Monday, December 02, 2013

3401. يه دختر دارم، شاه نداره

ديشب خواب ديدم يه دختر دارم، كاملا بي مقدمه، كاملا بي ربط!
 توي يه خونه بزرگ بوديم.همه چيز مثل همين الان بود تقريبا، آرا اينا هم بودن.فقط يه دختر بچه تقريبا دو ساله داشتم، حتي نميدونم اسمش چي بود. موهاي فرفري و گل سر، با لباس پفي، شبيه كوچيكيهاي درسا.
بايد ميرفتم دانشگاه يا سركار، يادم نيست. حاضر شده بودم ولي به جاي رفتن دخترك رو بغل كرده بودم و باهم ميرقصيديم. همزمان حواسم هم بود كه نبايد چيزي با اين دستم بلند كنم!
صداي در اومد، دويد طرف در كه "بابا اومد"، رفتم دنبالش. بابا از سركار برگشته بود! سر به سرش گذاشتم كه : اين باباي منه، باباي تو هنوز نيومده... و اعتراض بابا كه : سر به سر دخترم نذار.
جالبه كه توي خواب هم فقط يه كم تعجب كرده بودم كه اين فسقلي چي ميخواد زير دست و پا!  در مجموع عكس العملم اين بود كه خوب حالا هست ديگه. خيلي هم كنجكاو نبودم كه بدونم باباش كيه، انگار ميدونستم، يا احساس ميكردم الان از در مياد تو ميفهمم كيه ديگه. آخرشم نيومد...

No comments: