Saturday, January 12, 2013

3268.



بچه که بودم (تا 5-6 سالگی) وقتی از یه چیزی ناراحت میشدم یا مثلا دعوام میکردن، میرفتم گوشه اتاق کنار میزی که روش کلی رختخواب چیده شده بود مینشستم رو زمین و میچسبیدم به تشکهای تکیه داده شده به دیوار، زانوهام رو بغل میکردم و گریه میکردم. کلا اندازه یه گلوله کاموا میشدم احتمالا. تا بابا معمولا میومد و نازم رو میکشید و میبردم (اون موقع عزیز دردونه سوگلی بودیم، بعله...)
حالا این پارک sunnybrook برام مثل همون کنج دیوار و اون میزه ست. نمیدونم اگر نبود کجا باید انرژیهای منفیم رو تخلیه میکردم! چقدر کلافه بودم...


No comments: