Tuesday, April 19, 2011

937. خود انتقام گیری


* بدون دخل و تصرف و سانسور و ادیت. به همون مزخرفی واقعی خودم.


مامان اینجاست. هر روز غذای خوشمزه دارم و کلیه فعالیتهام محدود (تر) شده به قطع و وصل کردن سیم شارژ لب تاپ! بعد هر بعد از ظهر که بیدار میشم غُر میزنم که چرا فن رو نزدی یا چرا در اتاق رو نبستی که من حالا با بوی غذا بیدار شدم (بعله، من یک عدد بی چشم و رو هستم. بوی غذا اشتهام رو کورتر میکنه. آشپزخونه باید تا حد ممکن از اتاق خواب دور باشه). بعد تمام روز نشسته توی پذیرایی و کتابهای مزخرف من رو میخونه (که خودم نخوندمشون). منِ خاک بر سر هم نشستم اینور توی حال روی میزی که بالاخره بعد از دوسال مرتبش کردم. توی اینترنت می چرخم و به کارهایی که باید بکنم فکر میکنم و تلفنهایی که باید بزنم. دیروز که غیر از غرولند کردنم دیگه ده کلمه هم حرف نزدیم. عصر هم سرش درد میکرد و نیومد بیرون، خودم رفتم خرید خونه و بلیت کنسرت پنجشنبه برای خودم و اون بچه طفلک که انقدر ذوق کرده. امروز هم که هی توی تخت غلت زدم و به عبث جون کندم که خودم رو بخوابونم که امشب بعد از هزار سال پرواز شب دارم و بیچاره میشم. نشد که بخوابم که!
هی یه ساعت یه بار میگم فیلم بزارم ببینی؟ میگه نه، دارم کتاب میخونم... چرا من نمیتونم مهربون باشم اصن، چرا انقدر زمخت و بد اخلاقم و بلد نیستم برم بشینم پیشش و خودم رو لوس کنم؟ تمام هنرم رو در ابراز محبت جایی خرج کردم که جاش نبود و برای آدمی که لازمش نداشت. احتمالا اون موقع هم انقدر مصنوعی و گل درشت بود که دل اون رو هم زد. (یه بار یکی که میشناختمون بهم گفت فکر نمیکردم تو اینجوری باشی. بهش گفتم خودم هم فکر نمیکردم!)
حالا اینجا که باید یه غلط مثبت بکنم، نمیتونم. هرچی هم میگذره بدتر و سخت تر میشم. یعنی همش فقط اثرات تنها زندگی کردنه؟ فکر نکنم. نمیدونم. هیچ وقت خیلی مهربون نبودم و اهل قربون صدقه رفتن و این حرفا نبودم ولی دیگه اینجوری هم سِتم نبودم به گمونم. حالا نوه ش بیاد چند روزی پیشش، این نامهربونیهای من رو جبران کنه بلکه! کلی زور زدم که خواهرم راضی بشه بیاد و با کلکِ "بلیت نیست" و اینا دو روز بیشتر نگرشون دارم که اقلا مامان یه کم دلش خوش بشه.

چقدر آسمون ریسمون بهم بافتم! برم ببینم این کالج جرج براون چی میگه، بالاخره ما رو میطلبه بریم شرمون رو بکنیم یا نه ...

پ.ن. الان مامان گفت که بلیت برگشتش رو همین سه شنبه بگیرم. تُف توووو روم که انقدر نچسبم هیشکی نمیتونه دو هفته تحملم کنه



No comments: