Sunday, February 06, 2011

865.



امروز دیگه خیلی خسته و شاکی، برنامه های این چندماه اخیرم رو برداشتم که برم پیش جناب رییس یه گرد و خاکی بکنم. جلسه داشت و رفتم پیش چندتا از instructor های ایرانیمون، یه فصل غر و لُند و درد دل کردیم، آخرش هم جلسه کوفتی تموم نشد و پرواز فردا رو هم نتونستم عوض کنم و دست از پا درازتر و خسته تر برگشتم خونه. بعد یه دفعه احساس کردم خیلی بیخودی حرص میخورم و غرق کار شدم. هر روز که میرم سرکار، وقتی هم سرکار نیستم همش دارم غصه ش رو میخورم و عصبانیم از یه چیزیش و هی برنامه ریزی میکنم درباره ش و اینکه چه جوری بتونم یه جوری یه تیکه ش رو اقلا اون جوری که میخوام عوض کنم... خلاصه که خیلی الکی انرژی حروم میکنم براش. حتی اینجا هم درباره کار و حواشی مینویسم و غُر میزنم همش. به منفی ترین مفهوم ممکن در این کار و اوضاع احمقانه غرق شدم. امروز یه دفعه به سرم زد که ول کن بابا، به جهنم. اصلا دو روز آف این ور اونور شد که شد. اصلا فرض کن اینم همون مملکت دیکتاتوریه که 25 سال توش بودی، اینم یه ورژن کوچیک همون. همینه که هست، انقدر به در و دیوار کوبیدن نداره که... راحت نیست ولی باید یه کم فکرم رو آزاد کنم ازش، باید یه کم کنار بایستم و از بیرون به خودم نگاه کنم.
همون بهتر که امروز نشد برم حرف بزنم اصلا. وقتی خسته م اشکم توی آستینمه، آخرین چیزی که ممکنه بتونم تحمل کنم ضعیف نشون دادن جلوی این جماعته.
آدم وقتی عصبانیه، وقتی خسته ست باید داد بزنه نباید گریه کنه که! این فانکشنهای من هیچ کدوم درست کار نمیکنه اصلا. اه...

پ.ن. یه عمر فکر میکردم آدم نباید همه زندگیش رو محور کارش بچرخه، نباید تصمیماتش رو بر مبنای صرفا کارش بگیره. از توی اون خونواده workoholic نمیدونم من چطوری اینجوری شدم با این نظراتم! ولی مدتهاست هرجا هرچی میخونم یه جاش میرسه به این قضیه که یکی بخاطر کارش ول کرده رفته یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه جای دیگه و همه چی تموم شده. بیشتر وقتها هم صرفا بخاطر کار بوده وگرنه همه چی اوکی بوده بینشون. نمیتونم بگم درسته این کار یا نه، هرکس با شرایط و تفکرات خودش تصمیم میگیره. ولی انقدر این نمونه ها زیادن که یه جورایی انگار همه باورشون شده که اصلا تصمیم درست اینه و اینجوری نشون میدن که چقدر قوی و مستقل و عاقل و بالغ هستن و اگه یکی مثلا این کار رو نکنه بازنده محسوب میشه. من نمیتونم دربارش قضاوت کنم واقعا ولی وقتی کلی و از بیرون بهش نگاه میکنم به نظرم ترسناکه، مثل رباتهای یه کارخونه بزرگ که فقط باید کار کنن. شایدم این از تبعات اجتناب ناپذیر زندگی مدرن باشه.

پ.ن.2. یک صدای باد و طوفانی بیرون میاد که احساس میکنم هر لحظه ممکنه ساختمون از جا کنده بشه، ولی واقعا شدتش به اندازه صداش نیست! فقط نمیزاره من بخوابم. یادم باشه دفعه دیگه یه خونه ای بگیرم که باد دور و برش نپیچه که صدا بده.



No comments: