Tuesday, June 07, 2011

1015.




میگم دلم میخواد یه کامیون از روی کمرم رد بشه بلکه این ماهیچه ها و مهره ها و سایر مخلفات جا بیفتن. مُردم از کمر درد.
میگه کامیون؟ برای تو سه چرخه هم کفایت میکنه...

هفته دیگه یه سری از دوستان ندیده فیس بوکی گردهمایی دارن، تصادفا همون موقعی که من off خواسته بودم و ندادن. یه چک و چونه هایی هم زدم با شرکت. از یه طرف فکر میکنم که آخه من برم وسط یه مشت آدم شاعر و موسیقی دان و خلاصه طیف هنری چه حرفی برای گفتن دارم (اینجوری بخوام حساب کنم که کلا در هیچ زمینه ای حرفی برای گفتن ندارم)، از یه طرف هم دوست دارم برم. و خوب من خیلی آدمِ آشنا شدن با آدمهای جدید هم نیستم و از طرفی پارسال که رفتم بلژیک و بچه ها رو دیدم خیلی خاطره خوبیه... خلاصه که نمیدونم ترجیح میدم برم تهران یا نه. پسر عموی گرامی هم که پریشب زنگ زده برای همون روزا عروسی دعوت کرده! فکر کنم دوست دارم برم.
انقدر کار دارم که نمیدونم چی رو کی انجام بدم (از دریا رفتن هم که دلم نمیاد بگذرم!). تمام طول پرواز دیشب داشتم فکر میکردم و برنامه ریزی میکردم برای خرید رفتن، سفارت رفتن (کاش انگشت نگاری نداشته باشه که دیگه وقت ندارم برای اون)، آرایشگاه احتمالا و دریا صد البته.
برای یکی از پروازهای کوتاه هفته دیگه باید ریپورت سیک کنم احتمالا. هم به کارام میرسم، هم پرواز کوتاه بدو بدو زیاد داره و فکر نکنم این کمرو گردن جوابگو باشه با این اوضاع...
فعلا پاشم برم سرکار، تا چه پیش آید


No comments: