Wednesday, May 18, 2011

976.




یه هفته نبودم، کلی ایمیل جدید زده شرکت. تنها نکته بد مرخصی رفتن همینه. وقتی برمیگردم اصلا دلم نمیخواد سایت شرکت رو باز کنم ببینم چه خبر بوده و چه خبر شده، از بس هیچ وقت خبر خوبی نیست. از دو شب قبل از برگشتن هم که همش خواب پرواز میبینم.
رضایت شغلی در من بیداد میکنه واقعا! این دوره زمونه که هویت آدم و کلا زندگیش بر مبنای کارش ه، این اصلا حس خوبی نیست. شغل بعدیم باید حس بهتری بهم بده. ب ا ی د... شایدم این یکی این طوریه چون همیشه بهش به چشم یه کار موقتی نگاه کردم. درک نمیکنم که یه سری از همکارام چطوری این کار رو به عنوان کار اصلی زندگیشون پذیرفتن، مخصوصا پسرها. گاهی واقعا دلم براشون میسوزه، هرچند که خودم هم فعلا همینجا گیر افتادم . چاره ای ندارم. از این کالج لعنتی هم که خبری نشد و شده استرس مضاعف.
اون موقع که برای پرستاری اقدام کردم آرش گفت آخه تو جون داری که بری پرستاری؟!! گفتم اگه من از این کار و این شرکت جون سالم به در بردم، دیگه هیچ وقت هیچیم نمیشه.

استندبای آخر شبم. ترجیح میدم نرم پرواز طبیعتا،خیلی کار دارم توی خونه. ولی خیلی هم مهم نیست. داکا بفرسته اصلا، who cares...


پ.ن. کار آدم باید جبران همه نداشته هاش باشه. چیزی که وقتی دور و برت رو نگاه میکنی و میبینی که همه چی درب و داغونه و گند زدی به همه چی رفته، اقلا دلت بهش گرم باشه. نه مثل من که شده یه درد دل اضافه تر بر همه افتضاحات دیگه...

اَه، قرار بود مثبت باشم مثلا! خیلی هم موفقم من، خیلی هم همه چی خوبه. بهترین کار رو دارم اصلا در بهترین خاورمیانه. خیلی هم خوش میگذره. ولی بعدی باید از این هم بهتر باشه حتی.



No comments: