Wednesday, December 26, 2012

3237. she is one of a kind



اصلا هم عذاب وجدان ندارم که نرفتم خرید. به جاش نشستم یه دل سیر با مامانم گپ زدم. خعلی هم خوب بود. جفتمون سرحال بودیم نسبتا و منم بداخلاق نبودم و کلی هم گفتیم و خندیدیم.
عاشقتم که انقدر با حوصله ای و صبوری و درک میکنی همه چی رو و یک دفعه هم نمیگی که  دلت برای من  بی معرفت تنگ شده که حتی درست هم نشد باهات خداحافظی کنم و یه دفعه هم نمی پرسی پس کی میای... واقعا که به ناجوانردانه ترین حالت ممکن حروم شدی توی این زندگی ناعادلانه. 
آخ که اگر یک صدم درصد میتونستم مثل تو باشم... چه فایده که هی بگن شکل مامانت هستی؟! کاش خودداری و تحمل و قابلیتهای تو رو داشتم.
یک ساعت تحمل کردن بغض راحت نیست. ولی خوب بعدش یه فصل راحت گریه کردم دلم خنک شد. امیدوارم اون طرف خط اوضاع بهتر بوده باشه...
پ.ن. من قطعا خوش شانس ترین و بی معرفت ترین بچه روی زمینم. ینی فقط بابت همین یک خوش شانسی هم که شده، رواست اگر به هیچ چیز دیگه ای که دوست دارم نرسم.
پ.ن.2. با خبر شدیم که پدرجان در سن هفتاد و چندسالی بالاخره نشستن خونه. حالا انگار هر روز جمعه ست!
سو هپی نات تو بی هوم...



No comments: