Tuesday, October 19, 2010

644. Chamarande







امروز رفتیم یه شهر کوچیکی بغل شهر خودمون که یه قصرقشنگی داره که وسط جنگله، خودشون میگن پارک البته. جایی نیست که توریست ها برن. من خوش شانس هستم که آشنایی اینجا هست که جاهای خوب رو میدونه.راهش که عین جاده عباس آباد بود. خودش هم بینظیر بود. من اصلا نمیدونستم چه جوری ابراز احساسات کنم، اشک توی چشمام جمع شده بود و فکر میکردم خواب میبینم. خانوم میزبان هم پا به پای من ذوق میکرد و بسیار با حوصله می ایستاد تا من عین ندید بدید ها عکس بگیرم از همه چی. واقعا مرگبار بود زیباییش. من همیشه دوست داشتم پاییز برم شمال که نشده بود هیچ وقت. امروز یکی از بزرگترین آرزوهام برآورده شد. شاید کم کم به وجود خدا ایمان بیارم.


فوق العاده بود، بیشتر از اینکه با کلمات یا عکس بشه توصیفش کرد. مثل تو بود...

No comments: