Sunday, March 09, 2014

3542. سندرم " پس از جدایی"


مسافرتهای دیوانه وار و عجیب، تتوی جدید، تغییر رنگ فاحش و تغییر (اغلب کوتاه کردن) موها، تغییر طرز لباس پوشیدن، برقراری رابطه های سریع و کوتاه مدت با آدمهای متنوع . راه حلهای سندرم " پس از جدایی" ، گروه اول اغلب از طرف آدمهایی که اصرار دارن که مشکلی نیست و همه چیز خیلی هم خوبه، ولی از بیرون که نگاه میکنی کاملا معلومه که هیچی خوب نیست. تشخیصش چندان سخت نیست. اغلب هم از طرف کسانی دیده میشه که درباره اتفاقی که افتاده دوست ندارن حرف بزنن.
بعضی از این به اصطلاح راه حل ها واقعا مهم نیست، میگذره، تنوعه. بعضیهاشون هم چندان منطقی نیست. ینی از اون تصمیم هاییه که باید یه کم سبک و سنگینش کنی و ببینی وقتی تب فرونشست بازهم به نظرت کار درستی بوده یا نه، مثل اینهایی که موقع مستی میرن یه تتوی عجیبی میکنن و فرداش خودشون هم باورشون نمیشه. بعضیاشون هم صرفا دهن کجیه به رابطه قبلی و محدودیتهایی که داشته و اون موقع به هر دلیلی باهاش کنار اومده بودی و خیلی هم راضی بوده حتی.
به خودم که نگاه میکنم میبینم هیچ کدوم از این مراحل رو نگذروندم. حتی موقعیتش رو نداشتم که خودم رو ول کنم به امان خدا. سرکار میرفتم، بنابراین باید مرتب میبودم و مثلا ابروهای نداشته م رو برمیداشتم. آدمِ کارهای یکهویی و دیوانه وار هم نیستم. محدودیتی هم در کار نبود که بخوام جبران مافات کنم. علاقه ای هم به آشنایی با آدمهای جدید نداشتم، حتی حرفش رو هم نمیخواستم بشنوم. 
شاید آدمها در این موارد به خود واقعیشون شبیه تر میشن. آدمهای اجتماعی اجتماعی تر میشن، آدمهای درونگرا هم درونگرا تر، آدمهای وراجی مثل من هم وراج تر. به جای همه این کارها من فقط حرف زدم. اینجا (من شرمنده م!)، با خودم، توی سرم، همه چیز رو مرور کردم هزار بار، با شرایط مختلف که " اگه اینجوری میشد بعد چه جوری میشد". گاهی هم با دیگران، اگر سوالی میکردن. سعی میکردم این بخش رو کنترل کنم. 
پشیمون هم نیستم. ناراحتم که اون طور گذشت اون دوران. الان که بهش فکر میکنم ترسناک بود یه وقتهایی. ولی خوب من بلد نیستم مدل دیگه ای عزاداری کنم.

آدمها معمولا همیشه  استراتژی مشابهی دارن در مواجه با مسئله جدایی. من بازهم اگر این مسئله پیش بیاد احتمالا هیچ کار هیجان انگیزی نخواهم کرد. صرفا شدت و عمق فاجعه (!) کمتر خواهد بود قطعا. این شاید تنها تاثیر مثبت اون دوران طولانی عزاداری باشه. دوست داشتم بگم "این رو یاد گرفتم"، ولی مطمئن نیستم چقدرش آگاهانه خواهد بود و چقدرش صرفا بخاطر اینکه "اینطوری شدم". نمیدونم چقدرش بخاطر قویتر شدنه، چقدرش بخاطر بی تفاوت شدن و پیر شدن.
نمیدونم چقدر میشه به کسی در این شرایط کمک کرد. به درونگراها کمک خاصی نمیشه کرد، برونگرا ها هم به توصیه های کسی گوش نمیدن و یه روز به خودشون میان و میبینن یه تتوی آنچنانی روی گردنشون داره بهشون دهن کجی میکنه. نهایتا هرکس باید به روش خودش این دوران رو بگذرونه.

No comments: