Sunday, June 10, 2012

3144. از خواب پريده ها

خواب ديدم B3 هستيم، تو محوطه خونه شبنم اينا. دو هزار سال پيشه و ما دبيرستاني. چهارشنبه سوري نبود، ولي مث همون شلوغ پلوغ بود. بسيجيا ريختن، ما واسه خودمون نشسته بوديم يه گوشه، ولي مجبور شديم در بريم. بعد يه عوضي يك بطري آب سيب پيدا كرده بود، گير داده بود اين ويسكيه، مال شما هم هست، ميخواست بره ما رو بده دست بسيجيا! دنبالمون كرد تا دم ورودي، پشت يه ستوني اسكولش كرديم، بعد من بطري رو خالي كردم روش! فريادي ميكشيد ها... پريديم تو آسانسور و در رفتيم. بعد هي فكر ميكردم يارو انقدر زاغ سياهمون رو چوب ميزنه تا پيدامون كنه و تلافي كنه. از ترس از خواب پريدم ساعت شيش كله سحر.
خو بچه تو كه انقدر ترسويي مجبوري شر به پا ميكني؟! حالا من كه بيدار شدم، ولي نكنه شبنم رو پيدا كنه اذيت كنه!

No comments: