Sunday, March 28, 2010

132. از هر دري سخني








برگشتم. احتمالا خوش گذشت. هوا خوب بود. همسفرهاي خوبي داشتم. صميمي و خاكي
من كه از يه كوه رفتن ساده به شدت هيجان زده ميشدم، حالا بعد از همچين سفري ميگم" احتمالا" خوش گذشت!
احساسات و هيجاناتم كلا تعطيل شده ظاهرا.
خوزستان خوب بود.
ولي شيراز يه چيز ديگه ست.
هرچي از زيبايي شيراز و تنبلي (و بد برخوردي ) مردمانش بگن كم گفتن.
بسيار بسيار بسيار شلوغ بود طبعا. حتما بايد يه بار ديگه مفصل برم، ترجيحا ارديبهشت.
تركيب كوه و فضاي سبز براي من كه مدتهاست طبيعت نديده ام حس فوق العاده اي بود.
عجب اشتباهي كردم كه دانشگاه شيراز نرفتم و وقتم رو در تهران تلف كردم.
شيراز شهر عشقه. داغ دلي كه تازه شد.

پنجشنبه برميگردم سر خونه زندگيم. هنوز دوستام رو نديدم و وقت ندارم طبق معمول.
دوستم هم كه از انگليس اومده بود و من نتونستم ببينمش.


داري مياي و من از همون پنجشنبه كه گفتي استرس گرفتم. كاش ميشد زودتر برگردم، اونجا هم كلي كار دارم.
5 روز بدون اينترنت تجربه سهمگيني بود، بخصوص كه هم منتظر نتيجه اون امتحان لعنتي بودم و هم مي خواستم ببينم برنامه كاري ماه ديگه ام چطوره كه تو داري مياي. هرچند كه اومدنت ربطي به من نداره.
4-5 روز بيشتر وقت ندارم كه تمرين كنم براي گذاشتن ماسك بيتفاوتي، براي تمرين سخت بودن، براي تمرين پنهان كردن همه اون هيجانات احمقانه اي كه فراريت داد. اين آخري زياد هم سخت نيست، خيلي وقته كه هيچ چيز هيجان زده ام نمي كنه.
نگران لحظه اي هستم كه مي بينمت . نگاهم خيلي سنگين شده. دوست ندارم بارش رو روي خودت احساس كني.
هيچ تصوري از اتفاقات هفته ديگه ندارم. نمي تونم براش برنامه ريزي كنم. دائم به خودم ميگم بزارش به عهده سرنوشت، هرچه بادا باد. ولي 5 دقيقه بعدش دوباره يادم ميره و فكر و نگرانيها شروع ميشه.



دلم ميخواد يه بار تنها برم شيراز و يه مدتي اونجا گم و گور بشم.
يه فال حافظ هم نگرفتم! ترسيدم راستش رو بگه...



No comments: