Friday, October 29, 2010

659.




زنگ دوچرخه بچه همسایه توی راهرو و آژیر ماشین پلیس و خستگی، همه دست به دست هم دادن که بنده موفق نشم بیشتر از 45 دقیقه بخوابم و اونم انقدر خواب دیدم که نفهمیدم چی شد اصلا. تلفن هم با اینکه زنگش قطع بود ولی هی وول میخورد و آخرش هم نفهمیدم کی بود، شماره نیفتاد. اونی که من میخوام که نیست. پس مهم نیست کی بود.
شب اول بازگشت به کار رو با سردرد آغاز میکنیم، خیر است انشالله...

ظاهرا امروزهفتمین سالگرد تاسیس شرکت برده داری ماست.اصلا این اکتبر لعنتی همش سالگرده. دو سال پیش یک جشن مفصل هم گرفته بودن و اتفاقا اولین باری بود که من در یکی از این مناسبتها off داشتم و تصمیم هم داشتم برم (اون موقع هنوز انقدر شاکی نبودم از دستشون ). بعدش دیگه ماجراها پیش اومد و مسیر زندگی کلا عوض شد وروز جشن من توی راه بودم که برم دوبی و تلفنها و اس ام اس های همکاران تمومی نداشت که پس کجایی! همون موقع هم گفت "میخوای برو به این برنامه تون برس به جای اینکه بیای اینجا"... آخه مگه من چند روز OFF داشتم که یکیش رو هم اینجوری از دست بدم؟! بیخیال. این دفعه رو بخاطر خودم گفت واقعا فکر کنم.

هرماه سه روزoff درخواست میدم و میگم شاید این ماه اومد. قول داده آخه، بالاخره میاد... بعد نمیاد و من هم عین احمقها پامیشم هلک و هلک میرم تهران و ادای فرزند خوب خونواده رو درمیارم! هر روزی که بگذره و من بتونم جلوی خودم رو بگیرم که ایمیل نزنم که " این ماه نمیای؟" جهاد اکبر حساب میشه برام... هی به خودم میگم آزارداری بچه؟ دوست داری نه بشنوی و اعصاب اون رو هم خورد بکنی؟ ... نه، دوست ندارم. ولی این دل لعنتی مرد از بس که تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد. کاش میشد درش بیارم بندازمش دور و خلاص

خیر سرم رفتم مسافرت. باز برگشتم نقطه سر خط. البته من از اول هم فکر نکردم که با سفر رفتن قراره چیزی عوض بشه، این انتظار دیگران بود که خوب درست نبود.وقتی هرچیزجالبی که میبینی میخوای بهش نشون بدی و هربار میبینی که نیست و به خودت میگی، عکسش رو میگیرم که ببینه و میدونی که نمیبینه و مگه بیکاره که بشینه عکسهای گل و بوته تو رو نگاه کنه آخه و فقط داری دل خودت رو خوش میکنی. چندبار میتونی بهش بگی چقدرتوی همه این جاهای قشنگ این سفر جات خالیه...
قسمت کاری قضیه خوب بود. دو هفته دور بودن از شرکت تا حد زیادی باعث بهبود اعصاب کش اومده شد و یه کم آروم شدم. 20 درصد مشکلات حل شد. 80 درصد بقیه هم که مشکل نیست. جزیی از زندگیمه که دیگه عادت کردم باهاش کناربیام.

بسی غر زدم باز طبق معمول. پاشم برم دنبال یه لقمه نون حلال و جبران مخارج سفر...



2 comments:

red said...

Joker,
does it really worth?

بیشوخی هستم
:(

Joker said...

I don't know anymore.I can't help thinking about it