Monday, June 18, 2012

3152. ماجرای آبکی


برنامه شنام عوض شده. هر بار 1.5 کیلومتر ، ولی یه روز درمیون میرم.
وقتی تموم میشه اونقدر که جای عینک روی صورتم درد میکنه، بدنم درد نمیکنه!
یاد اون جوکه میفتم که یارو رفته بود دکتر میگفت هروقت چایی شیرین میخورم چشمم درد میگیره...

به شدت انرژیم بالاست موقع شنا. کلی برنامه ریزیهای خوب خوب میکنم و مثبت م و اصن یه سرخوشی خوبی داره. و خوب البته وقتی برمیگردم خونه برنامه ها کم کم محو میشن! وقتی میرم پیاده روی هم خوب شنگولم البته.

سرعتم خوب نیست اصلا. درنتیجه تصمیم بر این شد که استقامتی کار کنم فعلا. دیروز هیچ ورزشی نکردم، امروز که رفتم شنا دویست متر اول رو قشنگ پای کرالم فالش میزد، انگار تازه پام رو از تو گچ درآورده بودم انقدر که سنگین و خارج از کنترل بود! روزایی که میرم پیاده روی گویا وضعم بهتره. ولی مسخره ست که یک روز انقدر تاثیر داشته باشه. این معنیش اینه که هنوز شنا کاملا نهادینه نشده در وجودم، و یه معنی دیگه ش هم اینه که من معتاد شدم.

خداییش طراحان این شناها انسانهای هوشمندی بودن. شما یه بار پنجاه متر دست غورباقه رو با پای کرال (و برعکس) امتحان کنید، متوجه منظورم میشید.

No comments: