Wednesday, October 12, 2011

2027.




به سختی و مشقت یه کارتن کتاب و خرت و پرت بستم که اشکان فردا داره میره تهران با خودش ببره. دارم سعی میکن بارم رو کم کم سبک کنم... چطوری میخوایم صبح تکونش بدیم، نمیدونم!

میگه اگه یه وقت این جریان نشه چی؟
میگم هیچی. اینم میره روی همه اشتباهات دیگه ای که کردم. با تقریب خوبی بیشتر تصمیمات مهم زندگیم اشتباه بوده، یکی کمتر یا بیشتر خیلی تاثیری نداره دیگه.
همچنان معتقدم که تا سی سالگی آدم باید تکلیفش رو تو زندگی معلوم کرده باشه و افتاده باشه توی مسیرش. اگه اینکار رو نکرده باشه، بقیه عمرش فقط میشه وقت کُشی برای رسیدن به آخرش. حتی چه جوری وقت کُشی کردنش هم زیاد برام مهم نیست، با درس خوندن تو کانادا به امید گرفتن یه پاسپورت آبرومند (که باهاش چکار کنم آخه سر پیری؟!) و به این بهانه که همه دارن اونجا جمع میشن دیگه. یا با هر غلط دیگه ای. همین قدر که زیاد استرس به اطرافیانم وارد نشه با دسته گلهایی که به آب میدم، کافیه.

فکر نکنین افسرده شدم ها،نه. یعنی جدیدا افسرده نشدم. تازه خیلی هم شوخ و شنگم بابت این جریانات جدید، امیدوارم نخوره تو حالم.



No comments: