Sunday, March 04, 2012

3064. پرچونگیهای یک ژوکردر آستانه سی سالگی



من، به عنوان یک انسان بداخلاق و غرغرو و منفی باف ( اونطور که دیگران میگفتند) و بعدتر به عنوان یک موجود افسرده (اونطور که در سه سال گذشته بودم) همیشه روز تولد رو دوست داشتم که این به نظرم کمی عجیب است (چه لفظ قلم شدم حالا!).
تولد شش سالگی اولین خاطره من از تولد خودمه که بابا برام کیک گرفته بود و سورپرایزم کردند (همیشه برام سوال بود که چطور بابا فقط تولد من رو یادشه همیشه، بعدها فهمیدم که چون همزمان با سالگرد فوت دکتر مصدق ه، بابا عاشق تاریخ ه!). از دوران دبیرستان هم که تقریبا هرسال میرفتم برای خودم کیک میخریدم و با دوستان صمیمی دور هم جمع میشدیم، اگر شلوغ پلوغیهای دم عید اجازه میداد، چون اغلب در اسفند یک درامی در خونه ما پیش میومد (من از اول اسفند استرس داشتم بابت اینکه: امسال قراره چی بشه؟!)
بعدتر ها که خواهرام پیشم نبودن، تبریک تلفنیشون یک تراژدی بود که ازش فراری بودم بسکه بی جنبه بودم و اشکم سرازیرمیشد و حالشون رو میگرفتم!
تولد بیست و هفت سالگی در اوج خوشبختی بودم. صبح که از پرواز برگشتم با یک اس ام اس فوق العاده سورپرایز شدم و روز خیلی خیلی خوبی داشتم. کیک و شمعی درکار نبود. گاهی فکر میکنم اگر شمعی بود که موقع فوت کردنش آرزو می کردم، شاید اون سال اونقدر تلخ نمیشد. سالهای بعدش هم تعریفی نداشت، اشک و غصه و دعا کردن که کاش کسی زنگ نزنه اصلا، انقدر که اشکهام منتظر بهانه بودن دائم!
یادم نیست پارسال که شمعم رو فوت میکردم چه آرزویی کردم؟ برای کارهای کانادا اومدن بود یا اون آرزوی تکراری؟ شایدم در اوج خوش باوری، هردو!
امسال تولد سی سالگی... یه کم ترسناک بود به نظرم. احساس میکنم یه جای قضیه اشکال داره. تصور من از یه آدم سی ساله با خودم نمیخونه! سی سالگی باید اوج شکوفایی یک آدم باشه احتمالا. تصور من این بود که آدمها در این سن اغلب از نظر تحصیلی به یه جایی رسیدن و از نظرکاری هم در موقعیت مشخص و تا حدی تثبیت شده قراردارن و احتمالا زندگی عاطفی شون هم سر و سامونی داره. منظورم این نیست که لزوما ازدواج کردن و دوتا بچه دارن مثلا(!) در این حد که توی یه رابطه معقول نسبتا با ثباتی هستن ("نسبتا" ، چون هیچ چیز صد در صد نیست). یعنی اینا حداقلِ ویژگیهای یک آدم نرماله در این سن. وقتی اینجوری به قضیه نگاه میکنم... خوب درواقع من از همسن و سالهای خودم، که در ایران با شرایط مشابه بزرگ شدن، حداقل ده سال عقب تره زندگیم. تازه امسال قراره شروع کنم به درس خوندن برای داشتن یه شغل ثابت در شرایطی که دوستانم در حال گرفتن دکترا یا ترفیع کاری هستن! درباره بقیه ش هم که بهتره اصلا فکر نکنم ... طبعا اینجوری "سی" ساله شدن ترسناکه دیگه. بدتر از همه اینکه میدونم همش هم صرفا تقصیر خودمه که وضعم اینه.
مانی میگه که هیچ استانداردی وجود نداره، کسی هم رفرنس محسوب نمیشه. مهمترین چیز اینه که تو زندگیت به کسی ضرری نزدی (امیدوارم اینطور باشه، ولی خوب مفید هم نبودم ضمنا) و کلی آدم هستن که دوستت دارن و تو هم دوستشون داری. حرفای خوبیه. منم سعی میکنم اینا رو به خودم یادآوری کنم دائم. بعد از طرفی هم وقتی به جامعه اینجا نگاه میکنم میبینم تا هفتاد سالگی همه رسما جوون محسوب میشن و بعد از اون تازه بهشون میگن میانسال. نود و چند ساله ها به راحتی رانندگی میکنن و بولینگ میرن حتی. با مقیاس میانگین طول عمر در اینجا، من کودکی بیش محسوب نمیشم، خوشبختانه.
لطف دوستای خوبم در یکی دو روز گذشته باعث شد که روحیه م بهتر بشه. تبریک دوستان قدیمی، دوستان مجازی که بعضیهاشون رو ندیدم هنوز و برام تولد گرفته بودن توی فیس بوک... بعد از مدتها اولین باری بود که موقع تبریک تلفنی خواهر جان گریه م نگرفت، شاید چون مانی پیشم ه و بودن یک خواهر قطعا نبودن اون یکی رو قابل تحمل تر میکنه. بهتر از همه اینکه تولدم خورد به آخر هفته و همه رو دیدیم و خیلــــــــــــــــی خوش گذشت. واقعا خوشحال بودم. دست همشون درد نکنه.

آدم روز تولدش انقدر پر حرفی میکنه آخه! صرفا افکار پراکنده یه ذهن شلوغ بود و استثنائا قصد غر زدن درکار نبود.

پ.ن. دخترک میگه: پیر شدی دیگه. پس کی میخوای برای من یه دخترخاله بیاری؟ گفتم یکی آداپت میکنم فقط بخاطر تو



No comments: