Wednesday, March 06, 2013

3247. My very first day


امروز جلسه اول کلینیکمون بود، که خانه سالمندانه در واقع. 95 درصد ساکنینش چینی هستن که عجیبه. چون چینی ها خیلی به بنیان خانواده (!) پایبندن و معمولا همه شون باهم زندگی میکنن.  امروز orientation بود که ببینیم چی به چیه و مریض هامون رو برامون مشخص کردن. البته اینجا بهشون نمیگن مریض، میگن "ساکنین" چون اونجا زندگی میکنن در واقع. کسی که من قراره مراقبش باشم یک خانوم 91 ساله چینیه. وقتی رفتم توی اتاقش که ببینمش و خودم رو معرفی کنم، خوابیده بود. احساس کردم مُرده انقدر که ساکن و صامت و عروسک وار بود! احساس کردم هزار سالشه، دست بهش بزنم متلاشی میشه... خلاصه بعد اومدم پرونده ش رو خوندم و دیدم سنش رو تقریبا درست حدس زدم. انگلیسی اصلا بلد نیست. ولی در کمال تعجب دیدم که مشکل حرکتی چندانی نداره و تقریبا مستقله و غذاش رو هم خودش میخوره حتی. قرار شد هفته دیگه یکی از بچه ها باهام میاد و من رو بهش معرفی کنه (این همکلاسیام هم که هم گروهیم اینجا همه زرد پوستن و دوتاشون چینی بلدن خوشبختانه).
برای من تجربه جدیدیه. من خیلی با سالمندان در ارتباط نبودم. پدر بزرگام که سنشون خیلی بالا بود و سالی یه باری که میدیدمشون به سختی من رو میشناختن و من هم بچه بودم، خیلی باهاشون وقت نمیگذروندم، ولی خوب از خاطرات خوب خواهرها و برادرم حس خوبی بهشون داشتم. اون مادربزرگی که دوستم داشت و دوستش داشتم (به احتمال زیاد) نسبتا زود فوت  کرد و باز زیاد باهاش وقت نگذروندم. اون یکی هم که بیشتر پیشمون بود و همین اواخر فوت کرد چندان مهربون نبود و منم خیلی دوستش نداشتم. ینی حس مادربزرگ برام نداشت درواقع. وقتی دوستام با ذوق و شوق از رفتن پیش مادربزرگاشون حرف میزدن، من تقریبا هیچ تصوری نداشتم که چی میگن! تا اینکه خونه خودمون شد خونه مادربزرگه و فهمیدم که چقدر کیف داره واقعا. هر وقت من با بچه ها دعوا میکردم، بابا فوری میگفت: اینجا خونه پدربزرگ مادربزرگه، بچه ها باید هرکاری دوست دارن بکنن. خیلی حرف درستی بود واقعا.
 تنها سالمندانی که واقعا باهاشون در تماس بودم پدر مادر خودم بودن که هیچ وقت حاضر نبودم قبول کنم که پیر شدن. ولی خوب واقعیت اینه که شدن دیگه!
 توی پرواز رابطه م خوب بود با مسافرهای مسن. حالا ببینم اینجا چه میکنم...
پ.ن. همیشه فکر میکردم خانه سالمندان خوبه و اینکه آدم با همسن و سالای خودش زندگی بکنه بهتره. ولی از وقتی فهمیدم ساعت 7 صبح باید بیدارشون کنیم، یه کم نظرم عوض شده راستش! خیلی ستم ه واقعا، بذارید بخوابن بدبختا... خیلی مسخره ست که آدم وقتی پیر میشه و کار چندانی نداره، خوابش هم کم میشه. این مهمترین باگ آفرینشه به نظرم.

پ.ن.2. سر درد بدی گرفتم از صبح و بعدم اومدم کلی خوابیدم و خوب نشد. 6 ساعت بدون اینترنت واقعا برای سلامتیم ضرر داره!

No comments: