Tuesday, May 24, 2011

997.




این هفته لعنتی تموم بشه، من جمعه شب یه نفس راحتی بکشم. درسها مونده کلی. instructor هر سه روز هم یک آدم مضخرف رو اعصابیه که... امشب تولد عمو فریبرزه و قراره بریم بیرون و خیلی زشته که من نرم، ولی دلشوره هم ولم نمیکنه.
وسط این هاگیر واگیر، فردا هم بالماسکه دعوت شدیم! تو مملکتی که هالوین هست و برنامه های اینجوری، دیگه کی تولدش بالماسکه میگیره آخه! مهمونی رنگی میگیرن مثلا، قرمز و سیاه، سفید، سبز،... خلاصه از این برنامه ها. الان من فقط مشکلم بالماسکه بودنشه که نمیرم دیگه!

یادش بخیر 15- 16 سال پیش یه بالماسکه باحال گرفت یکی از دوستامون، چقدر خوش گذشت. من سرخ پوست شده بودم، مامان طفلک رفته بود تا لاله زار برای من کمربند چرم و پر در اندازه های مختلف و از این چیزا گرفته بود. خواهران عزیز هم نقاشی کردن صورتم رو! انصافا هم خوب سرخپوستی شده بودم...



No comments: