Wednesday, March 31, 2010

133. شام آخر

آخرین شب رو در تهران میگذرونیم در خدمت دوستان قدیم. جای همگی خالی،طبق معمول بسیار خوش میگذره.
فردا برمیگردم به دنیای واقعی، چمدون رو نبستم هنوز، عکس هم می خواستم برای ماما اینا بزنم که هنوز نزدم، خلاصه که همه چی قروقاطیه.
دلم حسابی شور می زنه بابت جمعه.هم دلم می خواد زودتر جمعه بیاد ببینم چی میشه، هم می ترسم و نمی خوام اصلا جمعه برسه. جرات نمی کنم ازش بپرسم برنامه ش چیه. درواقع ربطی هم احتمالا به من نداره. دلم هم نمی خواد به دیگران چیزی بگم، خودم به اندازه کافی فکرم مشغوله، نمی خوام بقیه هم نگران بشن و از روی دلسوزی چیزی بگن...

No comments: