Wednesday, November 28, 2012

3292.


یکی دیگه از زوجهایی که به نظرم خیلی خوشبخت و مناسب بودند، جدا شدند. حالا گیرم که در مرحله نامزدی، چه فرقی داره توی چه مرحله ای... اگر من بعد از چندماه اونقدر درب و داغون شدم (الان خوبم بابا، فحش ندین)، دیگه اینا که چندسال باهم بودند که جای خود دارد.
یادمه که چقدر سعی میکردن هوای من رو داشته باشن و بهم کمک کنن که حال و هوام عوض بشه. یاد خاطراتی که باهم داشتیم میفتم، تقریبا معدود روزهای شادی که من در دوسال آخر اقامتم در دوبی داشتم... یاد فارسی حرف زدنش واینکه چقدر خوشگل میگفت " دوستت دارم"... یاد روز نامزدیشون :  11.11.11 که چقدر خوشحال بودیم همگی  و اینکه دوست داشتن عروسیشون هم 12.12 12 باشه. از ایران خوشش اومده بود و چقدر بهش خوش گذشته بود... حالا من هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم.
خوب راستش من سارا رو سرزنش نمیکنم. هنوزم دوستش دارم و امیدوارم همیشه موفق باشه و خوشحال. با اینکه دختر عاقلی بود ولی واقعا سنش کم بود. شاید اون سن برای همچین تصمیم مهمی خیلی زود باشه (به نظر من هست). به نظرم طبیعیه که احساس کنه که الان وقتش نیست، احساس کنه که لازمه یه کم خودش رو پیدا کنه. بالاخره از 18- 19 سالگی با ماکان آشنا شده بود و این چندسال توی این رابطه بزرگ شده بود. طبیعیه که بخواد خودش رو بیرون از رابطه پیدا کنه و بشناسه. فکر کنم درکش میکنم. ولی ناراحتم براشون. خیلی خوب و خوشحال بودند. قطعا برای خودش هم تصمیم راحتی نبوده و برای ماکان هم که شوک بدی بوده.
در مجموع دنیای ترسناکیه. واقعا روی هیچی نمیشه حساب کرد. اصلا تضمینی وجود نداره که چقدر یه چیزی میتونه دوام داشته باشه، هرچقدر هم که بخوای یا براش تلاش کنی. خیلی فاکتورهای زیادی هستن که روی تصمیمات آدمها اثر میذارن. برای یکی درس، برای یکی شغل، برای یکی موقعیت اجتماعی، و هزارتا مسئله دیگه (درنهایت همه شون درباره همون "آینده" کذایی هستند البته). واقعا هر روز ممکنه با یه اتفاق جدید سورپرایز بشی. دیگه وقتی میبینم دونفر با هم خوشحالن و همدیگه رو دوست دارن، ناخودآگاه به ذهنم میاد که : تا کِی؟ و فوری به خودم نهیب میزنم که : "انقدر بدبین نباش! شایدم واقعا خواستند و شد این دفعه. اصلا مهم اینه که الان خوشحالند". خوب بعله، خوشحال بودن و زندگی کردن در لحظه خیلی خوب و منطقیه، ولی بعدش گاهی خیلی دردناک میشه. اون وقت همون خوشیها هم از دماغ آدم درمیاد! هرچند، زندگی همش همینه، همه جنبه هاش. رابطه یه بخشی از ماجراست (هرچند که من سعی میکنم انکارش کنم،ولی تصادفا یه بخش مهمی هم هست). کم کم دارم به این نتیجه میرسم که واقعا اون جریان  THEY'VE LIVED HAPPILY EVER AFTER دیگه به افسانه ها پیوسته و آدمها نمیتونن برای مدت طولانی درکنار هم باقی بمونن!

کل ماجرا مثل همون hunted house ها میمونه. حس اینکه اون وسط یه دفعه دستت رها بشه واقعا احساس خوبی نیست. احتمالا اون موقع همه چیز ترسناکتر به نظر میرسه. مسلما بالاخره یه راهی پیدا میکنی و ازش میای بیرون، هیشکی نمیشینه وسط یه راهروی تاریک و پر سر و صدای ترسناک. ولی وقتی اومدی بیرون فقط خودتی و خودت. کسی نیست که بغلت کنه و ببینید که ضربان قلبتون چقدر بالا رفته... باید خودت رو بغل کنی و بگی : نگران نباش، تموم شد. و بعدش بری توی استارباکس اون طرف خیابون و برای خودت قهوه دارچینی (به به) جایزه بگیری و فکر کنی که : I could make it و لابد خوشحال هم باشی و دیگه فکر نکنی که چی شد که دستت رها شد اون وسط... و دیگه تا مدتها نه جرات کنی و نه دل و دماغش رو داشته باشی که دوباره پا بذاری توی همچین جاهایی و همچین تجربیاتی.

3 comments:

shadi pourkamali said...

عالييييييييي بود عزيزم با تك تك كلمه هاش موافقم واقعا هيچ تضميني وجود نداره هيچ

Joker said...

بیخود... نبینم دیگه از این حرفا بزنیا. بدو برو سر زندگیت ببینم :*
فعلا شماها معدود امیدهای من هستین که شاید هنوز بشه امیدوارم بود به یه چیزایی ;)

mirtohid said...

امروز اینو:
"ازدواج اجباری"
تویت کردم، بعد اتفاقی (لینک به لینک) به مطلب شما برخوردم.
خیلی‌وقت‌ها آدم‌ها با این رفتارها برای خودشون ازدواج اجباری رقم می‌زنن. نیازی نیست تا از بیرون تحمیل بشه. و صد البته دیر یا زود تموم می‌شه.