Sunday, August 26, 2012

3201. یک روز مفید



رفته بودم خونه مهتاب اینا، یه روز تعطیل بود بالاخره. خونه شون رو دوست دارم. میریم میشینیم تو حیاطشون. هوا هم خوب شده. خیلی حال میده.  فرداش باید میرفت از طرف این شرکتی که کار میکنه برای چند ساعت کار داوطلبانه خیریه انجام میداد (اینجا کلا نصف امور مملکت توسط داوطلبها انجام میشه! دانش آموزا و دانشجوها اغلب باید یه مقدارساعت مشخصی از این کارا بکنن. شرکتهای مختلف هم اغلب یکی دو روز در سال کارمنداشون رو میبرن یه جایی برای این کارا). خلاصه قرار بود بره یه مغازه ای برای این برنامه که منم تصمیم گرفتم باهاش برم. یه مغازه ای بود که فروشگاههای بزرگتر یه سری لوازم خونگی رو بهش اهدا میکردن، بعد اینا میفروختنشون و پولش صرف ساختن مسکن برای فقیر بیچاره ها میشد.  باحال بود. غیر از آقایی که مسئول اونجا بود، بقیه همه داوطلب بودن. یک خانوم مسن که پزشک بازنشسته بود، یک آقای خیلی مسن که مهندس بازنشسته بود، یه خانوم جوون خبرنگار که میخواست بعد از چند سال دوباره برگرده سرکار. و یه پسر نوجوون نسبتا تنبل (که قطعا مجبور بود وگرنه نمیومد). یه سری لوستر رو سرهم کردیم. یه سری از وسایل رو صورت برداری کردیم و قیمت زدیم و یه سری وسایل رو چیدیم و جابجا کردیم. در مجموع باحال بود. کاش زودتر پیداش کرده بودم. محیط خوبی هم بود. حالا مهتاب قراره یه روز دیگه هم بره، شاید باهاش رفتم. (فکر کرده بودن ما 22-23 سالمونه ! خیلی حس خوبی بود )

شبش هم به پیشنهاد Troy  رفتیم داون تاون که نمایشهای خیابانی داشتن این آخر هفته (busker fest) و عوایدش هم میرفت برای کمک به انجمن بیماران مبتلا به صرع استان آنتاریو . حسابی شلوغ بود. آکروبات بازی و رقص و موسیقی و خلاصه همه چی بود دیگه. کل خیابون کنار دریاچه رو غرفه ها و چادرها و ایستگاههای اینا چیده بودن. این مجموعه  یه تور هستن گویا که شهرهای مختلف رو میگردن و هرجا چند روز برنامه دارن. پاییز هم میرن سمت امریکا احتمالا. نکته جالبش این بود که توی اون همه شلوغی اصلا آدم احساس عدم امنیت نمیکرد. نه آدم مستی که اذیت کنه، نه دعوا و درگیری و عربده کشی، نه کسی کسی رو هل بده بره جلو که بتونه ببینه (خیلی مبادی آدابن واقعا!). خیلی باید اوضاع امنیتی یه جایی خوب باشه که هی راه به راه از این کارناوال ها و برنامه ها توش بذارن که مردم جمع بشن دور هم (دقیقا مثل ایران که برای یه بازی فوتبال هم حتی نمیذارن مردم تجمع کنن!)
ساعت 11:30 هم برنامه تموم شد و همه مثل آدم رفتن خونه هاشون. با حداقل کثیفی و ریخت و پاش.

من عاشق این شهرم... کاش میشد همینجا بمونم و نرم استرالیا. کاش اوضاع یه جور دیگه پیش میرفت.


4 comments:

Shadi said...

Savr kon bebinam mage gharare biyay inja??? :D
Inja ham khobe be khoda kheili khobe :)

Joker said...

والا شادی دارم روی اومدن به اونجا فکر میکنم. اونجا خوبیش اینه که تو هستی، لاله اینا، خواهرم،... ولی خوب دوره به همه جا! تا تابستون سال دیگه، ببینم اوضاع دانشگاه چطور پیش میره

Shadi said...

Ishalah ke harchi khoobe barat pish biyad vali kheili kheili khoshhal misham age biyay :* khaharet kodom shahre?
Rast migi kheili doore vali bekhay fekresho bokoni harkodom ye sare dinya oftadimo be har hal az ye seri doorim moteasefane :(

Joker said...

آره والا. بدجوری پر و پخش شدیم...
خواهرم میره بریزبن. کاش لاله اینا هم برن اونجا اقلا