Friday, December 17, 2010

772. سرم چرا درد میکنه حالا؟!




عصر که برمیگشتم خونه هوا به طرز باورنکردنی ای عالی بود. دلم میخواست میرفتم دوبی. مارینا واک یا JBR مثلا یا آیریش ویلیج حتی. بیرون، هوای آزاد، آدمهای خوشحال و متفاوت و تمییز(یه چیزی غیر از این هندی پاکستانی ها و عربهای تکراری که توی شارجه همه جا میبینم هر روز).
این روزا که حتی مال ها هم خوشگل شدن حتما، برای کریسمس باید تزیینشون کرده باشن تا حالا. بدجوری وسوسه انگیز بود. شاید اگه جمعه نبود واقعا میزدم میرفتم دوبی، یا اگه فردا صبح کله سحر پرواز نداشتم یا اگه...
به جاش اومدم خونه، روی مبل ولو شدم و از خستگی خوابم برد و یک روز قشنگ دیگه هم حروم شد.
فکر اینکه 70 کیلومتر رانندگی کنم برم تا اونجا که قدم بزنم و آدمهای خوشحال رو نگاه کنم و عکس بگیرم وبعد از دو ساعت هم دوباره همه این راه رو برگردم... خوب راستش یه کم احمقانه ست به نظرم.
شاید یکی از همین روزا برم
آره، یکی از همین روزا

سینما هم باید برم. خیلی وقته که باید برم...


No comments: