Wednesday, September 22, 2010

598. چسبهای ضربدری روی شیشه ها







خیلی خاطره خوبی بوده، هی دوره ش هم میکنن برای مردم. خیلی راست میگید برید اون آبادان و خرمشهر رو بسازید، اگه پولهای سهمیه ارث پدری فلسطین و لبنان چیزی ازش باقی موند البته...



از نظر من جنگ یعنی آژیر قرمزو جمع شدن همه همسایه ها توی خونه ما، چون زیرزمین بودیم. این شبها شب بزم ما بچه بود و شب دلهره بزرگترهای رادیو به دستی که مراقب بودن زود چراغها رو خاموش کنن.
برای من جنگ یعنی فریزر صندوقی بزرگ سفید خالخالی که من دوست داشتم بشینم روش غذا بخورم و هربار بپرسم این لکه های سیاه چیه روش و هربار بگن اینا جای ترکش ه.
برای من جنگ یعنی عکسهای سیاه و سفید قدیمی نیمه پاره و شکسته که توی خرمشهر جا مونده بودن و بعدا یکی از جوونای فامیل که اونجا سرباز بود پیداشون کرد و آورد.
جنگ یعنی خان داداش سربازیش کرمانشاه بود و توی دوسال دوبار بیشتر نیومد خونه.
جنگ یعنی از بهشتی که همیشه ازش شنیده م در خرمشهر، رانده شده بودیم به زیرزمین خونه یه دوست خوب قدیمی در تهران.
جنگ یعنی همه از مسجد سلیمان رفته بودن دهات اطراف از ترس موشکها و شب تا صبح با ترس و لرز می خوابیدن از دست عقربهایی که اونجا خونه شون بود و چندان هم مهمان نواز نبودن.

هشت سال یک عمره.
خوبه که بچه بودم و نمیفهمیدم
ولی به هرحال ما جنگ زده بودیم





No comments: