Monday, January 02, 2012

2093.



مانی از کشیک 30 ساعته میاد خونه، چشماش باز نمیشه از شدت خواب، بیشتر روزها هم وقت نمیکنه تقریبا غذا بخوره ولی لبخند میزنه و میگه : خیلی شلوغ بود ولی خوب بود، هیچکس نمُرد. یا عصر میاد خونه میگه بریم خرید، میگم خسته ای حالا نمیخواد بریم، میگه خسته نیستم، مریض دیدم، خوب بود!!! یعنی من هلاک این رضایت شغلیش هستم واقعا. اصن آدم رو سر ذوق میاره. یاد خودم میفتم که از پرواز میومدم و دیگه نا نداشتم از روی مبل بلند بشم. شرمنده میشم واقعا.
به من هم میگه باید یه کاری بکنی که دوست داری. نه به پولش فکر کن نه به هیچی دیگه. کاری بکن که لذت ببری ازش، مثل من.
نمیدونم. وقتی فکرش رو میکنم هیچ کاری رو اینجوری عاشقانه دوست ندارم متاسفانه. باعث شرمندگیه البته، میدونم. گاهی فکر میکنم همون بهتره که آدم هجده نوزده سالگی که هنوز درست عقلش نمیرسه رشته ش رو انتخاب کنه و بعدش هم تا تهش بره. تو این سن و سال خیلی تصمیم گیری سخته. یادم نمیاد که اون موقع هم "عاشق" کاری بوده باشم. ریاضی رو دوست داشتم که تا وسطش رفتم و گند زدم و زدم کنار... خلاصه که مانی رو میبینم با این ذوق و شوق، دلم میخواد زودتر یه کارمثبتی شروع کنم. دوباره دارم به پرستاری فکر میکنم. رشته های دیگه که کارشون و درسشون ساده تره خیلی شرایطشون پیچیده ست و زیاد ارایه نمیشن و بعدش هم کلی داستان دارن. اقلا پرستاری تا حد خوبی آینده شغلیش تضمینه. سختی درس هم که میگذره بالاخره. درواقع من بعد از این چند سال هرچیزی که بخوام بخونم چندان راحت نخواهد بود. اقلا سر پیری یه درسی بخونم که بازده داشته باشه. محیط بیمارستان ها هم تا اینجاهایی که مانی تعریف میکنه محیط مثبتیه. توی یه محیط خوب، کار اگر هم سخت باشه، آزار دهنده نیست. در واقع کار مهمانداری هم که انجام میدادم اگر محیط شرکت خوب بود و از شرایطش راضی بودیم، سختی کار قابل تحمل بود.
خودم حسم اینه که از پس پرستاری میتونم بربیام (اگر بتونم درسها رو بخونم!). ولی خوب این هم صرفا یه حسه. شرایطش - غیر از چند مورد محدود که توی پرواز داشتیم- برام پیش نیومده که ببینم عکس العملم چیه. از خون و زخم و مرده نمیترسم، ولی خوب تا حالا برام پیش نیومده که یه آدم تصادفی ببینم که مثلا دستش هم قطع شده یا صورتش داغون شده. ولی کلا توی شرایطی که مجبور بودم، تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
حالا فعلا تا اینجا قضیه اینجوریه، ببینم چه میکنم بالاخره...
ویش می لاک



No comments: