Monday, August 01, 2011

1088.




نشستم برای خودم سلانه سلانه لاک میزنم، همچین سر دل خوش که انگار هیچ مشکلی توی دنیا وجود نداره و همه تمرکزم رو گذاشتم روی یه برس فسقلی باریک...
من همیشه عقیده داشتم که لاک زدن یه کار آرامش بخشه، چیزی در حد سیگار کشیدن. یه جور بازی برای ریلکس شدن و پرت شدن حواس آدم.
چی شد که انقدر تنبل شدم؟ نمیدونم، خستگی شاید (توجیه همیشگی برای همه چی، خودمم میدونم که واقعیت نداره) یا شستن دستها روزی هزار بار توی پرواز که دیگه لاکی نمیزاره بمونه. و البته محدودیتهای یونیفرم که هر رنگ لاکی نمیشه زد. روزی که از شرکت بیام بیرون اولین کاری که میکنم اینه که ناخونهام رو یکی در میون لاکهای رنگی میزنم، مثل اون موقع ها که شنگول بودم واسه خودم. به یاد جوانی...




No comments: