Monday, May 23, 2011

995.




صداش خسته ست و بی حس...
مثل چشماش که خالی بود، بیشتر از همیشه. انگار که سالها پیش جایی از کنار هم رد شده بودیم فقط. انگار که همیشه خودم رو گول زده بودم. انگار که هیچ وقت هیچی نبود بینمون.
انگار؟؟؟ هنوز شک داری؟!

پ.ن. اس ام اس های قدیمی رو خوندم که یادم بیاد یه روزی یه وقتی "عزیزم" بودم، به عادت کلام حداقل. در پرت ترین کوچه پس کوچه های ذهنش هم اثری نیست از همون یه ذره سوسوی کمرنگ هم حتی ...

همچین امیدی هم نداشتم البته


دلم که خیلی وقته شکسته بود، ولی این دفعه دیگه خورده هاش بدجوری فرو رفت تو تنم. لِه شدم، بیشتر از همیشه