Tuesday, July 08, 2014

3564. خاطراتی که دمشان را در سرمه زده و به چشمانت میکشند


بالاخره بعد از دوسال و نیم رفتم سراغ کارتونهای وسایلم که از دوبی آورده بودم. قصدم صرفا پیدا کردن یه جاشمعی بود که مدادهای  آرایشی (که آخرش هم استفاده نمیشن) رو بریزم توش و بذارم روی کتابخونه ای که نقش میز توالت رو هم به عهده داره.
ولی نتیجه پیدا کردن خورده ریزهایی بود که من رو یاد خونه م انداخت و قاب عکسهام... یه بیست دقیقه ای توی همون زیر زمین نشستم و یکی یکی بازشون کردم و دوباره پیچیدمشون توی پلاستیکهای حباب دار و گذاشتمشون توی کارتن. نه دلش رو داشتم که عکسها رو دربیارم، نه باورم میشد که اینها هنوز اونجان. خیلی حسش عجیب بود، انگار مال هزارسال پیش بود همه چیز.
من آدم عکس و قاب عکسم. هرچی هم که تکنولوژی پیشرفت کنه، بازهم باید عکس رو چاپ کنم و قاب کنم و جلوی چشمم باشه.

No comments: