Tuesday, January 03, 2012

2094. the awkward moment that...


صبح بابا زنگ زده، منم با چشمای بسته گوشی رو برداشتم (وقتی با کارت زنگ میزنن شماره نمی افته که بفهمم کیه). دیدم باباست. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی خوب صدام تابلو بود دیگه. گفت خوابی؟ ساعت چنده مگه؟ با عذاب وجدان و شرمندگی گفتم نمیدونم باید 11-12 باشه، و بلافاصله فهمیدم چه گندی زدم (بابا حساسیت عجیبی درباره دیر بیدار شدن داره، منتها تا وقتی امارات بودم به خاطر کارم همیشه عذرم موجه بود و تازه عذرخواهی هم میکرد اگه بیدارم کرده بود). با لحن سرزنش باری گفت ساعت یازدهه و تو هنوز خوابی؟؟ مانی کجاست؟ گفتم رفته بیمارستان دیگه لابد، (سرماخورده بود و مطمئن نبودم رفته باشه). میگه اقلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن. میگم بابا جان هوا -25 درجه ست (دیشب قبل از خواب چک کرده بودم که هوا چطور خواهد بود) مگه مریضم که برم بیرون تو این هوا؟!!!! بالاخره رضایت داد که خوب باشه، برو بخواب. تلفن رو قطع کردم و ساعت رو نگاه کردم، 8:30 بود! دقیقا قیافه م این شکلی شد*! الکی آبروی خودم رو بر باد دادم! به قول مانی میگه وقتی نمیدونی ساعت چنده اقلا بگو "نمیدونم، 6-7" چرا میگی 11-12؟!!! خلاصه که خواب از سرم پرید با این شوک، پا شدم دیدم مانی هم خواب مونده و دیرش شده! زود برای بابا یه اس ام اس زدم که : ساعت 8:30 هستش نه 11...
برگشتم دوباره خوابیدم تا یازده!

پ.ن. امیدوارم اس ام اس رو گرفته باشه. نمیدونم به اون خراب شده بالاخره اس ام اس میرسه یا اونم به سلامتی تعطیله کلا.


*



No comments: