Monday, August 29, 2011

2008. برای خان داداش که صبر ایوب داشت




اون سالهایی که گیتار میزدی و میخوندی توی اتاقت و با درهای بسته هنوز صدات میومد، بعد من میومدم بهت غر میزدم که "یواش تر... دارم درس میخونم". ولی تو محل نمیذاشتی (شایدم سعی میکردی ولی صدای گیتار رو که نمیشه کم کرد!). خلاصه بابت همه اون محل نذاشتن هات ممنونم.
خیر سرم چقدرم که درس خوندم! آپولو میخواستم هوا کنم انگار! ته تغاری ننر نکبت... حالا هی بشین فرامرز اصلانی و سیاوش قمیشی و ابی گوش بده و اشک بریز... حقته اصن!
چرا دیگه گیتار نمیزنی؟ دلم برای صدات تنگ شده، حتی اون موقع که توی حموم میخوندی...


پ.ن. ولی هنوز یادم نرفته که یه روز همه کتابهای داستانم رو که توی کمد اتاقت بود ریختی بیرون! گفته باشم...خیلی نامردی بود خداییش.


Sunday, August 28, 2011

2007.



اون روزی که توی نایروبی رفتیم هتل، کاپیتان بهمون گفت که هزینه غذا کاملا با شرکته. هر چقدر که دوست دارین بخورین. بعد یه نگاهی به من کرد و گفت: یا هرچقدر که میتونین!
از شانس خوب ما اون شب بار هتل مجانی بود و ما با همون مزه ها (کبابهای جورواجور) سیر شدیم. ولی نامردی نکردیم و هممون کلی غذاهای گرون سفارش دادیم ... حیف که گوشت کروکودیل نداشتن توی هتل!


پ.ن. دیروز یه پیتزا گرفتم، هنوز تموم نشده...


Saturday, August 27, 2011

2006. به نکته خوبی اشاره کردن...




دل کندنِت از اونهمه عشقی که به تو داشتم منو به جایی رسوند که حالا تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم: عاشقمی؟ خب به درک!

به سلامتي عشقايي كه با رفتنشون باعث بي اعتمادي به بقيه مي شن...




پ.ن. این خیلی خوبه. همین یک اثر رو هم که داشته باشه اقلا نیمی از تلخیهاش جبران میشه. حالا من که نمیگم به درک، ولی اهمیتی هم نداره رفتنش دیگه



Friday, August 26, 2011

2005. 12 ساعت در نایروبی، کنیا




دیروز یه پرواز بعد از ظهر داشتم، چون میخورد به ساعت افطار و پدرمون درمیمومد گفتم یه چیزی برای صبح بهم بدن. طبق معمول هم نامردی نکردن و نایروبی دادن (12 ساعت رفت و برگشت تقریبا). شب هم اعصاب نداشتم و سه ساعت بیشتر نخوابیدم! (حالا میگم چرا). وقتی رسیدیم اونجا، موقع وصل کردن راهروی اتصال هواپیما و فرودگاه، کنترل از دست اپراتور در رفت و air bridge محکم خورد به هواپیما و سوراخش کرد! (جاست ایمجین...). خلاصه که دمش گرم، موندگار شدیم در نایروبی. هوا هم که عالی، آخرای زمستون بود. قرار شد 12 ساعت بمونیم (minimum rest) و بعدش هواپیما رو خالی برگردونیم، بماند که نهایتا یه هواپیما فرستادن و مسافرا رو هم انداختن گردنمون! تا رسیدیم هتل رهسپار safari شدیم که بریم پارک ملی و شیر و زرافه و گوره خر ببینیم که متاسفانه دیر بود و وقتی رسیدیم تعطیل شده بود. کلا طبیعت جالب بود. در نهایت فقط دوتا زرافه نزدیک فرودگاه دیدیم. کلا باحال بود ولی. همیشه افریقا رو دوست داشتم، بدم نمیاد یه بار دیگه دو سه روزه برم، ولی فکر نکنم دیگه وقت بشه...


پ.ن. از سفارت کانادا ایمیل زدن و پاسپورتم رو خواستن، یعنی اینکه ویزا میدن بهم. دریا بودم که ایمیل رو دیدم، اولین عکس العملم این بود که نشستم همونجا گریه کردم. نه از خوشحالی! نمیدونم چه مرگمه کلا! دلیل جدید برای کم خوابی هام... به هرحال دیگه خیلی دیره برای این ترم. باید به دانشگاه ایمیل بزنم و بخوام که جام رو نگه دارن برای ژانویه. باید به خیلیها ایمیل بزنم و خبر بدم. باید یواش یواش وسایلم رو جمع کنم. باید پروازای طولانیتر بگیرم و پول دربیارم این ماههای آخر... چقدر کار دارم...


Tuesday, August 23, 2011

2004.




یه دوست خوب داره ازدواج میکنه، بعد از فراز و نشیبهای فراوان! خبر خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هروقت خبر ازدواج میشنوم نگران میشم. این که خیلی وقته حروم شده، نمیدونم دیگه نگرانیم چیه... عروسی ارمنستان ه و نمیتونم برم.

فردا بالاخره بعد از هفت روز تعطیلم. از خوشحالی نمیدونم چکار کنم! دریا،سینما،... فقط باید حواسم باشه نشینم پای اینترنت حرومش کنم...



Monday, August 22, 2011

2003. دلت خوشه مهمونی گرفتیها!




بوی غذاشون خونه رو برداشته و صدای نوار قرآنی که گذاشتن (با اون ریتم یکنواخت خواب آور) تا اینجا میاد.
سرم داره میتــــــــرکه...
متنفرم از این همه خودشیرینی تون برای خدا که صرفا موجب مردم آزاریست.
ای کسانی که ایمان آورده اید! خدا بگم چکارتون کنه...


Saturday, August 20, 2011

2002. باور کردم...




میگه: راست میگم، باور کن...
(تودلم) میگم: اون که اون بود، اونجوری شد. تو که فقط تو یی...
لبخند میزنم: باشه


Thursday, August 18, 2011

2001.



کی گفت "اندی گارسیا" تو پدرخوانده بازی کنه؟
دستش درد نکنه واقعا...


2000.




دلم میخواد از این دنیای مجازی اینترنت خودم رو بکشم بیرون. کلی فیلم آوردم از تهران، دلم میخواد لپ تاپ رو خاموش کنم و بشینم با خیال راحت فیلم ببینم و به پرواز فردا فکر نکنم و به سردرد و گوش درد و کوفت درد فکر نکنم. خیلی هم فرقی نداره. از دنیای مجازی اینترنت به دنیای مجازی تلویزیون. خوبیش اینه که توی فیلم دیگه آدمها نیستن، حرف نمیزنم، کامنت نمیدم. خدایی نکرده ممکنه چهارتا کلمه هم انگلیسی یاد بگیرم...

میخوام بشینم پدرخوانده 3 رو ببینم. بیش از دوسال و نیم پیش از داکا خریدم هرسه تاش رو و مثل خیلی از فیلمهای دیگه رفت توی کمد و شامل مرور زمان شد! اعتراف میکنم که تازه شروع به دیدنشون کردم. تهران که رفتم، حرف فیلم دیدن شد، با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم من تازه شروع کردم به دیدن پدرخوانده. علی کاشانی هم فوری با همون خونسردی همیشگیش گفت: خیلی هم خوبه. پدرخوانده رو هروقت و هرچندبار که ببینی خوبه. حال میکنم که همیشه در هر موردی یه نکته مثبت پیدا میکنه، مخصوصا در مورد من که معمولا شاهکارهام روبا شرمندگی براشون تعریف میکنم!
کلاه از سر برمیدارم به احترام این انسان بسیار ویژه که حرفاش، مختصر و مفید، همیشه اثر خیلی خوبی روم داره. یه روز بهش میگم که خیلی خوشحالم که بین ماست و لذت میبرم از هر لحظه هم نشینی باهاشون... ای کاش که یه روزی بتونم جبران کنم محبتهاشون رو.

پ.ن. همینجوری دلم خواست یادشون کنم، وگرنه اینجا رو نمیخونن.


Tuesday, August 16, 2011

1099. زین العابدین بیمار هستم، آی لاو یو پی ام سی



پوره سیب زمینی درست کردم. مزه بچگیهام رو میده. مزه اون خونه زیرزمین نیاوران و اون بچه نکبت بدغذایی که من بودم و مامان طفلکی که وسط اون همه دردسر و جنگ و مریض داری تواون خونه همیشه شلوغ، همیشه یادش بود که یه چیز مخصوص برای این جوجه ماشینی بد ادا درست کنه که هم مزه ش خوب باشه هم یه خاصیتی داشته باشه که این چهار استخونی جون بگیره...

پ.ن.1. باز آنتی بیوتیک، و این دفعه یه پنسیلین هم زد تنگش! منطقیش اینه که مایعات بخوری و استراحت کنی تا خوب بشی. ولی وقتی مجبوری بری سرکار(بعد از دو هفته تقریبا!)، با یه گوش کیپ و دماغ آبریزان، دیگه جایی برای منطق نمی مونه. دور نیست روزی که یکی از این مریضیهای عجیب غریب در اثر مصرف نامتناهی آنتیبیوتیک در بنده رخ بنماید. خبرش رو بهتون میدم...

پ.ن.2. دیروز عصبانی رفتم دکتر، میگم من مریضم، فردا هم دارم برمیگردم. یه کاری بکن هرچه زودتر خوب بشم (انگار مثلا دندون کرم خورده ست که بکشه خوب بشم!). معلومه که اونم میگه پنسیلین دیگه. میگم پس این همه قرصهای مولتی ویتامین و ویتامین سی به چه درد میخورن که من باز به این سرعت مریض میشم؟ میگه مال استرس ه! فکر کن... همین سرماخوردگی فقط به اعصاب ربط پیدا نکرده بود که اونم درست شد. نخیرم، مال بد خوابیه، خودم میدونم. این دو هفته خوابم افتضاح بود. بعله...


Monday, August 15, 2011

1098.



یه بار داشتم درباره ش حرف میزدم. گفتم آدم صافیه، همونیه که هست، پیچیدگی نداره، ایزی گویینگه. به خیال خودم داشتم ازش تعریف میکردم مثلا.
دوستم برگشت گفت: Be careful!easy going people will go easily
اون موقع تو دلم خندیدم، ولی بعد بارها و بارها با یادآوریش گریه کردم.

اولِ رابطه ها هیجان انگیزه، چون داری یه نفر رو کشف میکنی و میشناسیش (من این حس شناختن آدمها رو دوست داشتم یه وقتی) و ظاهرا هرچه هم که پیچیده تر باشه این دوره طولانی تر و جالبتره. یعنی مثلا دیرتر تکراری و روتین میشه همه چی. ولی دیگه اصلا حوصله ش رو ندارم. حوصله و انرژی شناختن و اینکه قلق کسی دستت بیاد رو ندارم. حوصله آنالیز کردن آدمها رو ندارم دیگه (آنالیز با قضاوت فرق میکنه ها). یه ذره که ببینم نمیفهمم چی به چیه حذفش میکنم. حس ناز کشیدن و فرصت دادن ندارم. تنبل شدم شاید. یا بد عادتم کرد یا همینه که هست اصن. آدمها عوض میشن خوب، مگه چیه...


تک و توکن آدمهایی که باهاشون خودتی و راحتی. اگه باهاشون برخورد کنی خوش شانس بودی لابد و اگه از دستشون بدی حکمت بوده حتما.
با بیشتر آدمها باید فاصله رو حفظ کنی. جسم مهم نیست. روحت رو باید حفظ کنی. نباید باهاشون زیاد نزدیک بشی. همیشه باید آماده رفتن باشی. سبک بار...


Sunday, August 14, 2011

1097. کوچولوی دیروز ما




میگه کادوی تولد براش چی بگیرم؟
از اون ور خط جواب میده: هیچی، من از طرف همه مون گرفتم.
میگه من حالا خودم یه چیزی میگیرم ولی. گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.
میگه به کی؟ جواب میده: بنجامین فرانکلین! به بابام دیگه، تولدش رو تبریک بگم اقلا

پ.ن. کل کل های پسرک و مامانش. خوبه که این پَ نه پَ بلد نیست، وگرنه کچل مون میکرد!


Saturday, August 13, 2011

1096.




این هم از اهواز. به صورت mp3 موفق شدم که تقریبا همه رو ببینم. خیلی کوتاه بود، ولی خوب بود.
از ویزا هنوز خبری نیست (بهتر، چه عجله ایه حالا!).
راستش ترجیح میدم ویزا دیر حاضر بشه (همین الان هم دیره دیگه، سه هفته دیگه ترم شروع میشه) که من بهانه کافی داشته باشم که به دانشگاه بگم جای من رو برای ترم ژانویه نگه داره. اینجوری میتونم یکی دوماه دیگه برم که وقت داشته باشم کارهام رو امارات تموم کنم و بهد سر فرصت برم کانادا ویه ماه مثلا اونجا باشم تا ببینم چی به چیه، بعدش برم سرکلاس. این دیگه خیلی ایده آل ه. به این سرعت نمیتونم کارهای بانکیم رو سر و سامون بدم و خونه زندگیم رو جمع کنم. به کسی هم نمیتونم بسپارم، همه خودشون کلی گرفتارن. خلاصه که دعا کنید اینجوری بشه...




Tuesday, August 09, 2011

1095. شجاع شدم




دارم میرم اهواز. با ایران ایر! قسمت نشد اخرش ما یه بار با این ماهان بریم این مهماندارای خوشگل و خوش تیپشون رو مفصل زیارت کنیم. یه چند باری گذری توی فرودگاه دیدمشون، خدا زیادشون کنه.


Monday, August 08, 2011

1094. رفت رفت رفت رفت...





دلم میخواد بشینم توی یه قطار، همینجوری ساعتها، روزها، ماه ها، هی بره و بره و بره. توی هر ایستگاه بایسته ولی من اصلا پیاده نشم. فقط سرم رو تکیه بدم به پنجره و تصویر مناظر بیرون رو که باهم قاطی میشن تماشا کنم. همینجوری بره تا آخرِ همه چی... مثلا آخرش هم محکم بخوره توی یه کوه و بَنـــــــــــــــــــــــگ...همه چی تموم شه. ولی فقط خودم تو قطاره باشم.

پ.ن. یکی از قصه های سرکاری بچگیم درباره آدمی بود که "رفت رفت رفت رفت...". کاش میشد منم بشینم توی یه قطار و فقط برم...



Saturday, August 06, 2011

1093. Memos




وقتی در تعطیلات به سر میبرم، یکی از بدترین کارهایی که با اکراه انجامش میدم باز کردن ایمیلهای شرکت ه! چند روز پیش که با ضرب و زور خودم رو راضی کردم یه نگاه اجمالی بهشون بندازم، دیدم یه ایمیل خوب زدن (اتفاقی که هر شش ماه یکبار "ممکنه" رخ بده)، هی داشتم دنبال دکمه "لایک" میگشتم زیرش!



1092. باز هم واقعی شدن مجازیها





این بار آریا و ستی
که البته آریا رو دیده بودم چند سال پیش و فکر میکردم دیدار ستی میفته به کانادا دیگه...
جای باقی دوستان خالی



Thursday, August 04, 2011

1091. سالاد رو من درست کردم! با عرض خسته نباشید





به صورت استقامتی قریب به نیم کیلو لیمو ترش (از این ریزا) آب گرفتم در عرض تقریبا یک ساعت!!! قید ناخونا و انگشتا رو باید بزنم کلا دیگه. چه کاریه بابا، آب لیمو اختراع شده به خدا...
من کدبانو بشو نیستم که نیستم!



Wednesday, August 03, 2011

1090. سردرگمی هایم را پایانی نیست




این روزهایی که به سرعت میگذرند. خداحافظی هایی که جدی نمیگیریم به این بهانه که " دوباره میبینیم همدیگه رو قبل از رفتن"... رفتنی که باورم نیست. باورم نمیشه که این آخرین باری باشه که اینجام. چه رفتنی؟ برای چی اصلا؟
مجبورم لابد...
گوود بای پارتی ای در کار نیست، بهتر. و بدرقه ای در فرودگاه هم، خوشبختانه، که چقدر متنفرم از خداحافظی در فرودگاه و از فرودگاه کلا!
ویزایی در کار نیست هنوز، کاش که نباشه فعلا...

پ.ن. دوستانی بهتر از آب روان...



Monday, August 01, 2011

1089. ? any idea




چه جوری میتونم با آیفون وارد سایتهای فیلتر شده بشم؟ مثلا مثل vpn ی که برای کامپیوتر استفاده میکنیم.



1088.




نشستم برای خودم سلانه سلانه لاک میزنم، همچین سر دل خوش که انگار هیچ مشکلی توی دنیا وجود نداره و همه تمرکزم رو گذاشتم روی یه برس فسقلی باریک...
من همیشه عقیده داشتم که لاک زدن یه کار آرامش بخشه، چیزی در حد سیگار کشیدن. یه جور بازی برای ریلکس شدن و پرت شدن حواس آدم.
چی شد که انقدر تنبل شدم؟ نمیدونم، خستگی شاید (توجیه همیشگی برای همه چی، خودمم میدونم که واقعیت نداره) یا شستن دستها روزی هزار بار توی پرواز که دیگه لاکی نمیزاره بمونه. و البته محدودیتهای یونیفرم که هر رنگ لاکی نمیشه زد. روزی که از شرکت بیام بیرون اولین کاری که میکنم اینه که ناخونهام رو یکی در میون لاکهای رنگی میزنم، مثل اون موقع ها که شنگول بودم واسه خودم. به یاد جوانی...