Thursday, December 27, 2012

3239. زور که نیست خوب... (غرهای تکراری)


یکی از معدود محسنات آقای پدر در مقایسه با خواهرا و برادرش (90 درصد کپی برابر اصل هستن تقریبا) اینه که اقلا (زیاد) سعی نمیکرد ما رو به زور در کانون گرم خانواده (!) جزغاله کنه و هی پیله نمیکرد که چرا همه تون نشستین تو اتاقهاتون! یادم باشه فردا زنگ بزنم تشکر کنم بابت این ازش...
خیلی فضای گرم و صمیمانه و دوست داشتنی ای مهیا میکنن برای بچه ها، هی هم غر میزنن که چرا هرکی سرش به کار خودشه! خوب بیان بشینن دور هم که هی خودکار قرمز دستتون باشه و به همه پیله کنید؟!!!
من نمیدونم چرا مسئله به این سادگی انقدر درکش برای این خانواده سخته! تعصبات بی دلیلشون تمومی نداره و یک ذره حاضر نیستن بازنگری کنن در خودشون، هی میگن چقدر فلانی خونواده شون گرمه و چقدر همه شون باهم صمیمی هستن و باهم میرن مهمونی و باهم فلان و باهم بهمان... متنفرم از همه این " باهم" ها. از اون جمعه هایی که باید " باهم" نهار میخوردیم و از اون  مهمونیهایی که همه دور "هم" بودیم و همش دلخوری بود و هی باید لب به دندان میگزیدم که عادت دارن... صرف اینکه هی بشینن دورهم چه فضای دلچسبی ایجاد میکنه وقتی که یک ذره تفاهم نیست و حرفی ندارن باهم بزنن؟! چه اهمیتی داره که همه بشینن دورهم تلویزیون نگاه کنن، یا هرکی بشینه تو اتاقش با کتاب و کامپیوترش مشغول باشه؟ این بچه ها به دست شما تربیت شدن، از آسمون که نیفتادن. همون چهارتایی هم که میان میشینن مثلا کنار خانواده، مجبورن. 
مفهوم "خانواده" در حد همون تعریفای کتابهای مدنی و اجتماعی دوران مدرسه برام نخ نماست. جوونتر که بودم فکر میکردم خودم یه روز تشکیل "خانواده" میدم، یه خونواده واقعی که مثل فیلما میشینن دور هم غذا میخورن و از اتفاقات روزانه شون تعریف میکنن. الان دیگه اونقدر خیالبافی نمیکنم. خوشبختانه دیگه این حرفا هم از من گذشته، وگرنه حتما این هم اونجوری که باید نمیشد و واقعا اگر در این یکی هم شکست میخوردم دیگه حتما خودکشی میکردم!
تا این گونی سیب زمینی رو ما بتونیم بذاریم زمین، دیگه دیسک کمر و آرتروز گرفتیم و پوست کمرمون هم رفته. هربار میایم بذاریمش پایین، چهارتا سیب زمینی دیگه هم میذارن توش و برش میگردونن روی دوشمون.
تازه این پست الان تا حد زیادی تلطیف شده. رفتم استخر و همه انرژی منفیم رو سر آب خالی کردم و دویست متر هم بیشتر از برنامه م شنا کردم تا تخلیه شدم. خوبه که شبها میرم شنا، انرژی منفی کل روز خالی میشه. یاد این صحنه های فیلمها افتادم که یکی توی آب داره غوطه میخوره و از همون زیر آب دارن فیلم میگیرن و طرف هی فکرای مختلف تو سرشه و موهاش اطرافش پخش شده... خوب مال من انقدر دراماتیک نبود. با کلاه و عینک و شدت هرچه تمامتر داشتم مستقیم شنا میکردم. وقتی تموم شد بدنم درد میکرد دیگه. بقیه ش رو هم با نوشتن اینجا تخلیه میکنم. نخونید این پستهای طولانی رو...
هعی روزگااااررر... اینا که درست بشو نیستن، ما هم حالا حالا ها ماجراها داریم باهاشون. ایران بودم اوضاع نسبتا آسون تر بود فکر کنم!

پ.ن. ماجرای گونی سیب زمینی رو که حتما شنیدین: 
بچه های مدرسه به توصیه معلم یک گونی سیب زمینی را همراه خود به مدرسه میبردند و پس از مدتی از بوی تعفن سیب زمینیهای فاسد شده شکایت کردند. معلم گوشزد کرد که این سیب زمینیها در واقع همان مشکلات و دلخوریها و اشکالات رفتاریست که همه جا همرا خود میبرید و بویش همه عالم را برداشته، ولی آنها را رها نمیکنید.
حالا حکایت ماست و اشکالاتی که ازش فرار کردیم مثلا و اینجا اتفاقا خیلی بیشتر از قبل باهاش درگیریم. حداقل برای من که اینطوره فعلا. بعد از اون پنج سال دوبی بودن، الان تحملش سخت تره حتی.





No comments: