرسیدم اصلا (8 صبح رفتم، 10 شب اومدم خونه!). تازه یکی از خلبانهای ایرانیمون هم مهمونی گرفته بود و برای اولین بار من رو هم دعوت کرده بودن و کلی ذوق کرده بودم، گفتم میرم همه رو میبینم و خداحافظی میکنم دیگه... که اینم نشد.
فردا هم باز بهم پرواز دادن، بیروت!!! کلا این روزای آخر میخوان خوب پوستم روبکنن دیگه. تمام پروازای مورد علاقه م(!) رو چپ و راست میندازن بهم. فردا دیگه پرواز آخره، یکشنبه اگر هم چیزی بهم بدن ریپورت سیک میکنم. پروسه کنسل کردن ویزا سه چهار روز طول میکشه و باز هم از خوش شانسی من همین روزا هم هی تعطیلات دارن به مناسبتهای مختلف!
فردا مامان هم میره. من میمونم وهزار کار نکرده و وقت نداشته.
خیلی خسته و درب و داغونم و عصبانی...


Thursday, November 24, 2011

2059.



از من به شما نصیحت هرچی میخرید قبل از استفاده بشورید بعد بپوشید.
یه جفت جوراب نو خریدم و از ذوقم زودی پوشیدمش. آقا چکار داری دیگه، معلوم نیست موجودات میکروسکوپی ذره بینی توش بوده یا چه کوفت دیگه ای، الان چهار شبه که از خارش مچ پا خوابم نمیبره و صبح با پای زخم و ورم کرده بیدار میشم. لکه های قرمز آزارنده... داروخانه یه پمادی بهم داد که خیلی مفید نبوده و وقت دکتر رفتن هم ندارم و چشمم هم آب نمیخوره دکتر عمومی شرکت بفهمه جریان چیه.
از ترسم هرچی جوراب و جوراب شلواری و شال و خلاصه همه چیزهای کرکی رو شستم.

خونه مثل بازار شام ه و هممچنان دارم لباس جمع میکنم. نگران مانی طفلک هستم که با دیدن این کارتن ها چه حالی میشه! باید یه خونه برای خودم بگیرم، یکی هم برای لباسها و وسایلم!

ای کاش فردا صدام نکنن...



Wednesday, November 23, 2011

2058. ای بابا!



واکنش ها هنگام شنیدن خبر استعفای من (به ترتیب):
حامله ای؟ (رایج ترین دلیل استعفا در میان دختران مهماندار)
داری ازدواج میکنی؟
کجا میخوای بری؟ emirates؟

و وقتی میشنون دارم میرم کانادا:
دوست پسرت اونجاست؟ دوست پسر قبلیت اونجاست؟ ( انقدر ابله به نظر میام؟!!)

و در نهایت وقتی جواب همه منفی بود:
what the hell you gonna do there?!

بعد که میگم میرم درس بخونم، چپ چپ نگاه میکنن. بعد اضافه میکنم که نصف خانواده اونجان و بقیه هم میان (بیاین دیگه بابا!)، باز میگن خوب ولی تو که تنهایی...
انگار همیشه باید یکی به آدم وصل باشه، یا آدم به یکی وصل باشه!

کلی سوژه داریم خلاصه این روزا...
حس خوبیه وقتی میبینی همکارات از رفتنت ناراحت میشن. محبوبیته و هزار دردسر ;)


2057. آره خوب...




فرمودن : ملت ایران احتیاجی به بمب اتم نداره +
آره خوب، حکومتش احتیاج داره.
هرچند که اون هم حتی بدون داشتن بمب اتم هم موفق شدن به اندازه کافی گند بزنه به دنیا...






Tuesday, November 22, 2011

2056. همه چی آرومه




یه کم کارها قَروقاطی شده، به شدت درگیر چک و چونه زدن برای بلیتم هستم. وسایل دست نخوردن، مامان نگران جمع و جور کردنشونه. اعصاب ندارم. هرجا زنگ میزنم همش دارم زور میزنم که اشکهام نیاد پایین. استرس رفتن ه و جابجاییه یا نگرانی بابت کارهای انجام نشده یا این پی ام اس بی موقع، نمیدونم...

درست میشه، تا حالا همه چی نسبتا خوب پیش رفته، درست میشه...
میخوام زودتر برم تهران، پیش دوستام، آرامش...



پ.ن. متنفرم از دیدن کارتن و روزنامه و پلاستیک. یادآوری نفرت انگیزترین روزهای زندگیم



Monday, November 21, 2011

2055. یک روز تعطیل شلووووغ




ماشین رو فروختم، در کمتر از 12 ساعت! ساعت 1:45 صبح گذاشتمش توی وبسایت DUBIZZLE، ساعت 11 صبح قول و قرارش رو گذاشتیم و شب هم قولنامه ش کردیم رفت! ملت از ساعت 6 صبح شروع کرده بودن به زنگ زدن!!! خوش به حالشون والله، چه سحرخیزن ... خلاصه که تا حالا بنگاه نرفته بودم و با بنگاهی جماعت چک و چونه نزده بودم، که اون هم امروز انجام دادم. یارو بنگاهیه اردنی بود، برگشت گفت خوب چونه میزنی ها، گفتم کارم همینه، بیشتر پروازهام اردن و سوریه و مصر هستن ! خودش خنده ش گرفت و گفت معلومه خیلی اذیتت کردن. خوشم میاد خودشون رو خوب میشناسن...
کلی دلم سوخت که قبلا این سایت رو نمیشناختم و این همه اون ماشینش مونده بود همین جا بلاتکلیف. شایدم بهتر شد، بردش برای خودش و حالش رو می بره.
جریان بلیطم یه کم به مشکل برخورده. میخوام از بلیتهای تخفیف دارمون استفاده کنم. قبلا برای دوبی تورونتو درخواست داده بودم، بعد تصمیم گرفتم از تهران یک سره برم. حالا میگن که باید نامه جدید بیاری از شرکتتون! فکر کن که سه هفته بعد از استعفا درخواست بلیت دادم دوباره! کاشکی درست بشه، خیلی خیلی فکرم رو مشغول کرده. نمیشه که ایران نَرَم آخه...
نامه دانشگاه هم اومد.
غیر از جریان بلیت، در مجموع روز نسبتا مفیدی بود. فقط خیلی خسته م. خوبه که فردا هم تعطیلم. به بقیه کار و بدو بدو ها برسم.



Saturday, November 19, 2011

2054. زنگ خنده های کوتاهت...



تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
******
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
******

آرزويم اين است
نتراود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه
كه دلت مي خواهد




پ.ن. خواب های آشفته ام با صدای خنده هایت آرام میگیرند
به محض بیدار شدن این شعر در سرم پیچید



Friday, November 18, 2011

2053.



ساعت 5 صبح مال این نیست که بیدار بشی بری سرکار
ساعت 5 صبح مال این نیست که از سر کار برگردی و نفهمی که صبحه یا شب ه
ساعت 5 صبح باید بیدار بشی، به صدای نفسهاش گوش کنی، بغلش کنی و با آرامش دوباره بخوابی...


دلم خوش بود که مثلا این پرواز زود برمیگرده و تا هوا تاریکه میام میخوابم. هنوز که هنوزه بیدارم!



2052. مهرم حلال، جونم آزاد




طبق پرس و جوهایی که از اچ آر کردم، نحوه محاسبه end of service رو عوض کردن و تقریبا نصف اون چیزی رو که باید بهم میدادن، خواهند داد. به هر شکلی که بتونن دارن از حقمون میزنن. چون تازگی میزان استعفا ها زیاد شده اینا هم میخوان سواستفاده کنن. تا جاییکه میدونم این کار قانونی نیست و حتی شنیدم چند وقت پیش چندتا از خلبانای کاناداییمون تهدیدشون کردن که ازشون شکایت میکنن و نهایتا هرچی خواستن گرفتن! طبعا سرِ مهماندارها بیشتر بازی درمیارن، میگن اینا یه مشت بچه ن دیگه، حالیشون نیست. نمیدونم چقدر وقت دارم و حوصله و اعصاب سر و کله زدن باهاشون، ولی حتما پیگیریش میکنم که بفهمن خر خودشون هستن.
این نهایت پست فطرتیشون رو میرسونه. اوضاع و احوالشون هم خوب نیست خدا رو شکر. امیدوارم یه روزی (نه چندان دور) خبر منحل شدن شرکت رو با ضرر و زیان سنگین همینجا بنویسم، و امیدوارم قبلش بچه های ایرانیمون به یه سر و سامونی رسیده باشن. بالاخره یه جایی باید تقاص این نامردیهاشون رو پس بدن.
این روزای آخر هم که به شدت هر روز سرکار هستم و حسابی خسته. نمیدونم واقعا دیگه نمیکشم یا چون میدونم آخراشه دیگه حال ندارم. هر روز انرژیم کمتر میشه. دیشب هم که طبق معمول پرواز مزخرف خارطوم (بعد از سه هفته پرواز شب داشتم!) و یه خلبان بی شعور حسابی اعصابم رو ریختن به هم. نمیدونم شاکی بود که کمک خلبان هم خانوم بود (جون به جونشون کنی عرب ن و خودخواه!) یا خسته بود یا هر مرگیش بود، همش انرژی منفی داد. نشسته اون تو و شامش رو کوفت کرد و بعدشم همش فیلم میدید واسه خودش، ما با 160 تا مسافر بدقلق سر و کله میزدیم، بعد تازه نق و نوق هم میکرد! منم هی سعی کردم به شوخی برگذار کنم و نذارم حالم گرفته بشه. ولی دیگه صبح که رسیدیم آخرین تیکه ای که انداخت جوابش رو دادم. دارم میرم و مهم نیست. هرکس خودش شعور داشته باشه احترامش رو حفظ کنه.
تصمیم گرفتم این روزای آخر دیگه حسابی از خجالت همشون دربیام. لعنتی انقدر عصبانیم کرد که یادم رفت میخواستم برم بلیت مامان رو عوض کنم! خلاصه که خسته و با اعصاب کش اومده خوابیدم (مثلا) که آماده بشم برای ماراتن امشب، دمشق. شانس من این ماه همه پروازهام هم عربی هستن، یعنی دردسر...

هر پروازی که میرم خوشحالتر میشم از اینکه دارم میرم. حتی اگه اونجا سرد باشه و ماشین نداشته باشم و حقوقی درکار نباشه.
خسته م. دلم میخواد یکی دو ماه فقط استراحت کنم...



Thursday, November 17, 2011

2051.











کلیسای ارامنه در ارومیه



منِ مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن می‌کنم.
همین را می‌خواستی؟





کلیسای نوتردام در پاریس






















Tuesday, November 15, 2011

2050.




این چند روزی که ماشین ندارم با تاکسی میرم سرکار. نسبتا شانس آوردم و راننده تاکسی ای که به تورم خورده انگلیسی بلده و ماشینش هم تمییزه.
به خودم میگفتم چه خوبه آدم رانندگی نکنه. واسه خودم اینترنت بازی میکنم تا برسم. چایی میخورم، رژلب میزنم. فقط حیف که رادیوش همیشه روی قرآن ه! (حوصله هدفون آویزون کردن ندارم. زیادم مهم نیست.). البته خوب وقتی با ماشین خودم هستم هم همه این کارا رو میکنم. چراغ قرمز اول چای، چراغ قرمز دوم رژ لب. وقتی یکیش سبز باشه یا چشمک زن باشه حواسم پرت میشه!

پ.ن. اینجا تازگی جریمه های سنگین گذاشتن برای آرایش کردن و چای و خوردنی خوردن موقع رانندگی. استفاده موبایل هم که همیشه ممنوع بود. پس آدم چکار کنه موقع رانندگی؟! من که اگه آن لاین نباشم خوابم میگیره. اصلا رانندگی برام جزو زمانهای مرده محسوب میشه و باید ازش استفاده مفید کرد.




Monday, November 14, 2011

2049.



یکی از همکارام رو دیدم و جریان استعفا رو بهش گفتم.
میگه حالا چی میخوای بخونی؟ گفتم پرستاری که قبول نکردن (خوشبختانه. سخته آخه حالا که فکرش رو میکنم!)
میگه آره بابا پرستاری چیه! باز دوباره کار شیفتی و دهنت سرویس میشه. گفتم من کار شیفتی رو ترجیح میدم ، تنوع داره. ولی خوب از طرفی هم وقتی همه تعطیلن ومیخوان برنامه بذارن هی برنامه آدم جور نمیشه.
میگه حالا نه که تو هم پایه همه برنامه ها هستی، نمیخوای یه وقت یه چیزی از دستت دربره!

راست میگه والله...



Sunday, November 13, 2011

2048.




ماشین رو دادم تعمیرگاه، چهار روز طول میکشه. کلی هم باید پیاده شم، خیر سرم بیمه بوده مثلا!
رفتم ماشین کرایه کنم، چون نمیتونم پاسپورتم رو بذارم بهم ماشین ندادن! (ما وقتی میریم پرواز باید همیشه پاسپورتمون همراهمون باشه.)
این چند روز هم هی پروازم و دردسره دیگه خلاصه. اینجا بی ماشینی خیلی سخته، مخصوصا برگشتن از سرکار.

برای دانشگاه یه کارهایی کردم، ببینم به کجا میرسه.




Thursday, November 10, 2011

2047.



برای دانشگاه دوباره نامه زدم ببینم یه برنامه دیگه برای این ترم دارن یا نه.
داشتم فکر میکردم شایدم خیلی بد نباشه که یکی دوماهی برم ایران فعلا تا اینا هم برنامه های ثبت نام ترم دیگه شون رو شروع کنن و بعدش من برم اونجا. یه دوری هم میزنم و یه استراحتی هم میکنم (یه وقت دیدی جنگ شد و مردم و راحت شدم کلا اگه خدا بخواد)
بعد به این نتیجه رسیدم که : مگه کوه کندی که همش به فکر استراحتی؟!! پاشو برو به زندگیت برس، پیر شدی هیچ غلطی نکردی (یه جورایی صدای خواهرجان بود در ضمیر ناخودآگاهم که داشت دعوام میکرد طبق معمول!)... به قول بابا آدم وقتی مرد به اندازه کافی وقت داره برای استراحت و خوابیدن.
سفر رفتن هم خوبه ولی خوب الان اروپا که هواش خیلی مناسب نیست برای اینکار و آدمی هم که سرکار نمیره بیخود میکنه که بخواد بره سفر، چه معنی داره اصلا؟!
اصلا حالا که اینا گفتن نمیشه و کارم گیر کرده، منم میخوام هرجور شده برم. فوقش اینه که این ترم نمیشه برم سر کلاس و میرم دور و بر کانادا به دوستام سر میزنم و یه کم همونجا ول میگردم و برف بازی میکنم (خوش بینی رو حال میکنید؟ انگار با برف کانادا میشه بازی کرد مثلا!)

خداییش نگرانم ولی. ماشین رو هم باید ببرم درست کنم و بزارم برای فروش. هزارتا کار دارم.


پ.ن. توی شرکت به هرکی میگم استعفا دادم با خوشحالی میگه مبارک ه. رضایت شغلی بیداد میکنه تو شرکت ما...


Wednesday, November 09, 2011

2046. ماجراهای کانادا که نمیطلبد ظاهرا



از دانشگاه به من گفته بودن که این هفته نامه من رو میفرستن. من هم رفتم استعفا دادم. حالا میگه ببخشید فکر کردم رشته تو فلانه، الان فهمیدم که بهمانه و ترم بعدت سپتامبره و زودتر از فوریه پروسه ش شروع نمیشه و نمیتونم فعلا برات نامه ای بفرستم!
من ویزای ورود به کانادا رو دارم ولی برای study permit نامه دانشگاه لازمه. من فعلا فقط میخوام برم کانادا. اصلا نمیدونم این study permit چقدر لازمه و آیا توی فرودگاه بهش اشاره ای خواهد شد یا نه...
الان در شوک بدی به سر میبرم و غیر از مانی به کسی نگفتم. نمیخوام نگرانشون کنم و شیرینی این روزها رو به کامشون تلخ کنم.
نمیدونم چه باید کرد. هنگ کردم فعلا...




2045.




مث خرس میخورم و مث خرس میخوابم (هر چند روز یه بار البته که باتریم کامل تموم میشه) بعد میگم نمیدونم چرا مث خرس شدم!

دو روز دیگه نامزدی ماکان ه و با خیال راحت بابت لباس گشادم، همچنان به لایف استایل خرسی م ادامه میدم. عین خیالم هم نیست. هوا هم خیلی خوب شده، ولی من اصلا حوصله پیاده روی ندارم. مهم هم نیست.






Thursday, November 03, 2011

2044. 3 نوامبر، یک روز مهم



4 سال و 3 ماه پیش این موقع به مصاحبه فردام فکر میکردم (البته در نهایت تعجب نگران نبودم و اون موقع فکر میکردم که خیلی هم دلشون بخواد من رو بگیرن! هنوزم همین فکر رو میکنم البته!!)

امروز بعد از 4 سال و 3 ماه، استعفا دادم (کِلِ حضار). رییس خودمون (یه دختر نکبت تونسی که کلا مصیبته) نبود، در نتیجه خبر رو به رییس بزرگ دادم. داشتم memo میزد بابت تبریک عید قربان. قیافه ش دیدنی بود وقتی بهش گفتم. گفت فکر کردم اومدی بهم عیدی بدی... به هرحال برای هم آرزوی موفقیت کردیم و تعارفات معمول... این روزها خیلی ها استعفا دادن و یه کم اوضاع براشون سخت خواهد شد. مخصوصا که ایرانیها مون خیلی کم هستن. خلاصه که من یک ماه دیگه این موقع دیگه رسما کارم تموم میشه و میرم.

مامان اومده اینجا. میخوام بهش کامپیوتر یاد بدم. به نظرتون از سیستم باینری و پیدایش ابر کامپیوترها شروع کنم یا از جریان "داده، CPU، نتیجه" ؟


پ.ن. رییسم میگفت : حالا فیس بوک هست و باهم درتماسیم (!)
فکر کن...


Wednesday, November 02, 2011

2043.




تو بی آنست، الان که فکرش رو میکنم یه کم دست و دلم میلرزه برای فردا!
چقدر منتظر همچین روزی بودم، اون وقت حالا که وقتش رسیده ...



2042. فردا، یک روز خیلی شلوغ



نامه استعفام رو نوشتم بالاخره.
فردا میرم اول بلیتم رو میگیرم، بعدش میرم درخواستم رو میدم.
خیلی حیفه که نمیتونم بشورم بزارمشون کنار. خیلی حیفه که نمیشه بهشون بگم که خیلی وقته از بی برنامگی هاشون و زورگویی شون و تزهای مسخره شون خسته م و مجبور بودم که بمونم. حیفه که نمیشه بگم امیدوارم fly dubai پوزتون رو بزنه و با سر برید توی دیوار اصن... چون که نامه استعفا باید محترمانه باشه، باید تشکر کنی بابت فرصتی که بهت دادن و بابت همه بلاهایی که سرت آوردن! تشکر کردم و حرفه ای نوشتم و خونسردی خودم رو حفط کردم. چون آدم باید منطقی رفتار کنه. چون من محافظه کارم.


نامه نوشتم به دانشگاه که بابا جون این نامه پذیرش ترم بعد من رو بفرستین دیگه خیر سرتون آخه! واسه سه نفر فرستادم، دوتاشون out of office بودن طبق معمول. فکر کن که من استعفام رو بدم و اینا هم نامه نفرستن برام، کلی میخندیم...

میشه که با یک ویزای 4 ساله توی پاسپورتم، بخاطر نبودن نامه جدید دانشگاه موقع ورود به فرودگاه به مشکل بخورم و راهم ندن؟ به هرحال هیچ چیز غیر ممکن نیست




Tuesday, November 01, 2011

2041. ملت از خود راضی




معتاد شدم به این برنامه های بفرمایید شام، توی یو تیوب نگاه میکنم.
بعد سوالی که هی ده دیقه یه بار برام پیش میاد اینه که کسی که سیر نمیخوره، مرغ نمیخوره، گوشت نمیخوره، بادمجون نمیخوره، از قرمه سبزی بدش میاد، از پرنده میترسه و حالش بد میشه و... همچین آدمی توی همچین برنامه ای که همش بخور بخوره دقیقا با چه هدفی شرکت میکنه؟! به نظرتون دلیلی غیر از گند زدن به حال بقیه میتونه داشته باشه؟
بشین تو خونه ت ماست میوه ایت رو بخور برنامه بقیه رو نگاه کن، مگه مجبوری؟!!!!!

این برنامه ها مال آدمهای خوش خوراکه که با همه چی حال میکنن و همه چی رو امتحان میکنن.


2040. طعم گس خاطره...



بعد از مدتها بالاخره پیداش کردم!
کاش میشد با خودم ببرمش کانادا، وقت نمیشه تمومش کنم تا قبل از رفتن...



Monday, October 31, 2011

2039.




زیاد فرصتی ندارم و کلی کار هست و کم کم دارم استرس میگیرم.
توی همین هاگیرواگیر یه تصادف احمقانه هم کردم و باید ماشین رو بدم برای تعمیر که اونم دردسرهای خودش رو داره.
خیلی فکرم مشغوله و هی دارم برنامه ریزی میکنم که کی بلیت بگیرم و چه جوری هماهنگ کنم که بتونم یه سری هم برم ایران قبل از رفتنم و وسایلم رو باید بفرستم و کلی ایمیل بازی باز با دانشگاه... و از همیشه هم تنبل تر شدم.

فردا پرواز کیف دارم، یکی از بدترین پروازایی که اصلن دوست ندارم از بس که طولانیه (5 ساعت هر سکتور) و از بس که بیزی ه و اصلن یک ربع هم نمیشه نشست! امیدوارم پرواز پر نباشه فقط.


Sunday, October 30, 2011

2038. نشد که بشه




اون قضیه بود گفتم براش دعا کنید درست بشه،
خواستم بگم دبگه زحمت نکشید، نشد.

باید بار و بندیل ببندیم و بریم کانادا، چاره ای نیست



Friday, October 28, 2011

2037. وقتی به نام تو میخوانمش!




وقتی که یادت در حضور دیگری از همیشه پر رنگ تر میشود
چشمهایم را میبندم، ولی دیر شده...
"تو را دیده است که تن میشویی در چشمانم"

نه به تو یا به او
که به خودم خیانت میکنم

فکر کردم فراموش کرده ام
اشتباه کردم انگار
زمان لازم است هنوز
یک عمرِ دیگر شاید...




Tuesday, October 25, 2011

2036.



خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من



Monday, October 24, 2011

2035.




یکی از دوستام تهران جغد گرفته (!!!! نمیدونم تا کی میتونه نگهش داره)
خوشم اومد.

میگم میخوام برم جغد بگیرم
میگه مردم یه حیوون میارن که از تنهایی درشون بیاره، اقلا طوطی بیار یه سر و صدایی تو خونه باشه.
میگم من حوصله صدا ندارم، این خوبه ساکته
میگه... هیچی نمیگه، با تعجب نگام میکنه
(بعله، من انسان وراجی هستم که تحمل سر و صدا ندارم و مخصوصا تحمل آدمهای وراج رو هم!)


پ.ن. من اصلا حس خاصی به پرنده و ماهی ندارم. یعنی دوست ندارم اینا رو تو خونه نگه دارم مثلا. ولی جغد فرق میکنه، یه جوری نگاه میکنه انگار که از همه چی خبر داره. به جای سر و صدای الکی هم، فقط دقت میکنه. یه جوری باشعوره انگار. شاید سکوت رو ازش یاد بگیرم اقلا...

پ.ن.2. از کار هیجان انگیزم خبری نشدها، دعاها شُل ه...
اقلا بخاطر خودتون هم که شده دعا کنید درست شه که یه کم کمتر اینجا نِک و ناله بخونید



Sunday, October 23, 2011

2034.




پاییزی که در آن عاشق نشوی، به لعنت خدا نمی ارزد...


پ.ن. پاییزی هم که در آن عاشق شوی، تا آخر عمر آینه دق خواهد بود




Saturday, October 22, 2011

2033.




چندتا دیگه به پروازهای مزخرفمون اضافه شد.
2 تا روسیه و دوتا هم اوکراین که با کیف که قبلا داشتیم میشن سه تا!
دیگه وقتشه که آدم بگه مهرم حلال، جونم آزاد...


پ.ن. fly dubai درحال برنامه ریزی برای باز کردن پرواز به تهران ه، ایرعربیا به زودی خواهد رفت قاطی باقالیا!



Thursday, October 20, 2011

21 اکتبر- یه روز معمولی




دو سال گذشته همچین موقعی مرخصی بودم و اینجا نبودم.
امسال مرخصی ندادن و همچین روزی اینجام. فرقی هم نداره، اهمیتی هم.

امروز استندبای بودم و در کمال ناباوری صدام نکردن و به کارام رسیدم نسبتا. فردا هم بعد از مدتها بالاخره جمعه تعطیلم. حس خوبیه. تولد مهرزاده و همه میریم بیرون و حواسم پرت میشه. خیلی هم خوش میگذره و اصلا هم مهم نیست که 21 اکتبره یا چند سال گذشته یا هیچی اصن.
خیلی هم خوبم




Wednesday, October 19, 2011

2031.



- حامله ام...
من: ای واااااااااااای... نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


یعنی مردم به خبر حاملگی دوست دخترشون هم همچین عکس العمل فجیعی نشون نمیدن که من نشون دادم!
یکی نیست بگه به تو چه آخه که الان وقتش هست یا نه (از نظر من هیچ وقت وقتش نیست انگار!)
خواستم مجددا اشاره کنم که همچین موجود لطیف بچه دوستی هستم
شرمنده م واقعا

پ.ن. یادم نیست آخرش بالاخره تبریک گفتم یا نه! اصن تبریک داره؟ آوردن یه موجود طفلک به این دنیای دوست نداشتنی...




Tuesday, October 18, 2011

2030.




باز اکتبر شد و مه شروع شد و پروازها هی فرت و فرت تاخیر میخورن و قرو قاطی میشن و شانس من همین حالا من هم پرواز شب هام شروع شده!

پارسال این موقع پاریس بودم. یادش بخیر. چقــــــــــــــــدر خوش گذشت با وجود همون سرما



Sunday, October 16, 2011

2029.



خرید کردن چیست؟
فرآیندی ست که با "خدا بکشدشون" آغاز
و با "خدا بُکُشدم" به اتمام میرسد...

پ.ن. متاسفانه در شرایطی قرار دارم که خرید رفتن در روزهای تعطیل برام از دریا رفتن جذاب تر شده! عواقبش خوب نیست البته ولی خیـــــــــــــــــــــلی داره حال میده. هربار هم که عذاب وجدان میگیرم هی به خودم میگم: اشکال نداره، اونجا مالیات هم داره و همه چی گرونتره، وقت نداری، سرده، دیگه کار نمیکنی و پول نداری، ماشین نداری که بتونی راحت بری خرید، خرید کردن هم مثل اینجا راحت نیست... و از این جور دلخوشیها خلاصه.

خداییش تو این چهارسال، غیر از ماههای اولی که تازه اومده بودم، این اولین باره که با خیال نسبتا راحت دارم همچین غلطی میکنم. جای بابا خالی که هی میگفت: شماها بلد نیست پول خرج کنید، خواهرجان خوب خرید میکنه...


Friday, October 14, 2011

2028. صاحب نظرهایی که ما (فکر میکنیم) هستیم



یعنی ما ایرانیها اگه درباره هرچیزی نظر ندیم، میگن لابد لال ه!
هر پرواز ایران با این کامنت مواجه میشیم که: یه پیشنهادی داشتم براتون. به شرکت پیشنهاد بدین که همین پول غذا رو بکشه روی بلیت و یکی دو مدل غذا بذاره، مث بقیه ایرلاین ها... (دیگه آلرژی گرفتم به این حرف)
هرچی هم که توضیح میدی که: بابا جان! اصن کانسپت LOW COST اینه که مث "بقیه" ایرلاینها (یی که شما میشناسین) نباشه و باباجون مدلش اینه که سرویسش رو جدا میفروشه و فقط بابت صندلی تون پول بلیت میدین و بِلا بِلا بِلا... هی باز ادامه میدن که : مــــــــــی دووووونم، ولی اگه اینجوری بکنن بهتره، زشته غذا رو میفروشین...
حرف میزنید خوب به جواب هم گوش بدین، هی نگین "میدونم" و باز تکرار کنید حرف خودتون رو!!!
ایییییییییییییییییییییییی، همین روزای آخره که خودم رو بکشم از دستشون! گاهی که یادمه فقط میگم "باشه" و میگذرم، گاهی که حواسم نیست، سعی میکنم براشون توضیح بدم که جریان چیه، که صد البته به عبث می پایم...


گاهی فکر میکنم که ممکنه یه روزی دلم برای این دوران تنگ بشه؟
خیلی خسته م، یادم نمیاد دفعه قبلی که آف بودم کی بود اصن!


Wednesday, October 12, 2011

2027.




به سختی و مشقت یه کارتن کتاب و خرت و پرت بستم که اشکان فردا داره میره تهران با خودش ببره. دارم سعی میکن بارم رو کم کم سبک کنم... چطوری میخوایم صبح تکونش بدیم، نمیدونم!

میگه اگه یه وقت این جریان نشه چی؟
میگم هیچی. اینم میره روی همه اشتباهات دیگه ای که کردم. با تقریب خوبی بیشتر تصمیمات مهم زندگیم اشتباه بوده، یکی کمتر یا بیشتر خیلی تاثیری نداره دیگه.
همچنان معتقدم که تا سی سالگی آدم باید تکلیفش رو تو زندگی معلوم کرده باشه و افتاده باشه توی مسیرش. اگه اینکار رو نکرده باشه، بقیه عمرش فقط میشه وقت کُشی برای رسیدن به آخرش. حتی چه جوری وقت کُشی کردنش هم زیاد برام مهم نیست، با درس خوندن تو کانادا به امید گرفتن یه پاسپورت آبرومند (که باهاش چکار کنم آخه سر پیری؟!) و به این بهانه که همه دارن اونجا جمع میشن دیگه. یا با هر غلط دیگه ای. همین قدر که زیاد استرس به اطرافیانم وارد نشه با دسته گلهایی که به آب میدم، کافیه.

فکر نکنین افسرده شدم ها،نه. یعنی جدیدا افسرده نشدم. تازه خیلی هم شوخ و شنگم بابت این جریانات جدید، امیدوارم نخوره تو حالم.



Tuesday, October 11, 2011

2026. مصیبت یعنی...




وقتی که عطر و ادوکلن خاصی نداشته که بوش برات تجدید خاطره کنه و با بوی عطر و کرم هایی که خودت اون موقع استفاده میکردی یادش میفتی!

پ.ن. عطر روغنی که به موهاش میزد... خوب شد یه کمی ازش نگه داشتم. هرچند که جرات نمیکنم سراغش برم هیچ وقت


Sunday, October 09, 2011

2025.




امروز رفتم خرید به مدت هشت ساعت نان استاپ! (یه نیم ساعتی غذا خوردم فقط)
تلافی همه این چهارسالی رو که اینجا بودم و هی رعایت کردم و هی به خودم نهیب زدم که "لازم نیست، انقدر نمی ارزه، انقدر استفاده نمیشه، کارای مهمتری داری،..." تا حد خوبی درآوردم. کلی لباس مفید خریدم و فقط یه کم عذاب وجدان گرفتم. توو بی آنست، لذت هم بردم تازه کم و بیش! هنوز کلی چیز مونده. مهمتر از همه کفش. بدبختی همیشگی من...
دارم میرم یه جای جدید که دیگه از یونیفرم خبری نیست و آب و هواش هم یا اینجا فرق داره و وضعیت من هم فرق داره. طبعا لباس جدید احتیاج دارم. دستم هم درد نکنه اصن. والله به خدا.
آخ کمرم...


پ.ن. عکس لباسایی رو که شک داشتم میگرفتم و میفرستادم برای خواهر گرام (پیر شدم و هنوز نمیتونم بدون نظرش خرید کنم!). یکی درمیون میگفت : این به سن تو نمیخوره...
طبعا احساس خوبی بود که یکی هست که فکر میکنه من هنوز 18 سالمه.
منم هنوز حس میکنم اونا بین 28 تا 32 موندن!



Wednesday, October 05, 2011

2024. از معدود نکات مثبت من




اینایی که میگن آدم هرچیزی رو تا وقتی که نداره میخواد و وقتی به دستش آورد به چیزای دیگه فکر میکنه...
خوب، من شخصا مخالفم، حداقل درباره خودم.
یه ماه پیش به طرز مرگباری هوس نون خامه ای کرده بودم. از ایران که برگشتم با خودم آوردم و خوردم و دیروز تموم شدن و الان هم دارم شیرینی دانمارکی میخورم، خیلی هم لذت بخشه. اصلا هم به نون سنگک داغ و خامه و عسل فکر نمیکنم. (به پیاده روی و این شکم بدقواره نیز هم!)
خلاصه که من همیشه هرچی رو که دارم به نظرخودم بهترین ه و ازش راضیم و صرفا به دلیل به دست آوردنش دلم رو نمیزنه...
این مسأله درباره آدمها هم صدق میکنه... که البته اصلا مهم نیست


Monday, October 03, 2011

2023. به همین وقاحت




به همین راحتی، به همین مسخرگی
یه جوون، بچه یه خونواده، یه آدم تلف شد.
"کثافتهای آشغال بی مسوولیت نرفتن چک کنن ببینن کسی توی حمام هست یا نه.همینجوری حجم بالای اسید رو ریختن تو چاه های فاضلاب طبقه اول. آمنه هم طبقه ی بالاتر تو حموم بوده...دیدن نمیاد بیرون در رو باز کردن دیدن سفید افتاده...حالا هم کثافت های آشغال شروع کردن حرف مفت زدن واسه فرار از مسئولیت، که افسردگی داشته خودکشی کرده!!"

اقلا اون دهن کثیفتون رو ببندین الکی تهمت نزنید بهش. خیلی هم حالش خوب بوده. اونایی که میشناسنش میگن اصلا هم افسرده نبوده، شما از رو دیدن جسد فهمیدین افسرده بوده؟ اون وقت با بخار اسید توی فاضلاب خوابگاه خودکشی کرده؟!!!

دوست نیلوفر بود! از وقتی خبر رو خوندم سر درد گرفتم و نفسم به زور بالا میاد... یعنی هرجوری که توی اون مملکت کثافت زده راه بری و آسه بری آسه بیای، بازم آخرش یه بلایی ممکنه سرت بیاد، اونم اتفاق به این مسخرگی! بعدشم با وقاحت فرافکنی میکنن و بدتر نمک به زخم پدرمادر بدبختش میپاشن!

پ.ن. پدر نداشته ظاهرا. خوبه، یه نفر کمتر غصه میخوره. مادرها قویتر هستن...



2022.




دیشب خواب دیدم رسیدم کانادا و یه راست رفتم مدرسه. بعله، دقیقا شکل مدرسه بود. تازه من هم با مانتو شلوار مدرسه بودم با مقنعه حتی! یکی دو تا دانشجوی ایرانی هم بودن، یه کم گپ زدیم و بعد من سوار اتوبوس شدم رفتم پارک. پارکش شبیه بروکسل بود ولی، برگهای نارنجی و یه آفتاب یواش خوبی هم داشت. هی داشتم فکر میکردم که باید زنگ بزنم به مانی اینا خبر بدم که اومدم، ولی به جاش نشسته بودم رو نیمکت و فکر میکردم چه حیف که دوربینم خرابه و نمیتونم عکس بگیرم!
خواستم بگم دیشب تو خواب کلی خوش گذشت خلاصه، هوا خیلی خوب بود.

پ.ن. اون اتفاق خوبه بود که گفتم، هنوزنتیجه ش معلوم نشده. انرژی مثبت بفرستین که کلی ذوق زده م براش



Wednesday, September 28, 2011

2021.




اتفاقات جالبی ممکنه بیفته
انرژی مثبت بفرستین لطفا

پ.ن. اگه تکلیفش معلوم بشه خبرتون میکنم



Monday, September 26, 2011

2020. مخاطب خاص دارد



کاش میدانستی...

من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم حرف است،

کاش میدانستی...

میتوانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش میدانستی...

کاش میفهمیدی...

کاش و صد کاش نمیترسیدی،

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس...

سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.



پ.ن. برای مخاطب همیشه خاصی که از این گذر نخواهد گذشت


Sunday, September 25, 2011

2019. خوش خوشانه



آخر هفته رفتم تهران. در حد سک سک کردن بود فقط. ولی خوب بود.
با کلی آرتیست بازی تونستم دو روز آف جور کنم و به قرارمون برسم. قرار گروه فیس بوکی مون. با کلی بیخوابی... ولی می ارزید.
دور هم جمع شدیم و هیشکی احساس نکرد که اولین باره که همدیگه رو میبینیم. خوب بود و خوش گذشت. رفتیم کافی شاپ، رفتیم پارک آب و آتش (تفنگ آب پاش با خودمون نبردیم)، رفتیم درکه...آخ که چقدر هوس کوه کرده بودم. هوا بی نظیر بود و جمعمون گرم و صمیمی. کلی کتاب کادو گرفتم از یک دوست شاعر و نویسنده.همچنان برای هم لایک میزدیم و کامنت میدادیم. دو روز بدون اینترنت بودم و خیلی سخت نگذشت، نصف دوستام همونجا بودن. از نوزده ساله داشتیم تا سی و سه ساله...
دوتا از جنوب اومدن، یکی از شمال، یکی از شیراز، یکی از کرج، منم که از شهرستان! دو روز فشرده خوش گذرونی و کم خوابی. خیلی حال داد... تازه ظاهرا یه قرارایی هم برای گردهمایی بعدی گذاشتن!
نمیشه همینجا بمونم؟ هی تند تند برم ایران...
میشه آدمهای ندیده رو شناخت و دوست داشت. میشه دوستای جدید پیدا کرد.
ولی چرا انقدر دیر...

دوستای قدیمیم رو فرصت نکردم ببینم و کلی عذاب وجدان گرفتم!مامان اینا رو هم ندیدم درواقع.


پ.ن. دوتا دیگه از بچه ها هم نمیتونستن "ر" رو تلفظ کنن، هی باهم گفتیم "پررو" و "روروئک" و هی خندیدیم به خودمون!

پ.ن.2. بعد امروز رفتم سرکار، عین برج زهرمار! اعصاب نداشتم اصن. باز چند روز طول میکشه تا گرم بشم



Tuesday, September 20, 2011

2018. این نیز بگذرد، لابــــــد



عکسها روجمع کردم.
به ترتیب از بک گراند کامپیوتر، کیف پول، خونه و نهایتا هم از بک گراند موبایل.
بعد از دوسال و دو ماه و هرچی... خسته م از تقویم و تاریخ و زمان کلا
همه خوشحال شدن و لبخند رضایت میزنن
در و دیوار خونه با پوزخند بهِم خیره میشن، مثل کارتونهای بچگیمون که درختهای جنگل صورت وحشتناک داشتن و قهقهه میزدن...

خونه خالی ترسناک ...
ته دلم خالی شد، مثل هرباری که از پیشم رفت



Sunday, September 18, 2011

2017.




دلی که یه بار اساسی بشکنه و خورد و خاک شیر بشه، دیگه آب بندی میشه.
بعد از اون هرچقدر هم که کسی بخواد ناراحتت کنه فوقش اینه که یه تکونی بهش میده و یه کم تکه خُرده هاش جابجا میشن و یه چندتا خش جدید میندازن، همین.
خوبیش اینه که دوباره نمیشکنه


اینجوریه که بهش میگن "محکم شدن"


پ.ن. در سن سی سالگی دیگه آدم نگران دلش نیست. غرورت ه که باید مواظبش باشی




Thursday, September 15, 2011

2016. قدم خیر

پارسال که میخواستم برم فرانسه، اعتصابات شروع شد، مخصوصا در زمینه حمل و نقل.
امسال وقتی که منتظر نتیجه دانشگاه بودم، اعتصابات پست کانادا شروع شد.
الان که میخوام باهاشون تماس بگیرم که ببینم باید نهایتا چه غلطی بکنم، مسوولین عزیز در اعتصاب به سر میبرن...

بالاخره مانی و مهتاب موفق شدن با یکی اونجا تماس بگیرن و یه اطلاعاتی کسب کنن. کانادا رفتنِ من نتیجه یک کار گروهی فشرده خانوادگی خواهد بود!


پ.ن. یه ایمیل برام زدن که نوبت بعدی که میتونم برای این رشته ثبت نام کنم، سپتامبر 2012 خواهد بود. یعنی بر خلاف انتظارم ظاهرا نمیتونم از ژانویه شروع کنم!!! همچنان مشغول نامه پراکنی هستم... اصلا من که میخوام این رشته رو عوض کنم.
اگه نشه چی میشه!


Tuesday, September 13, 2011

2015.




افکارم حسابی مغشوشه.
دانشگاه که هرچی ایمیل میزنم، مسوول قسمت داشجوهای خارجی مرخصی رفته و دایم جواب اتوماتیک میاد برام که من تا اطلاع ثانوی نیستم. با یه بخش دیگه هم که تماس گرفتم گفتن تا 19 سپتامبر وقت داری برای اینکه این ترم رو انصراف بدی و هرچه زودتر با مسوول مربوطه (همینی که نیست) تماس بگیر برای تصمیم گیری درباره موقعیت ممکن بعدی !
خلاصه که من موندم و یه ویزا که خورده توی پاسپورتم و دانشگاهی که معلوم نیست موقعیتم رو بپذیره یا نه. با یک عالمه فکر و خیال...
توی این هاگیر واگیر، دوربینم هم خراب شده و روشن نمیشه... اشکان هم هی میگه این دیگه درست نمیشه و بیخیالش شو، و هی بدتر میره روی اعصابم! میخواستم یه دوربین خوب بخرم، ولی الان واقعا وقتش نبود. عصبانیم از دست خودم که با بی فکری همچین دردسری درست کردم. من مثلا خیلی ادعام میشد که از وسایلم خوب مراقبت میکنم!

و هزار فکر و خیال دیگه...


Sunday, September 11, 2011

2014. بچه ها بزرگ شدن...




از بیرون اومده میگه خیلی تشنمه.
میگم آب یخ توی یخچال هست.
میگه مگه آبجوها تموم شدن؟
!!!

فسقلی*... تا همین دیروز خودمون براش شیر کاکائو درست میکردیم که به این بهانه شیر بخوره، حالا اومده اینجا یه هفته ست من رو بسته به آبجو! تارگِت گذاشته که تا وقتی میخواد برگرده باید اقلا 3-4 کیلو اضافه کرده باشم!!!


پ.ن. *ماکان



Wednesday, September 07, 2011

2013. 07.09.11



ویزای چهارساله ی کانادا رو گرفتم.
تمام.

تا ژوئن 2015 وقت دارم که وارد کانادا بشم! هستیم حالا خدمتتون، چه عجله ای ه...
احتمالا اواخر نوامبر، دیگه بساطم رو جمع میکنم و میرم.

امروز اون چند ساعتی که منتظر دریافت ویزا بودم و در مال ول میگشتم، چند تا لباس بافتنی برای خودم خریدم و حسابی خودم رو شرمنده کردم! (بیشتر قضیه این بود که باورم بشه جریان جدیه) آخرین خریدها، دیگه ازین خبرها نخواهد بود...

Tuesday, September 06, 2011

2012. رویایم را رنگی از آرامش بزن


از خوابم که میگذری
-حتی به قدر فشار بازویی-
دنیایم غرق آرامش میشود


وقتی که با لبخند بیدار میشی و یه روز خوب شروع میشه...


Sunday, September 04, 2011

2011. نمیگذره که ...




خیلی مرگبار خسته م. انقدر که حتی تصور دو روز تعطیلی سه شنبه و چهارشنبه هم هیچ حسی در من بر نمی انگیزه! مخصوصا که چهارشنبه باز باید برم تا ابوظبی که ویزام رو بگیرم.
این روزا خیلی وحشتناک خرکاری داشتیم. در پنج روز گذشته 7 تا پرواز رفتم، هر روز از صبح... تازه فردا هم هست هنوز. جمعه که ملت در ادامه تعطیلات عید هی ریپورت سیک کردن، شنبه هم ظاهرا مصاحبه emirates airline بوده و خیلیها ریپورت سیک کردن و رفتن اونجا، توی این هاگیر واگیر یه سری رو هم فرستادن مصر، یه base اسکندریه داریم! خلاصه که چند روزه همه رو پکوندن حسابی. یه کاری کردن که این آخر هفته همه مون واقعا مریض بشیم دیگه.دیروز و امروز که کاملا بی انرژی بودم، حتی حال حرف زدن هم نداشتم. دوتا پرواز دوتایی پشت سرهم رفتم (جمعه :بحرین- شیراز؛ شنبه: تهران- بحرین) در دوردست ترین کابوس هام هم نمیگنجید که همچین کاری بکنم، گذاشتن تو کاسه م کاملا غافلگیرانه! خلاصه که پروازها رو زور red bull و مشابهاتش میگذرون، بعدشم که میرسم خونه آبجو پشت آبجو که بتونم بخوابم مثلا. آخرشم هی خواب و بیدارم و تمام اتفاقات روز رو دوباره توی خواب میبینم!
دلم میخواد چند روزی نه شرکت رو ببینم، نه هواپیما، نه یونیفرم ... احساس روبات بودن بهم دست داده!


Friday, September 02, 2011

2010.




چه حالی میکنن مردم توی کشورهایی مثل آذربایجان و ترکیه و امثالهم.
ماه رمضون که ندارن اصن، به جاش عید فطر رو با شکوه هرچه تمام تر جشن میگیرن، اقلا به مدت یک هفته لانـــــــــــــــــــــــــــگ ویکند دارن کلا! خدا شانس بده ...



Thursday, September 01, 2011

2009. فکر کن...




یکی از فانتزیهام هم اینه که برم دکتر، بهم بگه سرطان دارم
بعد من خیلی منطقی با قضیه برخورد کنم...

پ.ن. نیست که خیلی هم منطقی برخورد میکنم با همه چی!



Monday, August 29, 2011

2008. برای خان داداش که صبر ایوب داشت




اون سالهایی که گیتار میزدی و میخوندی توی اتاقت و با درهای بسته هنوز صدات میومد، بعد من میومدم بهت غر میزدم که "یواش تر... دارم درس میخونم". ولی تو محل نمیذاشتی (شایدم سعی میکردی ولی صدای گیتار رو که نمیشه کم کرد!). خلاصه بابت همه اون محل نذاشتن هات ممنونم.
خیر سرم چقدرم که درس خوندم! آپولو میخواستم هوا کنم انگار! ته تغاری ننر نکبت... حالا هی بشین فرامرز اصلانی و سیاوش قمیشی و ابی گوش بده و اشک بریز... حقته اصن!
چرا دیگه گیتار نمیزنی؟ دلم برای صدات تنگ شده، حتی اون موقع که توی حموم میخوندی...


پ.ن. ولی هنوز یادم نرفته که یه روز همه کتابهای داستانم رو که توی کمد اتاقت بود ریختی بیرون! گفته باشم...خیلی نامردی بود خداییش.


Sunday, August 28, 2011

2007.



اون روزی که توی نایروبی رفتیم هتل، کاپیتان بهمون گفت که هزینه غذا کاملا با شرکته. هر چقدر که دوست دارین بخورین. بعد یه نگاهی به من کرد و گفت: یا هرچقدر که میتونین!
از شانس خوب ما اون شب بار هتل مجانی بود و ما با همون مزه ها (کبابهای جورواجور) سیر شدیم. ولی نامردی نکردیم و هممون کلی غذاهای گرون سفارش دادیم ... حیف که گوشت کروکودیل نداشتن توی هتل!


پ.ن. دیروز یه پیتزا گرفتم، هنوز تموم نشده...


Saturday, August 27, 2011

2006. به نکته خوبی اشاره کردن...




دل کندنِت از اونهمه عشقی که به تو داشتم منو به جایی رسوند که حالا تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم: عاشقمی؟ خب به درک!

به سلامتي عشقايي كه با رفتنشون باعث بي اعتمادي به بقيه مي شن...




پ.ن. این خیلی خوبه. همین یک اثر رو هم که داشته باشه اقلا نیمی از تلخیهاش جبران میشه. حالا من که نمیگم به درک، ولی اهمیتی هم نداره رفتنش دیگه



Friday, August 26, 2011

2005. 12 ساعت در نایروبی، کنیا




دیروز یه پرواز بعد از ظهر داشتم، چون میخورد به ساعت افطار و پدرمون درمیمومد گفتم یه چیزی برای صبح بهم بدن. طبق معمول هم نامردی نکردن و نایروبی دادن (12 ساعت رفت و برگشت تقریبا). شب هم اعصاب نداشتم و سه ساعت بیشتر نخوابیدم! (حالا میگم چرا). وقتی رسیدیم اونجا، موقع وصل کردن راهروی اتصال هواپیما و فرودگاه، کنترل از دست اپراتور در رفت و air bridge محکم خورد به هواپیما و سوراخش کرد! (جاست ایمجین...). خلاصه که دمش گرم، موندگار شدیم در نایروبی. هوا هم که عالی، آخرای زمستون بود. قرار شد 12 ساعت بمونیم (minimum rest) و بعدش هواپیما رو خالی برگردونیم، بماند که نهایتا یه هواپیما فرستادن و مسافرا رو هم انداختن گردنمون! تا رسیدیم هتل رهسپار safari شدیم که بریم پارک ملی و شیر و زرافه و گوره خر ببینیم که متاسفانه دیر بود و وقتی رسیدیم تعطیل شده بود. کلا طبیعت جالب بود. در نهایت فقط دوتا زرافه نزدیک فرودگاه دیدیم. کلا باحال بود ولی. همیشه افریقا رو دوست داشتم، بدم نمیاد یه بار دیگه دو سه روزه برم، ولی فکر نکنم دیگه وقت بشه...


پ.ن. از سفارت کانادا ایمیل زدن و پاسپورتم رو خواستن، یعنی اینکه ویزا میدن بهم. دریا بودم که ایمیل رو دیدم، اولین عکس العملم این بود که نشستم همونجا گریه کردم. نه از خوشحالی! نمیدونم چه مرگمه کلا! دلیل جدید برای کم خوابی هام... به هرحال دیگه خیلی دیره برای این ترم. باید به دانشگاه ایمیل بزنم و بخوام که جام رو نگه دارن برای ژانویه. باید به خیلیها ایمیل بزنم و خبر بدم. باید یواش یواش وسایلم رو جمع کنم. باید پروازای طولانیتر بگیرم و پول دربیارم این ماههای آخر... چقدر کار دارم...


Tuesday, August 23, 2011

2004.




یه دوست خوب داره ازدواج میکنه، بعد از فراز و نشیبهای فراوان! خبر خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هروقت خبر ازدواج میشنوم نگران میشم. این که خیلی وقته حروم شده، نمیدونم دیگه نگرانیم چیه... عروسی ارمنستان ه و نمیتونم برم.

فردا بالاخره بعد از هفت روز تعطیلم. از خوشحالی نمیدونم چکار کنم! دریا،سینما،... فقط باید حواسم باشه نشینم پای اینترنت حرومش کنم...



Monday, August 22, 2011

2003. دلت خوشه مهمونی گرفتیها!




بوی غذاشون خونه رو برداشته و صدای نوار قرآنی که گذاشتن (با اون ریتم یکنواخت خواب آور) تا اینجا میاد.
سرم داره میتــــــــرکه...
متنفرم از این همه خودشیرینی تون برای خدا که صرفا موجب مردم آزاریست.
ای کسانی که ایمان آورده اید! خدا بگم چکارتون کنه...


Saturday, August 20, 2011

2002. باور کردم...




میگه: راست میگم، باور کن...
(تودلم) میگم: اون که اون بود، اونجوری شد. تو که فقط تو یی...
لبخند میزنم: باشه


Thursday, August 18, 2011

2001.



کی گفت "اندی گارسیا" تو پدرخوانده بازی کنه؟
دستش درد نکنه واقعا...


2000.




دلم میخواد از این دنیای مجازی اینترنت خودم رو بکشم بیرون. کلی فیلم آوردم از تهران، دلم میخواد لپ تاپ رو خاموش کنم و بشینم با خیال راحت فیلم ببینم و به پرواز فردا فکر نکنم و به سردرد و گوش درد و کوفت درد فکر نکنم. خیلی هم فرقی نداره. از دنیای مجازی اینترنت به دنیای مجازی تلویزیون. خوبیش اینه که توی فیلم دیگه آدمها نیستن، حرف نمیزنم، کامنت نمیدم. خدایی نکرده ممکنه چهارتا کلمه هم انگلیسی یاد بگیرم...

میخوام بشینم پدرخوانده 3 رو ببینم. بیش از دوسال و نیم پیش از داکا خریدم هرسه تاش رو و مثل خیلی از فیلمهای دیگه رفت توی کمد و شامل مرور زمان شد! اعتراف میکنم که تازه شروع به دیدنشون کردم. تهران که رفتم، حرف فیلم دیدن شد، با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم من تازه شروع کردم به دیدن پدرخوانده. علی کاشانی هم فوری با همون خونسردی همیشگیش گفت: خیلی هم خوبه. پدرخوانده رو هروقت و هرچندبار که ببینی خوبه. حال میکنم که همیشه در هر موردی یه نکته مثبت پیدا میکنه، مخصوصا در مورد من که معمولا شاهکارهام روبا شرمندگی براشون تعریف میکنم!
کلاه از سر برمیدارم به احترام این انسان بسیار ویژه که حرفاش، مختصر و مفید، همیشه اثر خیلی خوبی روم داره. یه روز بهش میگم که خیلی خوشحالم که بین ماست و لذت میبرم از هر لحظه هم نشینی باهاشون... ای کاش که یه روزی بتونم جبران کنم محبتهاشون رو.

پ.ن. همینجوری دلم خواست یادشون کنم، وگرنه اینجا رو نمیخونن.


Tuesday, August 16, 2011

1099. زین العابدین بیمار هستم، آی لاو یو پی ام سی



پوره سیب زمینی درست کردم. مزه بچگیهام رو میده. مزه اون خونه زیرزمین نیاوران و اون بچه نکبت بدغذایی که من بودم و مامان طفلکی که وسط اون همه دردسر و جنگ و مریض داری تواون خونه همیشه شلوغ، همیشه یادش بود که یه چیز مخصوص برای این جوجه ماشینی بد ادا درست کنه که هم مزه ش خوب باشه هم یه خاصیتی داشته باشه که این چهار استخونی جون بگیره...

پ.ن.1. باز آنتی بیوتیک، و این دفعه یه پنسیلین هم زد تنگش! منطقیش اینه که مایعات بخوری و استراحت کنی تا خوب بشی. ولی وقتی مجبوری بری سرکار(بعد از دو هفته تقریبا!)، با یه گوش کیپ و دماغ آبریزان، دیگه جایی برای منطق نمی مونه. دور نیست روزی که یکی از این مریضیهای عجیب غریب در اثر مصرف نامتناهی آنتیبیوتیک در بنده رخ بنماید. خبرش رو بهتون میدم...

پ.ن.2. دیروز عصبانی رفتم دکتر، میگم من مریضم، فردا هم دارم برمیگردم. یه کاری بکن هرچه زودتر خوب بشم (انگار مثلا دندون کرم خورده ست که بکشه خوب بشم!). معلومه که اونم میگه پنسیلین دیگه. میگم پس این همه قرصهای مولتی ویتامین و ویتامین سی به چه درد میخورن که من باز به این سرعت مریض میشم؟ میگه مال استرس ه! فکر کن... همین سرماخوردگی فقط به اعصاب ربط پیدا نکرده بود که اونم درست شد. نخیرم، مال بد خوابیه، خودم میدونم. این دو هفته خوابم افتضاح بود. بعله...


Monday, August 15, 2011

1098.



یه بار داشتم درباره ش حرف میزدم. گفتم آدم صافیه، همونیه که هست، پیچیدگی نداره، ایزی گویینگه. به خیال خودم داشتم ازش تعریف میکردم مثلا.
دوستم برگشت گفت: Be careful!easy going people will go easily
اون موقع تو دلم خندیدم، ولی بعد بارها و بارها با یادآوریش گریه کردم.

اولِ رابطه ها هیجان انگیزه، چون داری یه نفر رو کشف میکنی و میشناسیش (من این حس شناختن آدمها رو دوست داشتم یه وقتی) و ظاهرا هرچه هم که پیچیده تر باشه این دوره طولانی تر و جالبتره. یعنی مثلا دیرتر تکراری و روتین میشه همه چی. ولی دیگه اصلا حوصله ش رو ندارم. حوصله و انرژی شناختن و اینکه قلق کسی دستت بیاد رو ندارم. حوصله آنالیز کردن آدمها رو ندارم دیگه (آنالیز با قضاوت فرق میکنه ها). یه ذره که ببینم نمیفهمم چی به چیه حذفش میکنم. حس ناز کشیدن و فرصت دادن ندارم. تنبل شدم شاید. یا بد عادتم کرد یا همینه که هست اصن. آدمها عوض میشن خوب، مگه چیه...


تک و توکن آدمهایی که باهاشون خودتی و راحتی. اگه باهاشون برخورد کنی خوش شانس بودی لابد و اگه از دستشون بدی حکمت بوده حتما.
با بیشتر آدمها باید فاصله رو حفظ کنی. جسم مهم نیست. روحت رو باید حفظ کنی. نباید باهاشون زیاد نزدیک بشی. همیشه باید آماده رفتن باشی. سبک بار...


Sunday, August 14, 2011

1097. کوچولوی دیروز ما




میگه کادوی تولد براش چی بگیرم؟
از اون ور خط جواب میده: هیچی، من از طرف همه مون گرفتم.
میگه من حالا خودم یه چیزی میگیرم ولی. گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.
میگه به کی؟ جواب میده: بنجامین فرانکلین! به بابام دیگه، تولدش رو تبریک بگم اقلا

پ.ن. کل کل های پسرک و مامانش. خوبه که این پَ نه پَ بلد نیست، وگرنه کچل مون میکرد!


Saturday, August 13, 2011

1096.




این هم از اهواز. به صورت mp3 موفق شدم که تقریبا همه رو ببینم. خیلی کوتاه بود، ولی خوب بود.
از ویزا هنوز خبری نیست (بهتر، چه عجله ایه حالا!).
راستش ترجیح میدم ویزا دیر حاضر بشه (همین الان هم دیره دیگه، سه هفته دیگه ترم شروع میشه) که من بهانه کافی داشته باشم که به دانشگاه بگم جای من رو برای ترم ژانویه نگه داره. اینجوری میتونم یکی دوماه دیگه برم که وقت داشته باشم کارهام رو امارات تموم کنم و بهد سر فرصت برم کانادا ویه ماه مثلا اونجا باشم تا ببینم چی به چیه، بعدش برم سرکلاس. این دیگه خیلی ایده آل ه. به این سرعت نمیتونم کارهای بانکیم رو سر و سامون بدم و خونه زندگیم رو جمع کنم. به کسی هم نمیتونم بسپارم، همه خودشون کلی گرفتارن. خلاصه که دعا کنید اینجوری بشه...




Tuesday, August 09, 2011

1095. شجاع شدم




دارم میرم اهواز. با ایران ایر! قسمت نشد اخرش ما یه بار با این ماهان بریم این مهماندارای خوشگل و خوش تیپشون رو مفصل زیارت کنیم. یه چند باری گذری توی فرودگاه دیدمشون، خدا زیادشون کنه.


Monday, August 08, 2011

1094. رفت رفت رفت رفت...





دلم میخواد بشینم توی یه قطار، همینجوری ساعتها، روزها، ماه ها، هی بره و بره و بره. توی هر ایستگاه بایسته ولی من اصلا پیاده نشم. فقط سرم رو تکیه بدم به پنجره و تصویر مناظر بیرون رو که باهم قاطی میشن تماشا کنم. همینجوری بره تا آخرِ همه چی... مثلا آخرش هم محکم بخوره توی یه کوه و بَنـــــــــــــــــــــــگ...همه چی تموم شه. ولی فقط خودم تو قطاره باشم.

پ.ن. یکی از قصه های سرکاری بچگیم درباره آدمی بود که "رفت رفت رفت رفت...". کاش میشد منم بشینم توی یه قطار و فقط برم...



Saturday, August 06, 2011

1093. Memos




وقتی در تعطیلات به سر میبرم، یکی از بدترین کارهایی که با اکراه انجامش میدم باز کردن ایمیلهای شرکت ه! چند روز پیش که با ضرب و زور خودم رو راضی کردم یه نگاه اجمالی بهشون بندازم، دیدم یه ایمیل خوب زدن (اتفاقی که هر شش ماه یکبار "ممکنه" رخ بده)، هی داشتم دنبال دکمه "لایک" میگشتم زیرش!



1092. باز هم واقعی شدن مجازیها





این بار آریا و ستی
که البته آریا رو دیده بودم چند سال پیش و فکر میکردم دیدار ستی میفته به کانادا دیگه...
جای باقی دوستان خالی



Thursday, August 04, 2011

1091. سالاد رو من درست کردم! با عرض خسته نباشید





به صورت استقامتی قریب به نیم کیلو لیمو ترش (از این ریزا) آب گرفتم در عرض تقریبا یک ساعت!!! قید ناخونا و انگشتا رو باید بزنم کلا دیگه. چه کاریه بابا، آب لیمو اختراع شده به خدا...
من کدبانو بشو نیستم که نیستم!



Wednesday, August 03, 2011

1090. سردرگمی هایم را پایانی نیست




این روزهایی که به سرعت میگذرند. خداحافظی هایی که جدی نمیگیریم به این بهانه که " دوباره میبینیم همدیگه رو قبل از رفتن"... رفتنی که باورم نیست. باورم نمیشه که این آخرین باری باشه که اینجام. چه رفتنی؟ برای چی اصلا؟
مجبورم لابد...
گوود بای پارتی ای در کار نیست، بهتر. و بدرقه ای در فرودگاه هم، خوشبختانه، که چقدر متنفرم از خداحافظی در فرودگاه و از فرودگاه کلا!
ویزایی در کار نیست هنوز، کاش که نباشه فعلا...

پ.ن. دوستانی بهتر از آب روان...



Monday, August 01, 2011

1089. ? any idea




چه جوری میتونم با آیفون وارد سایتهای فیلتر شده بشم؟ مثلا مثل vpn ی که برای کامپیوتر استفاده میکنیم.



1088.




نشستم برای خودم سلانه سلانه لاک میزنم، همچین سر دل خوش که انگار هیچ مشکلی توی دنیا وجود نداره و همه تمرکزم رو گذاشتم روی یه برس فسقلی باریک...
من همیشه عقیده داشتم که لاک زدن یه کار آرامش بخشه، چیزی در حد سیگار کشیدن. یه جور بازی برای ریلکس شدن و پرت شدن حواس آدم.
چی شد که انقدر تنبل شدم؟ نمیدونم، خستگی شاید (توجیه همیشگی برای همه چی، خودمم میدونم که واقعیت نداره) یا شستن دستها روزی هزار بار توی پرواز که دیگه لاکی نمیزاره بمونه. و البته محدودیتهای یونیفرم که هر رنگ لاکی نمیشه زد. روزی که از شرکت بیام بیرون اولین کاری که میکنم اینه که ناخونهام رو یکی در میون لاکهای رنگی میزنم، مثل اون موقع ها که شنگول بودم واسه خودم. به یاد جوانی...




Sunday, July 31, 2011

1087. علیمردان خان و بابا بزرگش




میگه ریاضیش که خوب شده. انشاش خوب نبوده که اونم هیچکدوم انشا تون خوب نبود.
خوب پدر جان میخوای طرف نوه ت رو بگیری چرا ما رو خراب میکنی حالا؟!

حالا بقیه ی درسامون که خوب بود خیلی خبر داشتی شما؟ خوبه که هر چند وقت یه بار از من میپرسیدی کلاس چندمی راستی؟ (انگار که 13 تا بچه داشت! خوبه که فقط من مدرسه ای بودم ها!). هیچ وقت نفهمیدی که من همه کتابای توی کتابخونه ت رو خونده بودم، حالا هی میای چهارتا بچه جغل رو دانشمند صدا میکنی و پز بچه های مردم رو میدی...
والله به قرعان...
از ما که دیگه گذشت، به دل هم نگرفتیم، شما هم درست نشدی که نشدی که نمیشی. بیخیال...

پ.ن. قربون این پسرک تخس م برم که فقط بابابزرگش اینقدر خرابکاریهاش رو ماستمالی میکنه. خوبه که خوش ن باهم



Friday, July 29, 2011

1086.





نمیدونم افسردگی ناشی از سرماخوردگیه، یا مال غروب جمعه ست یا استرس سفر یا چه مرگمه کلا!

وقتی یکی بهت میگه " نگران نباش، بذارش به عهده من"، خیلی حس خوبیه. هرچند من وسواسی تر از اونی هستم که واقعا به این حرف عمل کنم، ولی صرف شنیدنش آرامش بخشه قاعدتا. گهگاهی این جمله رو به آدمهای اطرافتون بگین. باور کنید مسوولیت خاصی براتون ایجاد نمیکنه، طرف هم کوله پشتیش رو در نمیاره بندازه روی کول شما، نگران نباشین. فقط یه کم حالش بهتر میشه احتمالا.

فکر میکردم کسی جایگزینش نمیشه چون خودم نمیخوام (نه بخاطر لجبازی، صرفا حسش رو نداشتم). حالا فهمیدم که نمیشه چون نمیتونم، حتی وقتی که آگاهانه اراده بکنم. انگار کلا فانکشن هام خراب شده! آشنا شدن با آدمهای جدید خوبه، یه سری چیزا برای آدم روشن میشه، حتی اگه ترسناک باشه... حالا هی به خودت دلداری بده که "جاست فور فان، من که دیگه دارم میرم". پس چرا فان نیست آخه؟!!!!

" تنهایی" نیست که اذیت میکنه. مشکل نبودن " اون" ی که میخوای باشه ست. یه تیکه بزرگ پازل اون وسط خالی مونده و هی تو ذوق میزنه. با هیچی هم پر نمیشه. دوست دارم پازل رو بردارم و محکم پرتش کنم توی دیوار...


دماغم و گلوم و گوشم و دلم، همشون باهم گرفته!

میگذره
خوب میشم
مهم نیست


پ.ن. یه وقتی شنیدن صداش خیلی کمک میکرد. یه وقتی... الان دیگه اون قدر شجاع نیستم.


Thursday, July 28, 2011

1085. مگه خودم آدم نیستم؟!




اینایی که فکر میکنن دلیل لباس خواب خریدن حتما باید وجود شخص دومی در زندگی خصوصیتون باشه.
خواستم بگم هنوزم وجود دارن همچین آدمهایی...
اینجا قرن بیست و یکم، آی لاو یو پی ام سی

WHO CARES البته



1084.



خوب نمیشم و اعصاب ندارم ها... روز off خودم رو هم جزو مرخصی استعلاجیها حساب کردن چون قبلش و بعدش ریپورت سیک کردم! نامردا... فردا شب دیگه هرجور شده باید پروازم رو برم وگرنه چند روز دیگه هم میزارن تو کاسه م. تازه بعدشم میگن تو که ریپورت سیک کردی و مریضی، مسافرت هم نمیشه بری! نخندین، واقعا میگن...
رفتم خرید، سینما فیلم خوب نداشت. و باید یه اعتراف شرم آوری بکنم: من خرید دوست دارم (تا حالا هم که فکر میکردم دوست ندارم، بخاطر تنبلیم بود!). باید هرچی زودتر از این محیط خطرناک دور بشم!

برم چمدون ببندم که حسابی خوابم میاد و حال ندارم اصن. دکتره گفت آنتیبیتیکها رونمیخواد سر ساعت بخوری، زودتر بخورتا فردا شب بهتر بشی! فکر کنم میخواد از تکنیک غافلگیری استفاده کنه...



Wednesday, July 27, 2011

1083. همچنان من و credit card




کردیت کارتم رو عوض کردن. ولی هنوز فرم ها رو پر نکردم که پولهای برداشته شده رو پس بدن. بعد حالا تقریبا پُره. فردا باید برم خرید و اصلا اعتماد به نفس ندارم!
همه اینجورین یا فقط من؟!


1082. آی گوشـــــــــــم




گوش درد آخرین چیزی بود که لازم داشتم توی این هاگیر واگیر! حالا واقعا لازم بود گوش و حلق و بینی به هم ربط داشته باشن؟! امروز هم نرفتم سرکار و یه پرواز طولانی از دست دادم، بعد هی میگم پول ندارم! باز باید برم کلینیک فرودگاه برای گواهی و آنتیبیوتیک میده لابد. انقدر دواهای اشتباهی به بچه ها دادن که جرات نمیکنم تجویزاتشون رو اجرا کنم. دکتر خودم هم دوره و اوووووووه کی میره این همه راه رو... فعلا به همین درمانهای خودم بسنده میکنم تا برم تهران. هی به خودم میگم : باید دوره ش بگذره، دوا خوردن فایده نداره (مخصوصا آنتیبیوتیک که نابودم میکنه کلا)
تمام محیطهای داخلی اینجا با بیرون حداقل 20 درجه اختلاف دما داره. بعد هی میگن تو چه جوری مریض میشی. با این وضع والله اگه آدم مریض نشه عجیبه!
فردا میرم دریا، یه کم آفتاب بخورم میکروبها و ویرووسهام کشته بشه بلکه.



Tuesday, July 26, 2011

1081.




هیچ جا نرفتم! نشستم توی خونه و استراحت کردم مثلن. فیلم دیدم، angry birds بازی کردم. چرت زدم و هی به خودم گفتم: باید استراحت کنی که خوب بشی. فردا دیگه نباید ریپورت سیک کنی. نباید اینجوری مریض بری تهران...
دارم فکر میکنم دوهفته برم تهران خیلی زیاده، دلم هوس ماسوله کرده! یا حتی قلعه نمیدونم چی چی خان که این روزا هی عکسهاش رو میبینم! ولی فکر نمیکنم سفری جور بشه. ماه رمضون هم که هست و حسابی رو اعصابه. هم اینجا هم تهران. ولی تهران بدتر! نمیشه روز با کسی برنامه بذارم و همه چی میمونه برای شبها. بریم یه جایی که ماه رمضون انقدر شدید نره تو چشم آدم و زندگی رو مختل نکنه... شاید چند روزی زودتر برگردم و یه جایی برم.

پ.ن. میگم باز داره ماه رمضون میشه و همه بارها و کلاب ها هم تعطیل میشن، اَه، این چه مملکتیه!
میگه: آره والله، تو هم که هر شب هر شب بار و کلاب بودی، حالا میخوای چیکار کنی یه ماه؟!!!!



1080. بی خیال هزاران کار انجام نشده




میخوام برم سینما. همین حالا با این حالم! دریا که نرفتم اقلا یه کار تفریحی بکنم. یکی دوتا از خرید ها هم مونده هنوز که امروز آخرین فرصته دیگه.
سینما خیلی سرده. ولی خیلی وقته نرفتم و هوس کردم. یه فیلمی از جولیا رابرتز آورده انگار. برم لباس گرم ها رو دربیارم...




Monday, July 25, 2011

1079.




واقعا که دست مریزاد به این وقت شناسیت! همین امشب که فردا تعطیلم و میخواستم میگساری کنم آخه وقت گلو درد و مریضی بود؟ اینه تدبیر نامتناهی ت؟!



1078.




بازم بیخوابی کار دستم داد. این پرواز کابل با اون ساعت عجیب غریبش و تاخیر طولانی توی فرودگاهش... 25 ساعت تحمل بیخوابی دیگه از سن و سال من گذشته. به اضافه اینکه کلا خسته بودم این روزها. احساس میکردم که خیلی وقته دارم میرم سرکار و انگار خسته شدم، ولی فکر کردم دچار توهم شدم! بالاخره امروز سرما خوردم و معلوم شد که چندان هم توهم نبوده. پرواز نرفتم امروز و به جاش رفتم خرید ها رو انجام دادم و یه کم خیالم راحت شد اقلا. الان چشمام باز نمیشه، ولی باید پاشم برم تا فرودگاه هم گواهی بگیرم برای امروز هم بلیتم رو بگیرم.
باز دم رفتن شد و من مریضم! بدبختی داریم ها...

پ.ن. پریزاد میگه انگار از اونایی هستی که از خواب پامیشی اولش بداخلاقی. گفتم نه، کلا بداخلاقم، ربطی به خواب نداره! بیچاره چند روز کلا اینجا بود اصن هیچ کاری نشد بکنیم. آخرش هم که مریض شدیم!



Saturday, July 23, 2011

1077.




حاضرم هرچی داشتم میدادم ولی الان هفته اول آوریل 2010 بود...

ولی نه من چیزی دارم، نه تو پای معامله ای! اگه به تو باشه که هرچی دارم میگیری و بعدشم میگی: خیــــــــط!
یه عمر هی ما خدا خدا کردیم، آخرشم صدای اون که قبولت نداشت زودتر بهت رسید و پارتیش کلفت تر بود انگار.
تو هم مثل بنده هات همونایی رو که محل ت نمیذارن تحویل میگیری.
باشه...



Thursday, July 21, 2011

1076.




نمیدونم نگران اون یکی هستم که اونجا داره غصه می خوره و انقدر الکی خودش رو داغون کرده و خودش هم نمیدونه چشه، یا نگران این یکی که اینجاست و اعصابش خورد شده و حرص میخوره ونگرانه و کاری نمیتونه بکنه و بلیت هم نیست که زودتر برگرده!
از بس که هی هرکی رسید گفت اینا چه جوری انقدر کار و بارشون خوب شد، اینا چه جوری انقدر باهم خوبن بعد از این همه سال، اینا چه جوری... خلاصه که اینا همینجوری که سرشون به کار خودشونه ظاهرا حسابی رفتن تو چش همه! آقا اصن یکی که کار و زندگیش خوبه باهاش قطع رابطه کنین، والله به خدا !!!

به قول نادر ابراهیمی: با نصف خنده ات بخند، کمال غصه می آورد.

پ.ن. کم کم من هم دارم دلشوره میگیرم که نکنه واقعا یه اتفاقی افتاده! مثبت ترین آدمهایی که تاحالا دیدم یه جورایی هنگ کردن انگار.


1075. راست باز و پاک باز و امیر باش (گیرم که امیر بازنده!)




میگم من از این کارها بلد نیستم، یاد هم نمیگیرم. این با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن ها رو درک نمیکنم. بچه 16 ساله که نیستیم. آدم یا میخواد یا نمیخواد. دیگه اینکه این کار رو بکنم که اون نتیجه رو بده و این برنامه ریزیهای سیاستمدارانه رو در رابطه ها درک نمیکنم. نمیفهمم چطور میشه با سرکار گذاشتن و حالگیری کردن عزیز شد مثلا. دوتا آدم عاقل و بالغ احتمالا باید بر مبنای احترام متقابل رفتار بکنن.
میگه: تو بچسب به همین تئوریهای مدرن احترام متقابل و "بهترین سیاست، صداقته" که هی بشینی تا دوسال بعدش فکر کنی که چی شد که اینجوری شد! فعلا که میبینی توی همین قرن بیست و یکم هنوز همون روشهای قدیمی هستن که به نتیجه میرسن...

بدبختی اینه که میدونم که راست میگه و من فقط دارم الکی ضعف خودم رو توجیه میکنم!


پ.ن. اشتباه که زیاد کردم. صرفا تکرار نکردن بخشی از اون اشتباهات هم کلی میتونه مثبت واقع بشه، وگرنه دیگه انقدر با سیاست شدن کار من نیست واقعا. ولی در عوض یه چیز رو خوب یاد گرفتم و بهش هم عمل میکنم: وقتی نمیتونی طبق قواعد بازی کنی، اصلا نباید بازی کنی.


Tuesday, July 19, 2011

1074.





شام رفتیم بیرون و من الان نفسم درنمیاد و دلم درد میکنه و فردا صبح پرواز دارم و هم مهماندارا چندان خوب نیستن هم خلبانه نسبتا رو اعصابه.حوصله ندارم! شیطونه هی داره میگه report sick کن و من هرچی فکر میکنم میبینم اگه پرواز نرم هم کار بهتری نخواهم کرد و نباید کم بیارم و من میتونم و هزار حرف مفت دیگه!
از صبح زود بیدار شدن متنفرم. استرس میگیرم...



Monday, July 18, 2011

1073. نکنه من شیر نیستم و موش م؟




این روزها با چنان ولع و حرصی پنیر میخورم که کم کم دارم مطمئن میشم در زندگیهای قبلیم یه جایی به این میرسم حتما!



1072.




میگه هی میری دریا مواظب موجها باش (طبعا ایمیل مربوط به جریانهای شکافنده دریا رو خونده!) تو هم که سبکی، راحت آب میبردت... البته دریا همیشه آشغالا رو برمیگردونه به ساحل... یعنی منظورم اینه که...
مرسی، دیگه نمیخواد بیشتر از این توضیح بدی!

خواستم بگم ابراز نگرانی و محبتهای خان داداش در حق بنده، ژانری ه واسه خودش. مخلصیم ...


Saturday, July 16, 2011

1071. گیرم که به زور شراب، مهم نتیجه ست




چند وقته که زود میخوابم. یعنی حدود 12:30 - 1 دیگه میرم بخوابم.
کلی احساس آدم حسابی بودن بهم دست داده.



1070.




رفتم ماشین رو گرفتم. میگه ترمزش خوبه ولی تایر ها رو باید هرچه زودتر عوض کنی. وضعشون خرابه و شانس آوردی که تا حالا نترکیدن! خوبه، نمُردیم و بالاخره یه جایی هم شانس آوردیم...
دو روز تعطیلم بالاخره به نظرم بعد از هرگز ولی در واقع بعد از فقط 8 روز، کلی هم برنامه ریزی کرده بودم که فردا برم هتل دریا و ماساژ (این دم آخری عوض پول جمع کردن، تازه افتادم به ولخرجی! خاک بر سرم) پس فردا هم میخواستم برم ولگردی و عکاسی و اینا، که فکر کنم باید برم دنبال لاستیک خریدن. من نمیدونم این چه نمایندگی ایه که لاستیک نمیفروشه!!!
همچنان با فیس بوک درگیرم و لجوجانه بر عوض نکردن ویندوز پافشاری میکنم و هی میخوام با آپدیت کردن راهش بندازم که تاحالا جواب نداده!
به شدت هوس یه چیز خوشمزه کردم. نیم ساعته بین بستنی و چای (با شیرینی) و سیگار دو به شک م، هنوزم به نتیجه نرسیدم که کدومش بالاخره!


پ.ن. اومد ماشینش رو برد لاستیک هاش رو عوض کرد. شیطونه میگه ایمیل بزنم بپرسم از کجا گرفت. ولی خیلی کار چیپ و احمقانه ایه احتمالا!


1069.




از وقت سرویس ماشین حدود 1800 کیلومتر گذشته بود و اتفاقا این بار چندان هم عذاب وجدانی نداشتم (غیر از اینکه هر چند شب یه بار بابا میومد به خوابم! وسواسی کردن من رو این بابا خان و آرش با این مراقبتهای ویژه شون)
بالاخره صبح که از پرواز برگشتم بردمش سرویس. یارو گفت نکته خاصی هست که چک کنیم؟ گفتم آره، خیلی کثیفه، بگین خوب تمییزش کنن. قیافه ی یارو دیدنی بود... اومدم درستش کنم، گفتم البته فرمونش بالای 120 تا میزنه، ترمزش هم به نظرم خیلی خوب نمیگیره، ولی حتما تاکید کنین که خوب بشورنش...
خداییش انقدر کثیف بود که اگه بابا میدیدش از ارث محرومم میکرد! خودم هم یه کم البته دیگه داشتم خجالت میکشیدم. من روی ماشین کثیف و کفش کثیف حساسیت دارم ولی چه میشه کرد دیگه، از وقتی پمپ بنزینها تعطیل شدن کارواش ها هم که توشون بود جمع شدن. وگرنه من دیگه انقدر هم بی مسوولیت نیستم معمولا.
تمییز بشه باید چندتا عکس هم ازش بگیرم تبلیغ بزنم برای فروش. چقدرم که من خوش سابقه م تو ماشین فروختن.


Friday, July 15, 2011

1068.





دیشب بعد از مدتها (تقریبا بعد از یکسال و سه ماه!) خودم رو مجبور کردم طرف راست تخت بخوابم. تمام این مدت برام منطقه ممنوعه ای بود که نمیتونستم واردش بشم، لب تاپ رو هم میذاشتم اونجا که بهانه ای داشته باشم برای حفظ این مرز.
دیشب این مرز رو برای خودم برداشتم. خواب خوبی بود. آرامش خوبی بود. احساسش کردم... یه جور مسخره ای هم دلم تنگ شد، هم دلتنگیم آروم شد!



Thursday, July 14, 2011

1067.




انگشتم عفونت کرده انگار، درد میکنه، یه کم هم ورم کرده. هر بار رفتم پرواز چسب زدم روش که آلوده نشه مثلا. ولی ظاهرا چون هوا نخورده بدتر شده. هربار که حوصله داشتم یه کم بتادین هم زدم روش (بسکه من احمقانه به بهداشت اهمیت میدم الکی).
اِنی وِی، بازی جدید کشف کردم. انگشتم رو فشار میدم، تا جاییکه میتونم تحمل میکنم که جیغ نزنم. بعد دفعه دیگه سعی میکنم بیشتر تحمل کنم. تا الان رکوردم 15 ثانیه بوده، احساس "بامزی" بودن بهم دست داده!
اینم سرگرمی شب جمعه من. پاک خل شدم رفت.



1066.




من عقیده داشتم ( هنوزم دارم) که آدم باید شب تعطیل (مثلا پنجشنبه شب) خوش بگذرونه که فرداش تعطیله و با خیال راحت میخوابه.
اون اعتقاد داشت که آدم باید آخرین روز کاری رو تخت بخوابه و استراحت کنه، روز تعطیل که شد، شبش یه برنامه تفریحی بذاره. برای همین هم میگفت آدم باید دو روز تعطیل باشه، که نبود متاسفانه. من از عصر جمعه دلم میگرفت و استرس داشتم که اون باید شنبه صبح بره سرکار، اگه برنامه ای هم داشتیم من همش نگران صبح پاشدن اون بودم، حالا خودش اوکی بودها!
اینو گفتم که به خودم یادآوری کنم که همش هم تقصیر قسمت و حکمت و این مسخره بازیها نبود. واقعا باهم تفاهم نداشتیم ما... من "فرندز" دوست داشتم، اون "لاست" ؛ من "آیفون"، اون "بلک بری"؛ من میخواستم بمونه، اون میخواست بره؛ خلاصه که اختلافات بنیادین داشتیم. برای همین هم اصلا باهم خوشحال نبودیم. مخصوصا من.
به خدا


پ.ن. امشب قرار بود استندبای باشم مثلا. از صبح زنگ زدن که تو رو خدا بعد از ظهر برو پرواز، هیشکی نیست. تازه خودت هم شب جمعه ت آزاد میشه(!) خلاصه که رفتم پرواز که شب جمعه م آزاد بشه و برم به بار و کلاب هام برسم...


Wednesday, July 13, 2011

1065. تو و با لاله رویان...





اون مه رویان رنگ و وارنگی که کنارش ایستادن توی عکسها...
فکرش رو هم نمی کنن که یه نفر یه جایی بال بال میزنه تا جای اونا باشه.
یه احمقی، خیلی دورتر از اونجا...

خودش هم به فکرش نمی رسه حتی...



1064. It's never good enough




همسر "سلما هایاک" از دوست دختر قبلیش که مدل ه، یه بچه داره که فقط چند ماه از بچه خودشون بزرگتره.
علاقه ای به این خاله زنک بازیها ندارم، فقط خواستم بگم "سلما هایاک" هم که باشی بازهم کافی نیست.

پ.ن. هیچ وقت این بشر به نظرم خوشگل و فوق العاده نبوده ولی آدمهای زیادی هستن که این براشون بُت ه.
این سلما هایاک بود، آدمهای عادی که دیگه جای خود دارن...


Tuesday, July 12, 2011

1063. آدم یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه




- ببین اگه بگی نرو، نمیرم ها...

نمیدونه این دوره زمونه وقتی به کسی بگی " نرو" صرفا باعث تسریع روند "رفتن" ش میشه. نظرسنجیها اغلب تعارفی بیش نیست.
ولی من اینو یاد گرفتم دیگه، به قیمت گزافی هم یاد گرفتم متاسفانه.
هرکی بخواد بمونه، میمونه. هرکی هم خواست بره...
به سلامت



1062.




فرناز دوست قدیمیم از ایران میخواد با دوستاش بره ترکیه، با تور. یعنی اول قراربود بیاد دوبی(تو این هوا!) بعد عقلش اومد سر جاش تصمیم گرفت بره ترکیه. بعد پدرش امریکاست الان، خیلییییی هم نگرانه همیشه، گفته اقلا میرفتی دوبی ژوکر بود خیالم راحت بود. خلاصه که آخرش گفته ژوکر هم میاد ترکیه تا خیالش راحت شده! من زنگ زدم امریکا بهش گفتم نگران نباشین ما همه چی رو برنامه ریزی کردیم. میگه نه دیگه شما هستین نگران نیستم. شرمنده شدم از دروغ احمقانه ای که گفتیم، ولی خوب خیالش راحت شد درعوض. کلا من رو دوبار بیشتر ندیده ها. پدرها همیشه نگرانن... پیر شدیم دیگه بابا!

پ.ن. حالا این دوستم خودش کلی آدم خودساخته و زرنگ و قوی ایه که من در مقابلش بچه ننه لوسی بیش نیستم و خیلی وقتها بهش غبطه میخورم. نمُردیم و یکی روی ما حساب کرد و انقدر کِرِدیت داشتیم پیشش! امیدوارم مشکلی پیش نیاد ضایع بشیم. بهش گفتم هر روز باید زنگ بزنه گزارش کار بده به من!



1061.




خان داداش یه ایمیل فوروارد کرده. چشمم خورد به آدرسها میبینم که آدرس ایمیل یاهو ی من رو به اسم" ... گُلی" سِیو کرده! تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا، ما از این حرفا باهم نداشتیم. البته همیشه میدونستم که پشت ستاره حلبیش قلبی از طلا داره ولی دیگه فکر نمیکردم تا این حد لطافت به خرج بده. بسی مشعوف گشتیم.

پ.ن. کلا غیر از خواهر بزرگه، ما ابراز محبت بلد نیستیم اصن!



Monday, July 11, 2011

1060. credit card troubles




مورد سوءاستفاده کردیت کارتی قرار نگرفته بودیم که اونم بحمدالله حادث شد!
پیغام اومده که کردیت کارتت استفاده شده به این مبلغ فلان جا. من خیلی وقته اصلا دست نزدم به این کارت بدبخت (جا نداشته دیگه تقریبا!). یادم نمیومد اون روز کاری کرده باشم. رفتم برنامه پروازام رو چک کردم و اومدم اینجا رو چک کردم. کل برنامه زندگیم در همین دوجا مشخص میشه دیگه. سرکار بودم اصن همش اون روزا. یه مبلغ عجیب بی ربطی هم هست. حالا باز تلفن بازی و فرم پر کردن که این رو کنسل کنن و یه کارت دیگه بدن. آخ که چقدر بدم میاد از تلفن زدن به بانک