Sunday, July 29, 2012

3189.



امیدوارم دانشگاه  آشغال بهتری باشه از این وضعی که الان دارم. تحملم داره کم کم تموم میشه.
دقیقا افتادم توی وضعیتی که ازش فرار کردم و بخاطرش از ایران زدم بیرون. همون حرف و حدیثها و گله گذاریها و توقعات و مقایسه هایی که توی ایران بود. همون جوری که همه چی میرفت روی اعصابم و نمیشد چیزی بگم. الان هم باز همون ماجراست. اینجا هم ننویسم دیگه حناق میگیرم به سلامتی.
خوشحالم که بچه ها نمیان اینجا و روزی صدبار میگم من چه غلطی کردم.
هربار دورهم جمع شدن بهانه ای میشه که بزرگترها هرچی میخوان بگن، چون بزرگترن و حق دارن لابد ! کوچیکترها هم نباید جواب بدن طبعا، چون زشته وبقیه  ناراحت میشن. انگار کوچیکترها آدم نیستن که ناراحت بشن. حالم از این معیارهای اخلاقی پوسیده یک طرفه که همیشه "حق داشتن "،"از بالا به پایین" جریان داره به هم میخوره.
این چند ماه اخیر سایه سنگین بابا اینجا به شدت احساس میشه متاسفانه. استرس هایی که ایران داشتم، فکر کردن و بالا پایین کردن هر حرکت که چه نتیجه ای خواهد داشت و...
آدرس رو بدجوری اشتباه اومدم.
 کاش الان شیش ماه پیش بود. یا چهارسال پیش اصلا.
کاش صبح بیدار شم ببینم همه چی خواب بوده.
کاش اصن بیدار نشم