Sunday, October 21, 2012

3267.The Aura


دو سه روز پیش داشتم فکر میکردم که اون سرماخوردگی نحس پاییزی من که افسردگی به دنبال داشت، دقیقا شونزده سال پیش همین روزا برای اولین بار پیش اومد. دخترک تازه به دنیا اومده بود و اومده بودن خونه ما. من سرمای سختی خورده بودم و توی اتاقم قرنطینه بودم و مدرسه هم نرفتم چند روزی احتمالا. خلاصه که حسابی موودم خراب شده بود (سن بدی هم بود طبعا). البته  خواهرجان طفلک دلش سوخت و فکر کرده بود برای این ناراحتم و گفت بیا ببینش، اشکال نداره. راستش خودم هم نمیدونستم دقیقا چه مرگمه، کسی هم نفهمید کلا.  بعد از اون هرسال پاییز این اتفاق تقریبا همون اوایل آبان تکرار شد.
مریضهایی که صرع دارن، قبل از اینکه حمله بهشون دست بده، یه بویی رو احساس میکنن که میفهمن الان دچار حمله میشن ولی خوب اغلب چندان فرصتی برای عکس العمل نشون دادن ندارن. بعد این سرماخوردگی خاص هم برای من یه همچین بویی داره. ینی از روی بوش میفهمم که همونه یا نه. اون موقع ها که مدرسه میرفتم، این جور وقتها برخلاف عادت همیشگیم هی میخواستم برم بشینم پیش مامان، یا مامان باید یه جوری دور و برم می بود (به روی خودم نمی آوردم البته، نامحسوس) بعد اشکم هم هی الکی روان بود !!! متاسفانه بیش از حد حساس میشم این موقع. چهارسال پیش هم همینجوری شد که کار دست خودم دادم، به طرز احمقانه ای.
این همه قصه گفتم که بگم الانم نسبتا همونجوری شدم. نگرانی امتحانه کم بود، صبح هم که بیدار شدم فهمیدم که سرماخوردگی کذایی نازل شده!
خلاصه که ویش می لاک...

No comments: