Wednesday, May 25, 2011

999. خیلی روز خوبی بود، اصن یه وضی...




اون از صبح که اونجوری از خواب پریدم. بعدش که رفتم سر کلاس و دیدم همه با یونیفرم اومدن ومن مثل وصله ناجور آفرینش با لباس آدمیزادی رفتم و بنده رو برگردوندن و کلاس صبحم پرید و اعصابم خورد شد و کلی استرس الکی کشیدم. بعدش ظهر که رفتم برای کلاس دوم، هی یکی یکی میگن نه اشکال نداشت، هنوز قانون این رو اعلام نکردیم و اتفاقا تو کارت درست بود!!! بعد فهمیدم که یکی از پسرها هم بدون یونیفرم اومده بوده و بین دوتا کلاس رفته خونه عوض کرده، من که این پیشنهاد رو داده بودم گفته بودن نمیشه، فاصله نیست بین کلاسها! خوب صبح یکیتون میمردین حرف بزنین؟ مُردم بس که به خودم بد و بیراه گفتم و خودم رو لعنت کردم که همچین بی توجهی ای مرتکب شدم و خودم رو مسخره خاص و عام کردم... چقدر حرص خوردم بیخودی، اَه.
از بس ماهی دوبار قوانینشون و برنامه هاشون رو عوض میکنن خودشون هم گُه گیجه گرفتن. حالا یکی نیست بگه همه کاراتون خیلی رو حسابه، همین یونیفرم پوشیدن و نپوشیدن ما مونده. از اول بگین همه کلاسها با یونیفرم و خلاص دیگه. یعنی چی یه روز با این لباس، یه روز با اون لباس. حالا مثلا با شلوار جین نمیشه cpr تمرین کرد یا چی؟
اصلا به درک، فدای سرم، بهتر. برگشتم خونه صبحانه خوردمو درس خوندم برای امتحان بعد از ظهر، خیلی هم خوب شد نتیجه ش. البته قبل از امتحان یه لیوان چای داغ رو هم برگردوندم روی دستم که دیگه دسته گلهای امروزم کامل بشه.

امتحان فردا... خیلی زیاده و سخته و کلی چیزای جدید داره و منم خوابم میاد و باید برم مدارکم رو پست کنم برای مهتاب تا دیرتر نشده. کی درس بخونم؟! برای این دوتا امتحان جونم داره بالا میاد ، خیر سرم میخوام برم خارج(!) 4 سال هم درس بخونم و امتحان هم بدم، حتما هم میتونم...


پ.ن. همون 10 دقیقه صبح هم شانس من همه عالم و آدم توی شرکت بودن وهرکی هم رد شد یه تیکه ای انداخت...
دختره برگشته میگه: اِه موهات چه بلنده... (من هم طبعا لبخند، درحالیکه دارم حرص میخورم از گندی که زدم و دنبال راه حل میگردم). ادامه میده: فِر هم که هست... (ادامممه لبخند) و تیر خلاص: پس چرا دوست پسر نداری؟ !
شانس آورد که نزدم توی گوشش. درحالت عادی هم این حرف به اندازه کافی احمقانه هست، چه برسه به وضعیت اون موقع من

با همچین موجوداتی سر و کار داریم...

خوششششششش میگذره اساسی. جاتون خالی


No comments: