Thursday, October 03, 2013

3379. خوشبختی ینی اینکه این خط سیر برعکس اتفاق بیفته...


" شاید من اگه اینقدر سخت گیر نبودم یا اینقدر کلن فکر نمیکردم میتونستم اون شب تو جوابش وقتی گفت تو حتی از ایده آل من هم اونورتری بگم تو هم همینطور عزیزم ولی نتونستم. وقتی اینو گفت فقط رفتم تو فکر، تو فکر ایده آلهایی که دیگه از خیرشون گذشته بودم مدتهاست…
یه موقعی تو ایده آلهام مردی بود که صبح تو رو با بوسش روی دماغت بیدار میکرد. منظورم از صبح ۱۱ نیست، حتی ۱۰ هم نیست… یه کم بیا اینورتر، شاید ۸،۷. آره ایده آل من مردی بود که صبح تو رو با صدای دری که میبنده بیدار کنه، وقتی که از دویدن برمیگرده…  و قبل از رفتن زیر دوش از سر شوخی پتو رو بکشه رو سر تو و بگه چقد میخوابی تنبل خانوم… و تو پتو رو بکشی بالاتر وبگی یه کم دیگه…
اون ایده آل من الان کنار یکی دیگه میخوابه احتمالا. چون کسی که کنار من میخوابه تا یک ساعت صداش نکنی که ساعتت داره زنگ میزنه از جاش تکون نمیخوره و آلردی هم یه ربع از کلاسشو میس کرده و همه ی اینا که دارم میگم مال ۱۰ صبحه وگاها ۱۱… تا اون موقع ایده آل من ایمیلهای اول صبحشم جواب داده وداره کافی وسط روزشو میخوره…"
+

پ.ن.1. ایده آل من هم تو همین مایه هاست، با این تفاوت که آروم من رو ببوسه و بره. بی سر و صدا. بیدارم نکنه که اون وقت خونش گردن خودشه...
پ.ن.2. اول باید ایده آل رو پیدا کرد، بعد عاشق شد. خیلی سخته، ولی در عوض بعدش همه چیز خیلی راحت تر و روان تر خواهد بود. 

No comments: