Wednesday, September 11, 2013

3370. Come on


گويا افسردگي مد شده. هركي رو نگاه ميكنم  افسرده ست. قبلا هم گفتم، آدم تا وقتي جونش به لبش نرسيده نبايد مهاجرت كنه. به هرحال يه تغيير بزرگه و يه كم سختيهاي خودش رو داره، بايد واقعا از شرايطت خسته شده باشي كه اين ماجراجويي جديد رو نسبتا راحت تر بپذيري. اينايي كه هي مي گفتن به فلاني بگيد كاراش رو بكنه و اپلاي كنه، حالا تحويل بگيرن. مهاجرت كه زوري نميشه آخه.  بچه چندين ساله افسرده ست، به جاي اينكه ببرنش دكتر درمانش كنن، هي پاسش دادن به اين و اون!  تازه اينايي كه من ميبينم شرايطشون از وقتي كه من اومدم اينجا (و از همين الان من) خيلي بهتره. اول زمستون رسيدم كانادا و سه روز بعدش بايد ميرفتم دانشگاه انصراف ميدادم و يه هفته بعدش با كمك اينترنت پاساژش رو پيدا كردم و رفتم لباس زمستوني خريدم و هي با گوگل راهها رو پيدا كردم و سعي كردم بفهمم چي به چيه و خودم كارهام رو بكنم (كسي هم بيكار نبود البته). حالا اينا تو آب و هواي خوب رسيدن يه جايي. يكي هم هميشه با ماشين در اختيارشون، نگراني مالي هم ندارن، بازم خوشحال نيستن! باور كنيد اتفاقات خيلي بدتري تو زندگي هست.  فكر كنم من ديگه ضد ضربه شدم كه رفتم تو فاز so what
دو سال من افسرده و داغون بودم، سركار هم رفتم با اون شركت مزخرف و جنگ اعصاب دو برابر، هيشكي هم خبردار نشد. 
پ.ن. اون كلاس پاتولوژيه كه ميخواستم اضافه بر برنامه م برم شركت كنم، با استادش امروز يه كلاس داشتم و باهاش حرف زدم. گفت متاسفانه چون كلاسها فضاشون محدوده، نميشه. كلي عذرخواهي كرد و كلي هم برام توضيح داد كه كاملا قانع بشم و كلي هم تشكر كرد كه ازش اجازه گرفتم قبلش. يه دو دقيقه ديگه طول ميكشيد احتمالا به يه قهوه هم دعوتم ميكرد كه از دلم دربياره!  من هي ميخوام درس بخونم ها، نميذارن... شيطونه ميگه مث امير كبير برم بشينم پشت در كلاس گوش بدم. استاد خودمون هم بد نيست. جوونه و لهجه چيني داره و يه كم سخت ميفهمم چي ميگه، ظاهرا اين درس رو آخرين روزها دادن بهش و خيلي براش آمادگي نداره ولي خوب خيلي سعي ميكنه طفلك. در مجموع درس پراكنده و قر و قاطي و خيلي مهميه.

No comments: