Thursday, February 10, 2011

866. زنده ایم، شُکر



آمدن اقوام که تصادفا مقارن شد با دو روز تعطیلی من که باعث شد یه کم برم بیرون واز حال و هوای شرکت و پرواز و جنگ اعصابها یه کم دربیام. تنوع خوبی بود، رفتم خرید برای عروسی در پیش رو ( خرید روز به روز برام سخت تر میشه واقعا! و البته طبق معمول من دیر رسیدم و حراجها تموم شده بود و کلی غصه خوردم). یه کم فکرم راحت شد. از یه طرف میگفتم مهم نیست، بالاخره یه چیزی می پوشم دیگه، بعد دوباره فکر میکردم که این احتمالا آخرین عروسی ایرانی که حضور خواهم داشت و هممون دورهم جمع میشیم و من تقریبا در حد خواهر داماد محسوب میشم (خود تحویلگیری!) و باید برام مهم باشه و یه کم از این حس so what باید فاصله بگیرم...
حالا فقط مونده دوتا شبکاری و بعدش پیش به سوی خونه، طبق معمول فقط برای سه روز. بازم از هیچی بهتره. تا عید که دیگه مفصل برم و بتونم همه رو ببینم.
همین دیگه، خواستم بگم خوبم، نگران نشید (:


No comments: