Thursday, September 30, 2010

613. بگذار و بگذر





خیلی وقته که روزها برام معنی و اهمیت خاصی ندارن و اصلا نمیدونم چند شنبه ست
درواقع تاریخها مهم هستن و روزها رو به اسم پروازهایی که داریم میشناسیم
ولی این دفعه دیگه خیلی زود پنجشنبه شد، دیشب داشتم فکر میکردم دوشنبه ست یا سه شنبه؟!
عمر است که میگذرد به بیهودگی


پ.ن. یه وقتی اون دور دورها زندگیم با زندگیِ نرمال یه نفر مُماس شده بود. اون موقع جمعه ها خیلی مهم بودن و off بودن جمعه یه پیروزی بزرگ محسوب میشد برای من (و یک آه ه ه بلند و کشیده برای اون)...
یادش به خیر احتمالا



Wednesday, September 29, 2010

612. از دستِ من







چقدر دیشب پاچه پاره بازی درآوردم!
چه م بود؟
یه پرواز بود دیگه، اینقدرداد و قال نداشت. زنده هم برگشتم...
خسته بودم و کلافه و آخرین جرقه بود دیگه





Tuesday, September 28, 2010

611.






یه احمقی توی قسمت برنامه ریزی شرکت هست که هروقت من standby هستم وشیفت اون ه ،هرساعتی از روز، من رو می فرسته پرواز لعنتی بیروت. مثال نقض هم نداره. همیشه
دوست دارم بکشمش

باز حقوق اومد و همه report sick کردن...

خیلی نامرده. انقدر عصبانی شدم که دیگه خوابم هم نمی بره



610.هذیاناتِ دو قدم مانده به بیهوشی






وقتی حقوقم میاد یه حس خوبی دارم و خستگیم درمیره
و البته این حس خوب نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه!

هرماه هم شاکیم که : همش همین؟!
احساس میکنم حقوق ثابت داشتن خیلی کسل کننده ست. همین که فکر میکنی بیشتر کار میکنی حقوقت بیشتر میشه یه کم کار کردن رو قابل تحمل میکنه... هیجانش خوبه (البته نه وقتی که مرخصی داشتی و آخر ماه میبینی که چکها حسابت رو جارو کردن )

آدم وقتی هیچی نداره باید دلش رو خوش کنه که پول درمیاره اقلا. بعد کم کم این میشه هدف زندگیش.
اولویت زندگیم شده پول درآوردن و به همین منوال هم ادامه خواهد یافت...




Monday, September 27, 2010

609. تظاهر کن ازم دوری...نیستی





امشب چقدر حس ت نزدیکه
همین دور و بری انگار
نگران نباش، فقط یه حس ه



و این دوست داشتن
پریشان خاطرت می کند
و رویاهایم
زیر انگشتهایت تکه تکه می شوند



چشمام هنوز میسوزه
کاش درشون بیارم بزارم توی یخچال



607. بازم خوبه آلمانی نیست






همچون خری طفلک در گل گیر نموده ایم...قربتا الی الله

یکی دو ساعته که نشستم دارم یکی تو سر خودم میزنم،دوتا تو سر این سایتهای euroline که لامصب همه اطلاعات اصلی و مهمش فرانسویه! خدا ایشالله با ا.ن. محشورشون کنه با این سایت زدنشون. مُخم ترکید خوب...
حالا من فرانسه بلدم(مثلا)؛ بقیه وا چه بکنن؟!
ببینیم آخرش کی از روو میره...
قاعدتا سفر رفتن نباید انقدر پیچیده باشه احتمالا! شایدم مدلش همینه، من بلد نیستم
خلاصه که نشستم با پونصدتا پنجره بازاین بالا و هی به خودم میگم
tu peux ,il n'y a pas d'autre choix

آرزوی موفقیت شما را نیازمندیم


پ.ن. امشب باید تکلیفش رو معلوم کنم، من پوستم کلفته...
پ.ن.2. به پرپل: این سایتی که از توش اطلاعات درباره دوبی درآورده بودی چی بود؟ یادم رفته !


606. شهر، سُک سُک






از صبح که بیدارشدم(به زور) تو همون خواب و بیداری نقشه می کشیدم که چه جوری این جریان بلیت emirates رو با ایمیل سر و تهش رو هم بیارم و این همه راه نکوبم برم تا مرکز تمدن دوبی(یه خیابون خفنی به نام شیخ زاید). خلاصه که با همون صدای خواب آلود و چشم نیمه بسته شونصدتا تلفن زدم و آخرش معلوم شد که باید خودم برم. وقتی خیالم راحت شد که تا عصر باز هستن، یک ساعت دیگه خوابیدم. هنوز چشمام میسوزه به شدت. دلم میخواد درشون بیارم بزارم توی یخچال!

خلاصه که توفیق اجباری شد من برم توی این خیابون و گرد تمدن بر ما بنشیند. خیابون خوبیه خداییش، ولی من برج بلنننندددد دوست ندارم، اونم این همه کنارهم...

امروز دیگه مطمئن شدم که من اصلا هم در آدرس یابی خنگ نیستم و کلا اگه آدم با سرعت زیر 120 کیلومتر حرکت کنه راهش رو پیدا میکنه و تازه گم شدن هم خیلی خوبه، چیزای جدید میبینی (مخصوصا برای من که به قول مامان سرم رو میندازم پایین و صاف میرم جاییکه کار دارم و دور و برم رو نگاه نمیکنم اصلا!)



میگم سرعت تغییر و ساخت و ساز توی دوبی خیلی بالاست
میگه سرعت رفت و آمد تو خیلی پایینه، سالی دوبار میری اونجا، معلومه که هربار تغییر کرده

(با افتخار) میگم تازگی دیگه گم نمیشم
میگه کجا؟ تو راه خونه و فرودگاه؟ بعد از سه سال هنوز میخوای گم بشی؟



605. My Turn off button: dirty car,dirty shoes





ماشین بدبخت رو بالاخره بردم کارواش
فکر کنم کلی مصرف بنزینش بیاد پایین

این مدت تنبلیم رو توجیه میکردم که : اینجوری اقلا کمتر زیر آفتاب داغون میشه(!)
دیگه واقعا چیزی نمیدیدم.
نمیشد هم پز بدیم که : میرم اسکی آخه...



Sunday, September 26, 2010

604.






چرا امشب انقدر بَده!
دیدن "بادبادک باز" نمیتونه تنها دلیل باشه
نه، نیست


پ.ن. وقتی گرفته بودمش انقدر فکرمون مشغول بود و انقدر اعصابم درحال کش و قوس بود که تحمل و حوصله دیدن فیلم مصیبت بارنداشتم. هربار میخواستیم فیلم ببینیم این رو میذاشتم کنار به هوای اینکه وقتی اوضاع درست شد، وقتی خیالمون - خیالم - راحت شد، میبینیمش. بعد هم که دیگه هیچ وقت اعصاب کشیده شده به حال عادی برنگشت که جرات کنم این فیلم رو ببینم،اونم تنها. الان که اومدم خونه و تلویزیون رو روشن کردم و دیدم داره نشونش میده، دیگه نشد که بلند بشم...

یک فیلم دردناک و یک خبر بد و
یک تویی که نیس...




Saturday, September 25, 2010

603. No, It was not clear






Ryan Bingham: I thought I was a part of your life.
Alex Goran: I thought we signed up for the same thing... Our relationship was perfectly clear. You are an escape. You're a break from our normal lives. You're a parenthesis.
Ryan Bingham: I'm a parenthesis ?


Up in the Air
(and down,over here)

Moment of Truth. Too Late




Friday, September 24, 2010

602. پس کو؟!






تا جایی که یادمه این ماه خیلی سرکار رفتم و تقریبا هیچکدوم هم پرواز کوتاه نبودن
بعد الان که برنامه م رو چک میکنم میبینم که 130 ساعت بیشتر نشده. یعنی چه؟!

شیطونه میگه برای این دوتا standby دوتا پرواز طولانی 10-12 ساعته بگیرم و روی خودم رو کم کنم...


یادش بخیر، رکورد 185 ساعت میزدم یه زمانی. هی ی ی جوونی...



Thursday, September 23, 2010

601. از کجا بیاریم خوب؟!







حالا هی تیکه ها و جریانات قهوه تلخ رو این ور اونور شِیر کنید و دل ما غربت نشینها رو بسوزونید، خوب؟ آفرین...

ضمنا این قضیه شامل "هوای ابری" و " نم بارون" و " نسیم خوش بوی پاییزی" هم میشه




600. خیلی هم خوب کردم






ازتصمیم گرفتن خوشم نمیاد از بس که همیشه گند زدم با تصمیمهایی که گرفتم!
دیشب مجبور بودم سریع یه تصمیم جدی بگیرم. راجع به زندگی یه آدم بدبخت.
تصمیم گرفتم. فرود اضطراری. کلی تاخیر خوردیم، کلی از پروازهای دیگه هم به هم ریخت برنامه شون
پرواز طولانی 11:30 ساعته شد 14 ساعت. وقتی برگشتیم از خستگی تقریبا دیگه نمیتونستیم حرف بزنیم حتی...
ولی درعوض یه بدبختی زنده موند تا به زندگی فلاکت بارش ادامه بده.
یه بیچاره ای که داشت از درد میمرد و صداش درنیومد، اقلا یادش میمونه یکبار توی زندگیش بهش توجه کردن.
حالا حالا ها سین جیم ها به راه خواهد بود و باید برای همه توضیح بدم و قانعشون کنم برای هزینه ای که روی دستشون گذاشتم.
کلی هم ریپورت دقیق و با جزییات نوشتم که میدونم تنبلیش میشه بخونه جناب رییس (نمیگم که انگلیسیش خوب نیست، منم تا جایی که میشد اصطلاحات پزشکی چپوندم توش و قلنبه سلنبه ش کردم تا حالش جا بیاد)
ولی مهم نیست. تصمیمم درست بود و وجدانم راحته. خوبیش این بود که خلبانهامون غرغرو نبودن.

با دکتر خنگ هندی هم دعوام شد تقریبا. احمق نمیفهمید به آدمی که 6 روزه غذا نخورده و هزار جوردرد و مرض داره، بیسکوییت نمیدن ...
خدایا! دمت گرم، چی آفریدی واقعا!


پ.ن. آخر پروازیه مسافر اومده میگه، آخی، چه خسته ای. خوب برو بخواب یه کم. خنده م گرفت خواب از سرم پرید

پ.ن.2. تا اعماق وجودم درد میکنه. دلم میخواد 4-5 تا قرص بخورم و مدت مدیدی بدون خواب دیدن بخوابم




Wednesday, September 22, 2010

599.جون جنتی بی خیال








سر جدت دست از سر جهان بردار
همون ایران رو با مدیریت فوق معنویت به بیب دادی، بسه





598. چسبهای ضربدری روی شیشه ها







خیلی خاطره خوبی بوده، هی دوره ش هم میکنن برای مردم. خیلی راست میگید برید اون آبادان و خرمشهر رو بسازید، اگه پولهای سهمیه ارث پدری فلسطین و لبنان چیزی ازش باقی موند البته...



از نظر من جنگ یعنی آژیر قرمزو جمع شدن همه همسایه ها توی خونه ما، چون زیرزمین بودیم. این شبها شب بزم ما بچه بود و شب دلهره بزرگترهای رادیو به دستی که مراقب بودن زود چراغها رو خاموش کنن.
برای من جنگ یعنی فریزر صندوقی بزرگ سفید خالخالی که من دوست داشتم بشینم روش غذا بخورم و هربار بپرسم این لکه های سیاه چیه روش و هربار بگن اینا جای ترکش ه.
برای من جنگ یعنی عکسهای سیاه و سفید قدیمی نیمه پاره و شکسته که توی خرمشهر جا مونده بودن و بعدا یکی از جوونای فامیل که اونجا سرباز بود پیداشون کرد و آورد.
جنگ یعنی خان داداش سربازیش کرمانشاه بود و توی دوسال دوبار بیشتر نیومد خونه.
جنگ یعنی از بهشتی که همیشه ازش شنیده م در خرمشهر، رانده شده بودیم به زیرزمین خونه یه دوست خوب قدیمی در تهران.
جنگ یعنی همه از مسجد سلیمان رفته بودن دهات اطراف از ترس موشکها و شب تا صبح با ترس و لرز می خوابیدن از دست عقربهایی که اونجا خونه شون بود و چندان هم مهمان نواز نبودن.

هشت سال یک عمره.
خوبه که بچه بودم و نمیفهمیدم
ولی به هرحال ما جنگ زده بودیم





597. آره بابا ، 18 سالم شده

رفتم سفارت فرانسه برای انگشت نگاری. می پرسه دفعه اوله که شینگن میگیری؟ میگم آره.
با تعجب میگه تنها سفر میکنی؟ با تعجب تر میگم آره.
میگه کی ساپورتت میکنه؟ میگم خودم.
کم مونده بود "رضایت نامه ولی" ازم بخواد!



پ.ن. آدمِ تنها پا میشه پاییز سرد دلگیر میره اروپا دیگه، وگرنه مردمان نرمالی که دوبه دو باهم رفتن بیرون که تابستون میرن سفر، اونم جزایر یونان و مالدیو و ترکیه... یا ونیز مثلا

پ.ن.2. صبح که میرفتم بیرون یه لحظه از ذهنم گذشت که هوا یه کم بهتر شده انگار. وقتی رسیدم اونجا مجبور شدم ماشین رو کلی دور پارک کنم و پیاده برم! غلط کردم فکر کردم خدای بزرگ سمیع و بصیر...

Tuesday, September 21, 2010

596.اختلاف که زیاد هست البته







امشب ایران ساعتها رو تغییر میدن
پیش تو هم حتما همین روزا ساعتها رو میکشن عقب و با ما عقب مونده ها همزمان میشین
دیگه ساعت نُه شب ، اونجا هم نُه هِ و دیر نیست خیلی.
من که زنگ نمیزنم، همینجوری کلا گفتم





595. یک متعارض

خیلی اتفاقی لینک به لینک رسیدم به یه سایتی که یه بخشهایی از کتاب سرگذشت یکی از بدل های صدام رو گذاشته بود.
منم با چشمهای درحال غش و ضعف با جدیت چرت میزدم و میخوندمش. انگار امتحان داشتم ازش مثلا
نمیدونم هدفم چی بود واقعا!



سایت شرکت رو باز کرده بودم و برنامه پروازهای فردا شب رو چک میکردم که ببینم این پروازم رو با چی عوض کنم. خیلی ی ی ی طولانیه، دو قدم مونده به آخر دنیا تقریبا. بعد از یه طرف حس پول پرستی م بالا زده بود که این دوساعت بیشتره و تو که شب بیداری میکشی اقلا پولش بیشتر باشه، از اون طرف کالیبر گشاد بود که هی سیخونک میزد که بابا شونصد ساعته و صبح خیلی دیر برمیگرده و حالا مگه دوساعت چقدر میشه پولش که الکی سختی بکشی...
آخرش هم اولی به دومی چربید، نه که قانع شده باشم ها، فقط یاد این جمله ش افتادم که گفته بود "ما اینجاییم برای کار دیگه". البته حالا اون یه جای دیگه ست برای کار!
خوش بگذره
بگذریم

594. نگاه میکنم و زوم میکنم و نگاه میکنم و ...

پیرهن خوشگل خوشرنگ پوشیدی،درست
ولی زیر چشمات چرا انقدر گود رفته!
مواظب خودت نیستی ها

593.آرزوهای بزرگ





نمیدونم چرا امروز همش احساس میکنم که باید فردا تعطیل باشم!
تازگی زیاد احساساتی میشم...


فکر کنم یکی جفت پا با زانو رفته توی کمرم، نفس میکشم تیر میکشه.
هرچی هم فکر میکنم یادم نمیاد دیشب تو خواب با کی دعوام شده



Monday, September 20, 2010

592. اگر از احوال ما جویا باشید...(که نیستید)






وقتی می پرسن چطوری یا چه خبر، یک کلام بگو خوبم، سلامتی. مختصر و مفید.
اونا منظوری ندارن، تو هم داستان تعریف نکن و سر درد دلت باز نشه.
حالا یه سوالی کرد، جنبه داشته باش. انقدر جدی نگیر همه چی رو.

خودم رو عرض میکنم که نمیتونم یه ایمیل دوخطی بزنم.




591.





حمام مغربی (همون دلاکی و کیسه کشی قدیمی خودمون) پدیده بسیار خوبی ست.
پوستتون ور میاد، حالتون جا میاد و روحتون سبک میشه و آماده پرواز.
نیست که من همش سرکارم یا خسته م و حال ندارم برم حمام، این یه جورایی کارواشه.
آدم احساس اشرافیت بهش دست میده با این غلطهای زیادی (درتمام اون مدت سعی میکردم به این مسئله فکر نکنم که چندتا پرواز باید برم تا پول این تفریح غیر ضروری مرفه بی دردانه دربیاد)
بعد از سه سال تازه یادم افتاده قرتی بازیهای اینجا رو امتحان کنم! هی هم به خودم میگم، اشکال نداره، اینجا مال همین کارهاست دیگه، دو روز دیگه میری کانادا، زندگی بدبختی دانشجویی، این قرتی بازیها هم انقدرفراوون همه جا نیست و گرونتره و وقت نداری و ماشین نداری و... خلاصه دلم که خوب برای خودم کباب شد تصمیم میگیرم یه حال کوچولویی به خودم بدم.


البته این قضیه رو دیشب امتحان کردم و بعدش هم بسیار بد خوابیدم و خواب بد دیدم!

نمیدونم انقدر همش خسته م تنبل شدم یا چون تنبل شدم همش خسته م...
حتی وقت نمیکنم گودر رو باز کنم، صفر کردنش پیش کش. پارازیت هفته پیش هم نصفش رو هنوز ندیدم. کلی پنجره باز شده و خونده نشده این بالاست که دهن کجی میکنن. هتل هم پیدا نکردم...




590.





دیشب باتری خودم قبل از لپ تاپ تموم شد و مثل آدم بدون کامپیوتر رفتم توی تخت!
انقدر خسته و کوفته بودم و خواب قر و قاطی دیدم که با بدن درد بیدار شدم
از صبح هم هی زنگ زدن 60 دفعه که تو رو خدا بیا برو پرواز، هیشکی نیست
منم هی با عذاب وجدان گفتم نمیتونم. واقعا نمیتونستم خودم رو از تخت بکشم بیرون. و امروز یه کار مهم دارم که باید انجام بشه حتما و قول دادم بابتش، تا همین الان هم به تاخیر افتاده کلی بس که هر روز تا عصر سرکار هستم.
خلاصه که روز off ما هم اینجوری شروع شد!
من کی یاد میگیرم که روز تعطیلم تلفنهای شرکت رو جواب ندم؟!
من کی آدم میشم که بدون وجدان درد بگم " نه" ؟!
خیلی خیلی خیلی باید تمرین کنم




Sunday, September 19, 2010

589. باشه






صفحه ایمیلم رو هی رفرش می کنم و باز میبینم که هیچ خبری نیست
نمیخوای جواب بدی؟ اینکه دیگه نامه فدایت شوم نبود. کاری بود. همون کاری که بابتش سالی یه بار یادی از این طرفها می کنی.
باشه، بزار یه هفته دیگه جواب بده، ا گ ه خواستی جواب بدی...
اینم روی همه چیزهای دیگه

به جهنم
نمیروم چرا من؟



پ.ن. فردا off هستم. چرا اصلا فکرش هیجان انگیز نیست؟!
پ.ن.2. لایک نمیزنم. قشنگه که قشنگه.امکان نداره لایک بزنم. کمرنگتر میشم.همونطور که میخوای


588. دِهی که ادای شهر رو درمیاره





وقتی کله سحر با خروسها بیدار شدی و رفتی سرکار
وقتی داری خسته و جنازه برمیگردی خونه و حوصله رانندگی نداری و همین 15 کیلومتر رو هم هی چُرت میزنی
همچین وقتایی بدترین چیز رسیدن به میدونهاست و این که باید سریع راه بگیری و رد بشی و نا نداری که به موقع عکس العمل نشون بدی!

این دِه ما هم که مجموعه ای از میدون هاست که توسط چند خیابون به هم متصل شدن. فکر کنم مهندس طراحش (مهندس؟! معمارباشی هم نبوده طرف) دچار سرگشتگی بوده یه جورایی.
خلاصه که زندگیمون منشوری شده در حرکت دوار...




Saturday, September 18, 2010

587. هرشب شب مهتابه





دچار کمبود محبت کردن شدم
یه وقتایی هست که دیگه گلدون و عکس و فیلم و ماشین جواب نمیده
باید وجود خودش باشه تا قربون صدقه ش بری، مخصوصا وقتی خوابه و نمیتونه مسخره ت کنه
وقتی خوابه و ناراحت نمیشه از قربون صدقه رفتنت



برای ماشینش مشتری پیدا شده. نمیخوام بهش بگم. میخوام ماشینه همینجا بمونه هر روز ببینمش. نمیخوام فکر کنه دارم نقشه می کشم که بکِشمش اینجا مثلا. هیچ وقت همچین کار احمقانه ای نخواهم کرد
الان که نمیتونه بیاد لابد، هرچند که دو روز بیشتر طول نمی کشه. میخوام به کارای مسافرت برسم، تحمل استرس جدید ندارم.
گناه داره. اینهمه الکی داره پول ماشینه رو میده.
تعارض
تعارض
تعارض

نمیدونم. شاید فردا بهش بگم...
فردا بهش فکر میکنم
الان خسته م
بعدا



Friday, September 17, 2010

586.





گفته بودم هرچیزی نعناییش بهتره
این قضیه یه استثنا داره (فقط یکی)
اونم سیگار نعناییه
مزخخخخخرفه





Thursday, September 16, 2010

585. اجرای مو به موی sop*





یارو رفته برای استخدام، جزو مدارک درخواستی "عکس پاسپورت سایز" بوده
اومده یه عکس گذاشته روی میز مصاحبه کننده، اندازه پاسپورتش
مصاحبه کننده بهش گفته این رو ضمیمه مدارکت کنم یا قابش کنم بزارم روی میزم؟!
فکرکنم استخدامش کنن، دستورالعملها رو خیلی دقیق اجرا می کنه


پ.ن.1. یارو یک خلبان " ترکیش ایرویز" با سی سال سابقه ست! که رفته بوده شرکت Emirates استخدام بشه (ما اونجا جاسوس داریم، خبرها رو بهمون میرسونه)
فکر کنم عکس رو داده همون ترکیه براش چاپ کردن

پ.ن.2. به نظر من که بیچاره حق داشته. این اصطلاح غلط مصطلحه. باید باشه passport photo size نه passport size photo

پ.ن.3. کلی ذوق کرده بودم که با Emirates می خوام برم سفر. الان یه مقداری دودل شدم...

* standard operating procedures



Wednesday, September 15, 2010

584. ! Who cares when you don't




حالا شکیرا نه، بیانسه
چه فرقی داره
شبیه جنیفر لوپز هم که بشم، اهمیتی نداره وقتی که ...



پ.ن.
- شبیه شکیرا شدی که از وسط نصف شده باشه
- !



583. استراحت بعد از سفر!





امروز در کمال بی شرمی بدون هیچ وجدان دردی report sick کردم و نرفتم سرکار
خیلی خسته بودم واقعا. درعوض رفتم سفارت و مدارک رو دادم. باید هرچه زودتر این کار انجام میشد.
ویزای شینگن هم انگشت نگاری داره که ظاهرا یروسه جدیده! می افته یه هفته دیگه چون من همش سرکار هستم
هی داره کش میاد قضیه. امیدوارم ویزام قبل از مرخصیم آماده بشه نه بعدش



پ.ن. وقتی رفتم کلینیک شرکت که برای غیبت امروزم گواهی بگیرم انقدر خسته و نزار بود قیافه م که نیازچندانی به فیلم بازی کردن نبود. فقط باید یه کم دروغ میگفتم که این حس بدی بود...




Tuesday, September 14, 2010

582. M I S






تازگیها به طرز کاملا اتفاقی با هرکی آشنا میشم یه جورایی به آبادان و مسجد سلیمان ربط پیدا میکنه
حس خوبیه. هرچند که اطلاعات من از اینها درحد شنیده هاست ولی همین هم جالبه و نسبت بهشون حس دارم
مخصوصا که وقتی ایران بودم کمتر کسی می دونست حتی بختیاری یعنی چی،چه برسه به بقیه داستان





582. He or She





بحث شده بود درباره he or she بودن خدا
به نظر من که مساله He بودن خدا کاملا واضح و مبرهن ه:
به حرفت گوش نمیده،هرکاری خودش دوست داره می کنه، هروقت بهش احتیاج داری نیست، برای بلاهایی که سرت میاره هزارتا توجیه مثلا منطقی داره

دلایل از این روشن تر؟




581. مقادیر متنابهی خستگی

من نمیدونم ملت چطوری تهران زندگی می کنن؟!
من که تمام مدت داشتم چُرت می زدم و بعد از مثلا 9 ساعت خواب هم خودم رو به زور از توی تخت میکشیدم بیرون!
الان هم که برگشتم نمی تونم چشمام رو باز نگه دارم ولی باید برم دیدن اقوام، یک نفردیگه هم داره راهی کانادا میشه، باید برم خداحافظی


من خوابم میییییااااااادددددد




پ.ن. تهران و لذت خوابیدن با پنجره باز
لذت دیدن دوست 18 سال پیش و حرفهای تمام نشدنی (اینم دیگه میره کانادا،کم کم میتونیم کانادا رو ایران صدا کنیم!)

شادی! جات رو خالی کردیم کلی

Saturday, September 11, 2010

580.






چند روزی اینجا نیستم
یه نفسی بکشید از دستم

میرم یه سری به اهل بیت بزنم که جای نوه هاشون خالی نباشه مثلا!
دوسه روزی از دنیای مجازی برم به دنیای واقعی ببینم چه خبره
(می دونم که هیچ خبری نیست، همین جا از همه جا بهتره)


خلاصه که به قول سنجد: برمیگردم...



پ.ن. ساعت 6:30 از سرکار اومدم و چمدون بستم وظرف شستم والان در نهایت پستی دلم میخواد برم بخوابم به جای فرودگاه رفتن



Friday, September 10, 2010

579. خوش گذشت، حساب ما چقدر شد؟





مهمونی هم بالاخره تموم شد.
دُنگ نخوردن و نیاشامیدنتون رو هم بدین به دربون

قوت غالب امسال من غصه بود، فطریه ش چقدر میشه؟


پ.ن. چی شد که امسال با عربها لج نکشیدن و عیدشون همزمان بود؟ بعد رمضون اینا 29 روز بود مال عربها 30 روز! وقتی بیخودی فضولی میکنن تو همه چی اینجوری میشه دیگه. بابا تقویم اوناست، شما میخواین روزش رو پیدا کنید؟! شما ماستت رو بخور



Thursday, September 09, 2010

578.

وقتی ساعت 6 صبح خسته وجنازه وار میام خونه، یه حس کوفتگیِ خوبی دارم
احساس زحمتکش بودن و تلاش برای معاش بهم دست میده! گاهی حتی درحد رضایت ازخود (نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه این یکی)
خلاصه که در خودآزاری دارم به خودکفایی میرسم.



پ.ن. یه لایه دیگه به این پوشش پنجره اضافه کردم (یه چیزی مثل کاغذ دیواریه ولی پلاستیکی). دیگه خورشید بیاد پشت پنجره اردو بزنه هم من میتونم تخت بخوابم.
من که دیگه شبها خوابم نمیبره، اقلا برم سرکار پول دربیارم! میخوام برم سفر، خرج داره

577.






میگم اگه آدم خواب ببینه یعنی خواب بوده دیگه،آره؟
دوساعتی داشتم تلاش میکردم بخوابم ولی احساس میکردم بیدارم و بیخودی سعی میکنم!
باید برم سرکار کم کم. امیدوارم که خوابیده بوده باشم





Wednesday, September 08, 2010

576. یه وقت رودل نکنن با اینهمه آزادی






این احمقها که بی ساز می رقصن، اونم براشون تار وتنبک کوک میکنه
ببینم میتونن یه شرّ جدید به پا کنن یا نه
همینجوری صاف صاف از کنارشون رد میشی پاچه ت رو میگیرن، حالا این میخواد دُمشون رو هم لگد کنه
اوباما هم داره شورش رو درمیاره با اینهمه تساهل و تسامح
اون از جریان مسخره مسجد ساختنشون نزدیک محل برج دوقلوها
اینم از کتاب آتیش زدنشون




575. حلوا میدن ظاهرا





دیگه کسی نمیخواد بره آذربایجان؟
تعارف نکنید تو رو خدا

اینم اولشه، هی میگه میام میام
بعدا که موندنی شد پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه
+



574.





ماه رمضون داره تموم میشه و یه عده آدم هستن که روزه نگرفتن و میخوان جبران کنن وکفاره واینا بدن.
گفتم اینجا اعلام کنم که هرکی میخواد برده آزاد کنه برای کفاره ش، ما تقریبا یه سیصدتایی هستیم توشرکت.
دست به دست کنید برسه به اهلش




پ.ن. اینجا عید فطر هر روزی باشه مثل آدم بعد از اذان مغرب اعلامش میکنن
نه مثل ایران که میذاشتن ساعت 11:30 که با استرس و یه چشم به تلویزیون یه چشم به کتاب همه مشقا رو مینوشتیم و آخرین لحظه که میخواستیم بریم بکپیم میگفتن فردا عیده!
تُف توو روشون



573. 08.09.10






یه تاریخ قشنگ
که هیچ اتفاق خاصی توش نیفتاد


Tuesday, September 07, 2010

572. زمان بندی در حد تیم ملی





جناب آقای خدا خان

اون ازمهمونیت که مُردیم از گرسنگی و تشنگی از دست مهمانان عزیزت.
اینم از گودبای پارتیش که شانس ما زده کل مملکت رو تعطیل کرده و پنجشنبه که بنده وقت دارم برم سفارت، تعطیله.
اونم که هنوز زنده ست.
کلا حواست نیستا،گفتم درجریان باشی



دعا کنید درست بشه کارم، فردا بتونم برم دنبال ویزا وگرنه یه هفته دیگه هم عقب میفته


571. زندگی پرسرعت






پریروز یک عالمه ظرف شستم
دیشب دوباره ظرفشویی پُر بود!
میگن سرعت زندگی رفته بالا، همین بهترین مدرکش

حالا خوبه که از توی کامپیوترهم درنمیام ها. نمیدونم اینا چه جوری کثیف شدن واقعا




570. دهانت را سرویس میکنند، مبادا گفته باشی مرخصی







در کِش و قوس تمدید و تثبیت مرخصی به سر میبرم
یکی از بدبختیهای کار ما اینه که کلا هروقت مرخصی میخوای نمیشه ازبس که همیشه نیرو کم دارن، جون خودشون.
نامه شرکت هم برای سفارت حاضر نشده هنوز


بعد میگن چرا صبح ها دوست نداری بیدار بشی!
از بس که همش خبر ناخوشایند به آدم میدن
یه دفعه نشد صبح بیدار شیم ببینیم اس ام اس اومده که توی قرعه کشی ماشین برنده شدیم ، یا نامه تشویقی گرفتیم یا یکی خواسته حالمون رو بپرسه یا بگه داره میاد مثلا (این یکی که این یوور دیریمز...باشه بابا! غلط کردم)
یا خبر پاس شدن چک و رفتن پول از حسابه، یا غرولند که این چرا اینجوری شد،چرا آب تو تلمبه ست چرا قوری فلمبه ست، یا رد شدن هر درخواستی برای هر زمانی...

همین دیگه
به به، چه روز قشنگی
آفتاب پوزخند زنان میدرخشد
خورشید جان بگیر اون ورتر، کور شدم



Monday, September 06, 2010

569. بی اراده






یکی از خوبیهای تنها نبودن اینه که وقت خواب و بیداریت منظمه نسبتا و کلا انسان تقریبا نرمالی باقی میمونی.

- بخوابیم؟
+ بخوابیم (یا دیگه فوقش: تو بخواب منم میام کم کم)

ساعت یک، دیگه ماکسیمم دو آدم میره کپه ش رو میزاره
نه مثل الان بنده، 4 صبح هی نشستم اینجا وبلاگ زیر و رو میکنم!
هی هم به خودم میگم بسسسه. پاشو برو بخواب دیگه گندش رو درآوردی. ولی کو گوش شنوا !




پ.ن.خانومها وقتی تنها هستن چهارچنگولی می چَسبن به کامپیوتر(حداقل من)
آقایون وقتی تنها نیستن پناه میبرن به کامپیوتر(از ورق بازی و پوکر گرفته تا مثلا نگاه کردن اخبار آنلاین به اصطلاح)


اختراع تلویزیون نشون داد که مردم حاضرن به هرچیزی نگاه کنن غیر از همدیگه
و اینترنت این نظریه رو ثابت کرد


568. شانزده شهریور

مبارکه +

567. اوووف...تو که کُشتیش




وقتی دیگه زورتون به کسی نمیرسه که نگهش دارید، بهش نگید: یه روز برمیگردی و میبینی من با یکی دیگه م و دیر شده. حالامیخواید بگید هم بگید ولی حداقل فکر نکنید تهدیدش کردین اینجوری!
چون در بهترین حالت (از خدا خواسته) لبخند میزنه و براتون آرزوی خوشبختی میکنه
یا خیلی خونسرد برمیگرده میگه به آرنجم

ساده نباشید انقدر لطفا


پ.ن. غیر شخصی



566. همه باید مسئولیت اشتباهاتشون رو به عهده بگیرن





حتی شما، خدای عزیز





یارب این نوگل پارک ژوراسیک که سپردی به مَنَش*
ما نخواستیم، مال بد بیخ ریش صاحبَش

* بهمون انداختی درواقع


Sunday, September 05, 2010

565. For my dream catcher




564. نه سیب نه گندم




میوه ممنوعه به نظرم باید توت فرنگی بوده باشه
بسکه مزه ش بهشتیه این موجود



563. آزاد میشن و آزاد نمیشیم







مذاکراتشون همینجوری پیش بره چند سال دیگه باید بگیم: پاشین بریم فلسطین، ملت چرا نشستین






562. دلم برای دانشگاهم تنگ شد





نصف هیجان کنکور و قسمت خوبش توی صف ایستادن و چیت چت کردن و آشنا شدنهای توی صف روزنامه نتایج بود.یکی روزنامه میگرفت و همون جا وسط خیابون می نشست کف زمین و پهنش میکرد و چند نفر هم میریختن دورش.
چهار پنج سال از زندگیمون به ذوق اون روزا گذشت، بعد به ما که رسید تکنولوژی جف پا رفت تو حالمون.
شد تله تکس (آره بابا، من مال زمان تیرکمون شاهم،گفته بودم که) و بعدش هم اینترنت و هی بزن تو سر خودت و کامپیوتر تا یه صفحه کوفتی رو باز کنه و آخرش هم بگه خییییططططط...



اونایی که قبول شدن، مبارکشون باشه و خوش بگذره بهشون

پ.ن. من دارم فکر میکنم برگردم یه بار دیگه کنکور بدم و برم دانشگاه تهران هرطور شده. قبلا ها انقدر تو نخ ش نبودم، حالا سرپیری و معرکه گیری...



561.




صبح خوابیدم
ولی گویا مُردم!
ساعت 5 عصر که بیدار شدم احساس اصحاب کهف بهم دست داده بود.
حالا امشب چه جوری باید خودم رو بخوابونم مصیبتیه دیگه...


نشستم زل زدم به این صفحه هتلهای پاریس، دارم فکر میکنم کدوم یکی از این 750 تا رو باید انتخاب کنم!
شاهکار زدم با این هتل سرچ کردنم.
اگر مدارکم جور بشه، پس فردا باید برم سفارت برای ویزا. نمیدونم با پانسیون و مُتل هم ویزا میدن یا حتما باید هتل باشه.



560. تو خودت پات سر قضیه حضرت مریم گیره





راست میگه طفلک. تا اینا هستن کسی حق نداره درمورد هیچ مساله ای مخصوصا مسئله ملی خودش اظهار نظر و تصمیم گیری کنه. کلا حرفشون اینه : کسی گُ*ه نخوره غیر از ما

آدم واقعا لذت میبره میبینه بالاخره یکی یه تکونی به خودش داد و به این مردک گفت " تو رو سننه؟"
آقای اعتماد به نفس! یه لطفی در حق بشریت بکن اون دهن گشادت رو دو روز ببند. ما وبگردها هم یه فکری برای بی سوژه موندنمون میکنیم، شما نگران نباش. ج.تی و مش.ایی هم هستن تازه، ما حوصله مون سر نمیره


پ.ن. صبح که برمیگشتم خونه از رادیو فردا جریان دُرفشانیهاش رو شنیدم، هم خنده م گرفته بود که چه با جدیت عربده میکشید و چرت و پرت میگفت هم عصبانی شده بودم وهی محکم میزدم روی فرمون بیچاره.
دستشون درد نکنه که مذاکراتشون رو گذاشتن دقیقا در همین مناسبت روز قدس، خیلی کار باحالی بود



559. یه وقتهایی مثل الان





یه وقتایی که خیلی خسته م و دلتنگ و دلخور و خلاصه عصبانی از خودم و خودت
دلم میخواد بگم " اصلا دیگه نمیخوام ببینمت. هیچ جا، هیچ وقت . هیچی هم مهم نیست دیگه "
بعد حتی جرات نمیکنم با خودم هم آروم به زبون بیارم این جمله رو
شانس که ندارم.
دلتنگیهام رو که جدی نگرفتی، همین یه جمله رو سفت می چسبی از خدا خواسته.
undo send هم که نداره...



پ.ن. هیچ وقت انقدر شجاع نخواهم شد که انقدر بلند و واضح به خودم دروغ بگم
پ.ن.2. چه فرقی داره که من نمیخوام ببینمت یا تو نمیخوای. نتیجه ش یکی ه. دلم هم خنک نمیشه، کوچیکتر و کوچیکتر و کوچیکتر میشه
پ.ن.3. سخت نگیر، از سرکار برگشتم

Saturday, September 04, 2010

558.






از خواب بیدار شدم و دارم چای میخورم با بیسکوییت کره ای چررررب (آخ گلوم!)
نه به قصد لذت.
فقط برای اینکه یه کم وقت بخرم که فکر کنم ببینم چه فکری برای این شکم گرسنه بکنم.
دوساعت دیگه باید سرکار باشم، زیاد وقت نیست.
نمیدونم چرا الان حس عصر جمعه رو دارم!




Thursday, September 02, 2010

557. میگن دنیا بی صاحاب شده، همینه





یه نگاهی به اینجا بندازید
یعنی چی که آذربایجان و ارمنستان و گرجستان رو جزو نقشه اروپا گذاشته؟
یعنی ما با اروپا هم مرزیم؟
یعنی ملت فرت و فرت میرن باکو برای تعطیلات و تفریحات، ویزای شینگن میگیرن مثلا؟
یعنی ترکیه اینهمه خودش رو تیکه پاره کرده و هیچی به هیچی، بعد این سه تا چه جوری عضو شدن؟!
منم میدونم که ویزاشون داستان خودش رو داره و پولشون هم یورو نیست، در این یک مورد هیچ مشکل شخصی هم با این آذربایجان کذایی ندارم، فقط خیلی برام عجیب بود این نقشه و دسته بندیش.
توی ورزش جزو سهمیه اروپا هستن؟ اون مسابقه یورو ویژن هم که اون دختره با آرش از آذربایجان شرکت کرده بود!

پ.ن. به جون خودم این قضیه هیچ ربطی به هیچی نداره. آدم براش سوال پیش میاد خوب. نیست که میخوام برم اروپا، یه کم بیشتر برام سوال پیش میاد. وگرنه من که هزار سال این کشورهای تازه به دوران نرسیده نمیرم که...
I'm not going somewhere that I'm not welcome

بعله، هیچ ربطی هم به گوشت و گربه نداره اصلا



556. بازم ماجرای مرخصی اکتبر






بعد از هرگز مرخصی دارم، اونم اکتبر. خسته نباشم با این تاریخ تعیین کردنم
تازه اروپا هم میخوام برم با اعتماد به نفس! کی اون موقع میره اروپا آخه گالیور؟
پدر همه رو درآوردم با سوال جواب هام.
فعلا فقط مطمئنم که آلمان و انگلیس و اروپای شرقی نمیخوام برم
بلژیک دوستانی هستن که دوست دارم ببینمشون
سوییس و ایتالیا که رویاهای زندگیم هستن و یک دوست قدیمی هم در سوییس دارم
جنوب فرانسه و اسپانیا رو باید باهم برم سر فرصت، این دفعه نه احتمالا
خلاصه که قاطی کردم. زود هم باید بلیت رو بگیرم وگرنه به من نمیرسه

به رِد: این دِهی که میخوای بری کجاست توی بلژیک؟ نیمه دوم اکتبر امتحان داری؟

پ.ن. پیشنهاداتتون رو لطفا هرچه زودتر ابلاغ کنید
پ.ن.2. این مرخصی دقیق زمانبندی شده بود برای یونان رفتن که پروازهای ما به یونان تعطیل شد رفت پی کارش و بنده سماق شدم



555. از اولش هم همین بود






مشکل اینترنت مال امروز و دیروز نیست
1400 سال پیش هم یه کتاب که میخواستن دانلود کنن، سه شب طول میکشیده
بسکه سرعت پایین بوده و هی قطع میشده


حالا هی میگن کابل فجیره...



554.





سه روز off گرفته بودم به قصد رفتن به استانبول اینبار دیگه واقعا جدی. چون تقریبا تنها جای به درد بخوریه که ما پرواز داریم و دردسر ویزا نداره و قشنگه و هوا هم احتمالا باید خوب باشه الان. بعد فهمیدم که تصادفا میخوره به تعطیلات بعد از عید فطر. نهایتا به این نتیجه رسیدم که منطقی نیست. ترکیه اونقدر امن نیست که بخوام تنها برم و ماشالله انگلیسی هم در حد جلبک دریایی بلد نیستن * و خیلی هم در تیغ زدن خارجیها تخصص دارن ! 4.5 پروازهم برای سه روز سفر یه کمی زیاده و جنازه برخواهم گشت.
برای ریزورت رفتن و آفتاب گرفتن و حال کردن توی هتل زبان چندان مشکل خاصی نیست، ولی من میخواستم برم شهر رو ببینم و خوب طبعا ارتباط برقرار کردن مهمه. دلم برای ترکی شنیدن تنگ شده راستش یه کم، ولی هرچی فکر میکنم میبینم که بنده در رابطه با ترکها چندان خوش سابقه نیستم، بهتره همچین ریسک مسخره ای نکنم.
طبق معمول میرم ایران شاید
برای دیدن دوستی که به زودی میره کانادا و بعد از سالها پیداش کردم
برای دیدن خان داداش که مطمئن بشم خوبِ خوب شده
برای دیدن مامان اینا که هیچ وقت وقت نمیشه ببینمشون از بس که هزارجا کار دارم همیشه


دوست نداشتم برم ایران. هربار برگشتن سخت تره و بیشتر خسته میشم از رفت و آمدش
خودم رو توجیه میکنم که هوا خیلی خوب شده و یه نفسی میکشم از این جهنم...


* خیر سرشون کشور توریستی هستن مثلا. چهارکلمه انگلیسی زورشون میاد یاد بگیرن. ما هم یه عمر جون میکنیم زبان کشورهایی رو یاد میگیریم که راهمون نمیدن بریم: امریکا و انگلیس و استرالیا و کانادا ! ترکی یاد گرفته بودم بیشتر به درد میخورد. والله به خدا


پ.ن. آقا گرگه داره زحمت میکشه یه چیزایی یاد میده، ولی دیگه الان وقت نیست که من 10 روزه انقدر یاد بگیرم که سرم کلاه نزارن و یه بلایی هم سرم نیارن (اوووووووه، نوبَرشو آورده حالا انگار...)



553. شب جمعه ست داریم؟!





خیلی ی ی ی گرسنمه
خوابم میاد
گلوم درد میکنه (امیدوارم مال خرما و پسته های دیروز باشه فقط)
حال ندارم پاشم غذا درست کنم
حال ندارم زنگ بزنم به دوستم که تولدشه (خاک بر سرم واقعا!)
حال ندارم تکلیف این مرخصیم رو معلوم کنم
روی مبل نیم چرتی میزدم و حال نداشتم صدای مزخرف تلویزیون رو کم کنم حتی!

عاقبت یکی از همین روزهای نه چندان دور خواهم مُرد
روی سنگ قبرم بنویسید : از تنبلی مُرد


یه نذری هم نمیارن در خونه اینجا، این چه ماه رمضونیه آخه!
هرچند که من نه شله زرد دوست دارم نه آش رشته، حتی در گرسنگی

آخ جون shaun the ship گذاشت الان


Wednesday, September 01, 2010

552. کاش گاهی سکوت اختیار کنم






این روزها زیاد برمیگردم و نوشته هام رو دوباره میخونم
تصحیح (!) میکنم، تغییر میدم، پاک میکنم، حذف میکنم
یک دقیقه بعد
یک ساعت بعد
یک روز بعد



551.The Hours




خیلی حوصله فیلم دیدن ندارم خیلی ی ی ی وقته
خیلی وقته که واقعا فیلم نمیبینم، صرفا وقت می کُشم
ولی این یکی رو دوست دارم
برای چندمین بار میبینمش و دوستش دارم

موسیقی زیبای آرامش بخشش رو
هر صحنه و هر دیالوگ و هر حرکت مریل استریپ رو
نگاه های گیج و سیگار کشیدن نیکول کیدمن رو، توی رودخونه رفتنش آخر فیلم
نگاه های پُر معنی اون پسر کوچولو رو
اون صحنه ای که پشت سر ماشین مادرش میدَوِه
این صحنه ش هربار نابودم میکنه
اون صحنه ای که توی ماشین به مامانش میگه momy I love you
اون پسر بچه و نگاه هاش
و موسیقی زیباش...

پ.ن. من یک موجود خشن هستم که اصلا هم با بچه ها و عکس بچه ها غش و ضعف نمیکنم




دلم یه پسر کوچولوی تخس میخواد که بهم بگه مامی آی لاو یوو
و من بهش بگم یوو آر مای گای
یا حتی یه دختر کوچولوی سیاه سوخته لاغر مردنی مو فرفری حاضرجواب
این رو اولین بار با این فیلم لعنتی فهمیدم

550. واقعی






میل باکسش رو باز کرد
یه ایمیل جدید داشت با این عنوان: با خواندن این مطلب می توانید جان خود و دیگران را نجات دهید
توی همون صفحه اصلی کنارش تیک زد
و دکمه delete رو کلیک کرد