Friday, June 01, 2012

3137. خاطراتی که می مانند


هشت سالم بود که برای اولین بار مامان اسمم رو نوشت استخر تابستون. یه استخربزرگ توپی بود نزدیک خونه نسبتا، حدود پل مدیریت. وسط یه باغ. اون موقع هنوز استخرها سرباز بودن و توی باغها بیشتر. یه مشت بچه ی برنزه با مایوهای رنگ و وارنگ وول میخوردیم واسه خودمون و دندونامون چریک چریک به هم میخورد. آب سرد بود طبعا. تازه منِ خجالتی (!) مواظب دختر کوچولوی همسایه مون هم بودم که یه روز درمیون میومد و من احساس مسوولیت میکردم درباره ش.
یه روز ما رو برده بودن  قسمت نسبتا عمیق که پا دوچرخه تمرین کنیم. مربی تپل خوش اخلاقمون توی آب بود و ما باید یکی یکی میپریدیم و پا میزدیم تا بهش برسیم. من خیلی احساس خوبی نداشتم درمورد قسمت عمیق. خلاصه نوبتم شد و پریدم و کلی رفتم زیر آب ظاهرا. فقط یادمه که چشمام رو به زور باز کردم (عینک و دماغ گیر و این قرتی بازیها نبود که) و دیدم توی بغل مربیم هستم که داره پا دوچرخه میزنه ومن هم وسط هُق هُق کردن به زور بریده بریده هی میگفتم " آب خوردم". اونم هی میگفت " نوش جونت، خوب کردی".  بعد که یه کم نفسم جا اومد ازش پرسیدم " خفه شدم؟" یادمه که خودش و اون یکی مربی مون کلی خندیدن...
من اون سال البته کرال رو یاد نگرفتم و تمام سالهای بعدش هم، تا همین شیش هفت سال پیش که با عزم راسخ رفتم و مث آدم همه رو یاد گرفتم دیگه.  ولی اون بهترین استخری بود که یادم میاد و باعث شد همیشه تو ذهنم بمونه که استخر حتما باید سرباز باشه و زیر نور آفتاب شنا کنی!
هنوزم هربار(بدون استثنا) که آب میره تو دماغ یا دهنم، یاد اون صحنه میفتم و آفتابی که تو چشمم بود و سرفه های پشت سرهم و مربی م که مث بچه گربه من رو از آب گرفته بود و میگفت نوش جونت...

پ.ن. یه بارم ما بیرون استخر بودیم که دیدیم یکی داره دست و پا میزنه وسط عمیق.  یکی از غریق نجاتها  کلاهش رو پرت کرد و چه شیرجه ی معرکه ای زد تا وسط استخر که برسه بهش. اون غریق نجاتِ احتمالا بیست و دوسه ساله، تا آخر اون دوره (و برای من تا مدتهای مدیدی) اسطوره ی ما نخودچی ها بود. خودش و اندام کشیده ش و قوس شیرجه ش و ...
بعد من سر پیری امیدوارم که غریق نجات بشم اینجا! هه... خوشبینی و پر رووییم تو حلقم


No comments: