Friday, November 30, 2012

3293. یکی از روزهای خوب زندگی




اولین باری که میخواستم به خواهرجان تولدش رو تبریک بگم فکر کنم دوماه بود که رفته بودم کلاس اول. براش با اعتماد به نفس روی یه کاغذ نوشتم : "آ... جن، تولدت مبارک" و چسبوندمش به کمدش. بعد از چند دقیقه دیدم از اتاق صدای خنده خودش و مانی میاد... با تعجب نگاهشون میکردم که کاغذ توی دستشونه و دارن ریسه میرن از خنده... خلاصه بهم گفتن که "الف" رو جا انداختم، و از اونجایی که من بچه نکبتی بودم که کمی تا قسمتی با خواهر جان کارد و پنیر بودیم، به نظرشون خیلی هم طبیعی اومده بود این قضیه. ولی خوب من واقعا میخواستم ابراز محبت بکنم بهش!
حالا امروز تولدشه و بازم شونصد کیلومتر دوریم و هنوز نتونستم باهاش صحبت بکنم حتی، چه برسه به اینکه بوسش کنم محکم به تلافی همه اون روزای خیلی دوری که دوست نداشت بوسش کنیم :)

پ.ن. دیروز با مامان اینا حرف زدم، بهش میگم فردا تولدشه  یادتون نره بهش زنگ بزنید، بعد یادم افتاد که لابد باید به خودشون تبریک بگم در واقع! من همچنان مسئول یادآوری مناسبتها هستم.



No comments: