Monday, June 13, 2011

1023. خیلی هم خوش میگذره




از کالجی که براش درخواست داده بودم هیچ خبری نیست.
ازجواب ایمیلی که برای تغییر مرخصیم زده م خبری نیست (توی جولای حتما هم که میشه مرخصی تغییر داد!)
از اون خبری نیست. اوووپس... این اصلا تو برنامه نبود و خبری نیست که خبری باشه، اشتباه بی ربطی بود!

منم همینجوری احمقانه روزها رو به بطالت میگذرونم. کار و دریا و اینترنت و فیلم و سریال و شرابی و هر ماه تهران رفتن... خیلی هم زندگی خوبه همینجوری فی البداهه لابد. تابستون هم یه سفری و بعدشم اصلا میخوام برم یه دوره غواصی بگیرم، بعدشم شاید یه کارگاه عکاسی برم مثلا... زندگی همینه دیگه، حالا شرکت خوب نیست که نیست. مگه همه چیِ این روزگار خوبه که به این یکی گیر بدم. بالاخره باید عمر یه جوری بگذره بره دیگه. فقط کاش یه کم سریعتر بگذره بره پی کارش. البته اونم راه حل داره خوشبختانه...

گاهی فکر میکنم کانادا رفتن چیزی رو عوض نخواهد کرد. فقط کلی دردسر جدید ایجاد میشه برای بقیه و هزینه های کلان تحمیلی به بابا اینا و آخرشم هیچی به هیچی. احساس میکنم الان دیگه برای همه چی دیره، خیلی دیر. خوب که نگاه میکنم میبینم همه زندگیم همه کارها رو در وقت اشتباه انجام دادم یا دیر تر از معمول یا زودتر ( اون موقع که لازم نبود درس بخونیم، درس خون بودم. وقتش که شد معلوم نیست چه غلطی میکردم. اون موقع که کسی کتاب نمیخوند من مرض کتاب خوندن داشتم، وقتی کتاب خوندن باب شد و وقتش بود، دیگه خبری نبود. بعدشم دانشگاه و انتخاب رشته و تصمیم احمقانه و در نتیجه چند سال عقب افتادن و بعدترش هم که یه رابطه قر و قاطی و طبق معمول یه تجربه بد موقع، دیر موقع شاید ).
کلا انگارزمانم به دنیا نمیخوره! برای همه چی خیلی دیره. وقتی هم برای جبران نیست، شایدم حوصله ای یا انگیزه ای. ایشالله که زودتر همه چی تموم میشه. به امید اون روز...
فعلا برم سراغ چمدون برای این معدود روزهای خوشِ پیشِ رو



No comments: