Tuesday, May 17, 2011

974. رسیدم و رسیدم، کاشکی نمیرسیدم



همونطور که میبینید، من برگشتم دوباره. ارومیه خیلی خیلی خیلی خوب بود. هوای خوب و طبیعت قشنگ و آدمهای مهربون و یه دل سیر هم ترکی شنیدم و کیف کردم (از شما چه پنهون بدم نمیومد همونجا بمونم! میدونم که همه جا به قصد سفر خوبه و زندگی کردنش یه چیز دیگه ست). هتل که دور از شهر بود و کنار دریاچه و خیلی خوب بود. روز اولی هم که رسیدیم جشن سمنو پزون بود و موزیک و این حرفا. بعدش البته به قسمت موزیک نسبتا سنتی که رسید دیگه باد زیاد شد و برنامه کنسل. این هوای خوبی که گفتم نظر بیطرفانه بود وگرنه که به نظر من سرد بود یه کم. ولی همه جا سبز بود و گل و اینا. هوا خیلی تمییز بود (کشتم خودم رو،کوهستانه خوب) و قشنگ احساس میکردم دارم اکسیژن واقعی تنفس میکنم. ریه هام کلی سورپرایز شدن. شهر خیلی پر دار و درخت و قشنگ بود. کلی کلیسا داره و شهر کوچیکی هم نیست. یه بارون خوبی هم زد و حال داد. برام جالب بود که جایی بودم که اونجا بزرگ شده (و ظاهرا چندان هم علاقه ای بهش نداره، عجیب هم نیست البته، کلا به هیچی علاقه ای نداره).
دریاچه ارومیه... چی بگم والله، تا حد زیادی ساحل نمک بود و راستش اصلا حس خوبی نداشتم که برم از نزدیک ببینمش. نمیدونم چرا انقدر یاد خودم میافتادم با دیدن دریاچه. یه جور بدی دلم سوخت. تازه میگن امسال یه کم بارندگی بوده و وضعش بهتر شده. خوبه که زمان آبادی و پر آبیش رو ندیدم وگرنه حتما بیشتر ناراحت کننده می بود.
قسمت هواپیماش بد نبود. خوب فوکر خیلی کوچیکه و جا چمدونیهاش هم که اندازه جامیز مدرسه بود! راستش بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم. تکون خیلی زیادی نداشت و تاخیر هم نداشت. منم که انقدر داشتم به پریزاد دلداری میدادم که وقت نکردم نگران بشم خودم.

الانم که دیگه رسیدم سر خونه زندگیم و یه ایمیلی که بیشتر دستپاچه م کرده. دوباره استرس گرفتم. شنبه داره میاد که دیگه آخرین نخ ارتباطی رو هم قطع کنه و بره. (کدوم ارتباط آخه ؟!!!) من هیچ وقت بهش به این دید نگاه نکردم البته، نظر خودشه احتمالا. ایمیل کاملا واضح و گویا بود و با تبریکات و آرزوها و پیغامهایی هم که دوستاش برای تولدش گذاشتن به نظر میاد که اتفاقات خوبی براش در شرف وقوعه. اصلا شاید هم برای همین داره میاد تکلیف ماشینش رو روشن کنه. یه کاغذ گذاشتم جلوم و هی چند دقیقه یه بار روش مینویسم " به تو مربوط نیست"، ولی نمیدونم چرا این دلپیچه خوب نمیشه و سردرد هم اضافه شد. چهار روز وقت دارم خودم رو جمع و جور کنم. تمرین کنم سرحال و شنگول باشم، موش نیستم و شیرم و اصلا اژدهام. فقط چهار روزه که نمیشه چاق بشم ولی! الکی شلوغش کردم ها... حالا توی نیم ساعت (فوقش) چی رو میخواد ببینه مثلا؟! از خوش شانسی یا بد شانسی من هم همون چند روز off هستم. قرار بود درس بخونم برای هفته دیگه که امتحانات سالانه مونه. شیطونه میگه برم بگم بهم پرواز بدن همش رو...

فعلا پاشم برم خرید که اصلا اعصاب خونه نشستن ندارم، خونه هم افتضاحه و یه تمییز کاری اساسی میخواد و چمدون هم که آینه دق منه کلا ... مورچه هام نیستشون راستی، نگرانشونم...

خدایا خدا بگم چیکارت کنه، یه کوه هم نداره اینجا برم خودم رو بندازم پایین ازش از دست خودت و قسمتت و حکمتت و خودم راحت بشم. اَه...



2 comments:

Purple said...

برو پرواز بگیر گند نزنی به زندگیت باز

Joker said...

آره والله... هرچند، چیزی ازش باقی نمونده که گند بزنم بهش